"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

هیچ وقت حرف های دلم رو به هیچ کس نگفتم.

:|

۲۲ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۲ دی ۹۶ ، ۰۱:۳۰

[زل میزنه به عکس]

میگه: با دوریبن حرفه ای گرفته شده؟؟

[آیکون عینک دودی طور نگاهش میکنم] 

میگم: بلی بلی، از کیفیتش معلومه؟؟

[نیشخند میزنه]

میگه: آره آره بصورت باکیفیت زشتی، اصلا کیفیت زشت بودنت نمایان شده.

[فکم رو روی دست راستم تکیه میدم و با چشم های وحشی زل میزنم به مردمک چشمش]

میگم: خودت از جلو چشمام محو میشی یا بیام محوت کنم؟؟ ترجیحت کدومه؟؟

[تکونی به خودش میده و از جاش بلند میشه، خودش رو دم در اتاق میرسونه، داخل میشه، از لای قسمت نیمه باز در سرش رو بیرون میاره] 

میگه: جوجه اردک زشتم حرص نخور جوش میزنی

[میخندم و دم دست ترین وسیله رو سمتش پرت میکنم.]

۱۷ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۷:۳۶

اینقدر بدم میاد وسط حرف انتقادی از یه چیزی مثلا شرایط، هی بخواد تاکید کنه بدبخت تر از تو زیاده.

1. آخه کی گفت بدبختم؟؟

2. شکرگزار بودن با کمال خواهی متفاوته.

3. بعضی وقتها حتی لا لوی این موعظه ها رسما به آدم توهین میشه.

4. لطفا مقایسه نکنیم این برا بار هزار.

۱۶ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۲۳:۰۰

"بسم الله الرحمن الرحیم"

من نه نویسنده ام و نه ادعای نویسندگی دارم و راستش را بخواهبد نه علاقه ای به نویسندگی دارم. منظورم نویسنده به معنای کسی که قلم را حس میکند، با تک تک کلمات دوست است و نوشتن در جان و دلش رخنه کرده. "بیشتر از نیم ساعت" حقیقتا روایت بیشتر از نیم ساعت از عمر بیست و سه سال و هشت ماه من در یک روز آبانی سردِ توام با طوفان بود. نه برایم به منزله تمرین خاطره نویسی بود و نه طولانی نوشتن، رسالتش فقط و فقط یک چیز بود "زندگی"، میدانید زندگی ما انسان متشکل از چیزهایی است که اسم مشترک دارند ولی عملکرد و نمایشی متفاوت برای هرکس، همه در زندگی با واژه دغدغه آشنا هستند ولی برای هرکس دغدغه ها فرق دارند. ممکن است آرزوی من تفنن روزمره یکی باشد و هزاران احتمال دیگر. همه در زندگی شاد بودن را لمس میکنند، طالبش هستند ولی شاد بودن هم برای همه معنای واحد ندارد مگر استثناها. اگر بخواهم زندگی را تک تک وارسی کنم نه میتوانم در ده ها پست جمعش کنم و نه واقعا میشود زندگی را که جزئیاتش بی نهایت است را وارسی کرد، از رفتار بگویم نگاه ها خیره زل میزنند به چشمانم، از گفتار بگویم گوش ها یکصدا و یکرنگ اعتصاب میکنند در قبال شنیدن، خلاصه حرفم این است که زندگی تجمع شیرینی ها و تلخیهاست، گردآمدن غم و غصه، چشیدن طعم ملس است. منو تو شاید نتوانیم هم رو بفهمیم و درک کنیم در نهایت هرکدام به طریقی زندگی میگذرانیم، توجه کنیم که لحظه ها را یکی یکی پشت هم میگذرانیم این مهم است. نه او خوشبخت تر از من است، نه من برتر از دیگری، غم و غصه فقط برای یک بدبخت فلک زده نیست، همیشه دیوار همسایه کوتاه نیست. من چند دقیقه از زندگی آدم های غریبه و به طریقی آشنا را در پارک از زاویه نگاه خودم به نظاره نشستم، روی تفاوت ها متمرکز شدم این ده ها زندگی میتواند هزاران شکل به خود بگیرد مثل همین شکل و فرمتی که به پیشنهاد واران شما برایش متصور شدین.

دوستان قسمت هایی از متن را انتخاب کردند و به دلخواه بسط دادند، لطفا روی اسم ها کلیک کنید. ممنون از همگی :)

مریم

آذری قیز

جناب دچار

فرشته

آقاگل

واران

۷ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۰۴

صدای اذان از مسجد بغل پارک بلند شده بود. سوز سردی که توی هوا بود داشت تا مغز استخوانم را می سوزاند. باز هم مثل همیشه خودم را پیچیده بودم در شال و کلاه و پالتو ولی آشکارا در حال لرزیدن بودم. نمیدانم این سرمای پدرسوخته ارث کیست که در جد اندر جد من لانه کرده که با اولین بادهای سرد آبان در جان مان می نشیند و با اولین رخ نمایی های خورشید فروردین می رود پی کارش!

مجبور بودم تا رسیدن ساره قدم بزنم؛ شرط می بندم اگر یکجا مینشستم یخ می بستم!

پارک چندان بزرگی نبود، نیمکت ها ردیف به ردیف بین درخت ها سبز شده بودند و مسیرباریک بین درخت ها یخ بسته بود. یخ های شیشه ای زمین پارک مرا می ترساند. ترس از سر خوردن همیشه مانع لذت بردنم از برف و زمستان و سرماست.

روی این یخ بندان آینه کاری شده ، گربه های چاق و خپله ای دنبال هم کرده اند. گاه به گاه جیغ های خفه ای می کشند و در حال پنجول کشیدن بر سر و صورت یکدیگرند.

یک بار مسیرم را از لا به لای درخت ها تا انتهای پارک طی می کنم. مسیری که برف هایش هنوز کمی نرمی و انعطاف دارند و می توان با آرامش رویشان قدم زد. اطرافم را نگاه میکنم، از ورودی پارک کمی دور شده ام، هر لحظه ممکن است ساره سر برسد و دنبالم بگردد.

قدم تند میکنم به طرف در ورودی که دو طلبه ی جوان توجهم را جلب می کنند. یکی از طلبه ها لاغر و قد بلند است، با ریشی تنک که شال پشمی دست باف مادرش را تا زیر دماغ بالا کشیده است. دیگری کمی چاق و هیکلی است. گویا سرما چندان به او اثر نکرده است. اثری از لباس گرم در او نمی بینم. همچنان شبیه چاق و لاغر قدم زنان طی طریق می کنند تا به نیمکتی در جلوی تابش آفتاب برسند. می نشیندد و چایی را که در دست داشتند روی نیمکت می گذارند. سر که بلند می کنند با من چشم تو چشم شده اند و توقع دارم زود چشم بدزدند و روی بتابند. اما طلبه ی جوان هیکلی هنوز خیره در چشم هایم نگاه می کند. کم کم لبخندی را هم چاشنی نگاهش کرده و آشکارا دلبری می کند.

سوژه ی جذابی است. چشم های تیله ی زیبایی دارد با ابروهای کشیده و کمانی. صورتی مهربان و نجیب. همه ی این ها را در همان چند ثانیه ی اتصال نگاهم کشف میکنم. برای طلبه بودن زیادی زیباست. توی ذهنم او را با لباس اسپرت تصور می کنم و از تصور خودم خنده ام میگیرد. طلبه ی لاغر و ریشو سقلمه ای به بازوی دوستش وارد می کند و سعی دارد او را متوجه موقعیتی که در آن گیر کرده بکند. طلبه ی جوان مجذوب نگاهم میکند و بخار چایی که در دست دارد کم کم در هوا محو می شود. عجیب است که هر چه نگاهش میکنم، بیشتر دلم غنج می رود. دلم نمی اید رویم را برگردانم. دست می برم و شال را از روی صورتم کنار می کشم. لبخندش عمیق تر و پهن تر می شود. به خودم جرات می دهم، جلوتر می روم، حالا ایستاده ام در چند قدمی نیمکت شان. دهانم خشک است. زبان در دهانم نمی چرخد. دست هایم بی حس شده اند. پاهایم شبیه دو وزنه ی سنگین کشیده می شوند و از شلاق باد سرد صورتم سرخ شده است. الان است که چشم هایم به اشک بنشیند.

این چشم های نافذ مردانه چیز عجیبی دارند. خیره نگاه کردنش باید حکایت شنیدنی داشته باشد. طلبه ی لاغر، با نزدیک شدن من صورتش را بیشتر در شال گردنش فرو می کند. گویی با هر قدمی که به سوی شان بر میدارم ذره ای از ایمانش را نشانه گرفته ام. او با فور رفتن در شال بافتنی اش می خواهد تیرهای شیطان را مهار کند.

حالا درست مقابل نیمکت ایستاده ام. باید حرفی بزنم چیزی بگویم. باید بهانه ای برای این همه نزدکی پیدا کنم. دعا دعا میکنم ساره پیدایش نشود. طلبه ی چشم تیله ای مهربان تر نگاهم می کند. چای در دستش یخ کرده است.

تمام شجاعتم را در چهار کلمه می ریزم و کلماتم را مثل گلوله های آتشین به سمتش شلیک می کنم: «می تونم با موبایل تون یه زنگ بزنم؟»

حرف احمقانه ای زده ام. اما کار از کار گذشته است. در آن عصر پاییزی سرد، در حضور دوست نامهربان متعبدش بیش از این نمی شد جلو رفت.

او بر عکس من دستپاچه نیست، آرام است، آرامشش دیوانه ام می کند. گوشی را سمت من گرفته است. از گوشی مدل بالایش تعجب می کنم، لبخند میزنم و شماره می گیرم. از ترس اینکه گوشی ام در جیب پالتو صدا بدهد کمی دور تر می رم، حالا شماره ام را دارد و شماره اش را دارم.

بعد از چند ثانیه، برمیگردم سمتش، گوشی را می گیرد. لبخند میزنم و دور می شوم.  انگشتر عقیق سرخی در دست دارد. دست هایش مردانه اند، زبر و خشک و سیاه. حالا یک تصویر درخشان از او در ذهنم جا مانده، یک طلبه ی چهار شانه ی مهربان، با چشم های تیله ای.

۴ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۰۳

 با مقنعه هایی که از گردنشون اویزونِ و دست در دست ماماناشون دارن از وسط پارک میگذرن

امیدوار بودم حداقل تو مدرسه بهشون یاد نمیدن  رو چمنا راه نرن اون مامان گندشون همراهیشون نکنه تا از روی چمنا رد شن

و با دیدن دختری که اشغالشو انداخت تو جوب و دست در دست دوستش با خوندن

جنگل وقتی قشنگه که پاک و تمیزه

محیط ما برامون خیلی خیلی عزیزه

و

لی لی کنان از اون طرف پارک محو شدن

جا داره یادی کنیم از هشتک پس به اینا تو مدرسه چی یاد میدن!

(ببخشید یادم نبود از زبون دانای کل باید بنویسم!)

دخترک ترجیح داد بلند شه و این نسل عجیب غریبو به فراموشی بسپاره و به اون طرف پارک که یه دختر و پسر جوون نشسته بودن روی چمن و تو اون سرمای سگ کش بستنی لیس میزدن بره

ازاونجایی که دخترک قصه ما ادم فضولی نیست سعی نکرد که به گفت گوی دوجوان عاشق گوش فرا دهد(سعی کردم ریتم رسمی و ادبیتو بهم نزنم هلما)

راشو کج کرد طرف دسشویی های پارک تا هم شال زرشکیشو صافو صوف کنه و هم روشن تر شه و بتونه با تمرکز بهتری اطرافشو بپادو و اون سرمای استخون سوزو  تحمل کنه

همینکه از دسشویی اومد یرون یه نگاه روی گوشیش کرد و یه فحش نثار وجیهه

همینجور که داشت بند کفششو محکم میکرد گوشیشو جواب داد:

-کجا موندی پس تو؟؟

-اونجا چرا رفتی؟؟

-من بهت گفتم بیا پااااارک

-خدای من

-منو نیم ساعت کاشتی اینجا

-تا 5مین دیگه اینجا نباشی من میرم ها

-مگه من اسکل توعم

و با حرص گوشی خود را به داخل کیف کوچیک صورتی سرمه ای اش پرتاب کرد

همینطور که به ریزش برگ درخت توت وسط پارک خیره شده بود وجیهه رو دید که با مانتوی ابی نفتی و شال مشکلی اومد طرفش

عععع 

تصویر چرا رفت؟

سیاه سفید چرا شد؟

خب دوستان مثل اینکه انتن قط شد

همینجا داستانو تموم میکنم و شما و هلما و وجیهه رو به خداوند منان میسپارم


۷ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۰۳

، شال زرشکی ای که بر سر داشت را حتی باد هم به رقص در نیاورده بود، صبح موهایش را اینقدر سفت دم اسبی بسته بود که طوفان هم قدرت پریشان کردن و بیرون ریختنش را نداشت، جز ضدآفتاب همیشگی و رژ صورتی کم رنگ هیچ آرایشی به صورت نداشت، کفش سرمه ای و روبسته اش با آن مانتو مشکی که رویش خط های مورب زرشکی بود هم هیچ جاذبه ای برای خودنمایی نداشت. در همان فکر و خیال بود که باد بدون هیچ لطافتی سیلی محکمی بر صورت دخترک زد، با دو دست خودش را بغل کرد و مسیر نگاهش را سمت دیگری چرخاند، سه تا پسربچه دبیرستانی را دید، لابد شیفت ظهر بودن، یکی از پسرها که چشم های بادومی داشت و به خیال دخترک خود را رئیس میدانست و دوتای دیگر را نوچه خود، سیگاری را روی لبش جابه جا میکرد و با بیرون دادن دود از دهانش فرتا فرت سرفه میکرد، دخترک در دل گفت: لابد یک نخ از سیگارهای پدرش را کِش رفته است، آرام به فکرش لبخند زد، پسر چشم بادومی که حواسش جمع اطرافش بود لبخند دخترک را دید، انگار که خوشش آمده باشد با دوستانش به اندازه یک صندلی جابه جا شدند، حالا دقیقا روبه روی دخترک نشسته بودند، میخندیدن و آرام با همدیگر حرف میزدند، دخترک حوصله بچه نداشت بلند شد تا قدم بزند، آفتاب خود را به چشمان دخترک تحمیل کرد، با گفتن: قراه امروز با کامبیز  برم بیرون! دیشب کلی اصرار کرد تا گفتم باشه عصر میام دوباره برگشت و نشست روی نیمکت. دوست دخترک هم خیلی خوب معنی چشمک او را فهمید و شروع کرد به خالی بندی از همان نوعی که مریم و دوستانش در مدرسه برای هم تعریف می کردند. حالا صدایشان کاملا تا نیمکت پسرها می رسید و همه ی پسرها داشتن همو نگاه میکردن. دخترک تا اونجا ادامه داد که پسرک سیگار به لب زد پس کله ی نفر سمت چپی اش و گفت خاک بر سرت تو هم مثلا برای ما دوست دختر داری! یهویی بغلی برای خود شیرینی با خنده مسخره ای رو به وسطی گفت داااش، ما کجا اونا کجا!! پاشیم بریم خیت شد اوضاع 

۹ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۰۳


مجدد به سمت پارک برگشت و قسمت خلوت پارک را انتخاب کرد و آهسته  برگهای ریخته شده درختان را که زیر پایش بود له میکرد و آرام آرام قدم برمیداشت .
اونجا درخت ها بزرگ و بزرگ تر می شدند
و سایه بزرگ شون بر روی زمین خودنمایی میکرد.
پیرزنی آرام از جایش برخاست و رو به الهه کرد و گفت : دخترم اینجا برای تنها نشستن و به فکر فرو رفتن خیلی خوبه من میرم شما اینجا راحت باشید .
الهه از پیرزن عصا به دست تشکر کرد و گفت :
ببخشید خلوتتان را بهم زدم من قصد نشستن ندارم و با لبخندی سرشار از محبت از پیرزن مهربان خداحافظی کرد و پیرزن با  چهره مهربانش الهه را بدرقه و برای او از راه دور زیر لب  دعایی کرد .
حالا یکساعتی از انتظاری که فکرش را میکرد گذشته بود .
یکساعت به اندازه ی عمری بر او گذشته بود .
الهه با چهره ای متبسم و پر دلهره نگاهی به ساعت مچی اش کرد و به عقربه های منتظر خیره شده بود و لحظه شماری میکرد که لحظه موعود فرا رسد.
بغض سنگینی که نشان از شادی وصف ناپذیری بود در چهره ی الهه دیده میشد 
بلاخره بعد از مدتها انتظار ، یهو  یک نفر به  آهستگی از پشت،  شانه هایش را لمس کرد و با صدای محبت آمیز رو به الهه کرد و گفت :
دخترم   منتظر کسی هستی ؟!
الهه به آهستگی بسمت صدای زیبا و محبت آمیز  سرش را چرخاند و با شادی و ذوقی وصف ناشدنی  با دست چپش ، دستان گرمی که روی شونه هایش حس میشد رو لمس کرد و با صدای لرزان ولی با ذوقی بیشتر از قبل داد زد و گفت : 
مادررررر بلاخره اومدی !؟ میدونی چقدر منتظرت بودم ؟! 
الهه که اشکهایش، امان را از او گرفته بود صورت گرم مادرش  را با دستان کوچک خود به آرامی لمس کرد و گفت یعنی باور کنم اومدی ؟
 مادر رو به الهه کرد و گفت آره من اومدم سپس مادر و الهه بعد از مدتها دوری همدیگه رو به آغوش کشیدند و هم رو بوسیدند .
همان موقع بود که مادر با لبخند پر مهر رو به الهه کرد و گفت  چقدر تو بزرگ شدی عزیزکَم ؟! 
به اندازه یه دنیا دلم برات تنگ شده بود .
الهه با پته پته کنان رو به مادر کرد و  گفت : مامان  یعنی باور کنم خودتی ؟
مادر با چشمان پر مهرش و تکان دادن سرش گفت آره الهه باور کن منم !!

الهه رو به مادر کرد و اشاره کرد به صندلی خالی پارک و گفت :
مامان بریم رو اون صندلی بشینیم که تو هم خسته و اذیت نشی !
مادر با لبخند محبت آمیزی  با الهه همراه شد و هر دو بسمت صندلی خالی  داخل پارک ، آرام آرام قدم زدند و هر دوی آنها  بر روی صندلی نشستند !
همزمان الهه رو به مادر کرد و گفت مامان حالا که اینجا هستی  اجازه هست  مثل بچگی هام سرم رو پات بذارم ؟
مادر لبخندی که نشان از رضایت بود
 زد و گفت : معلومه که اجازه هست ! بیا عزیزم💚
الهه سرش را رو پای مادرش گذاشت و گفت مامان  از خودت بگو میخوام یک دل سیر فقط به تو نگاه کنم و به حرفای تو گوش بدم!
در حال گپ و  گفتگوی مادر ، دختری بودند که یهو سر و کله ی دو پسر که دقایق پیش الهه شاهد ناله هایشان از روزگار بود و همان ها برای ترس الهه از گربه خندیده بودند پیدا شد!!
پسر چاق با آرامش لبخندی  زد و گفت :
پس بگو چرا اینقدر منتظر بود و هیچ کس را تحویل نمی گرفت ؟!
من هم جای اون بودم تمام فکر و ذکرم بسمت مادرم میرفت.
خدا به مادرش سلامتی بده!
آنجا بود که مادر الهه ؛ سرش را به سمت پیشانی الهه برد و پیشانی دخترش را محبت آمیز بوسید و دستهای الهه را به گرمی فشرد و گفت :
تو دردانه دخترمی ،  مواظب خودت باش عزیزکم.💚
دوستت دارم.
۸ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۰۳
.. دخترک قدمی به رسم عادت برای دوست شدن با دختر کوچولو برداشت، حتی می توانست یکی از توپ ها را به او هدیه بدهد ولی نه، او تصمیم گرفته بود چند دقیقه‌ای بدون کلام آدمها را تماشا کند، پس به یک لبخند و تکان دادن دست اکتفا کرد.
" در آنسوی ماجرا اما دخترک به سمت مردی که در کنار ماشین منتظرش ایستاده بود رفت، لبخند زیبایش باز مرد را محو زیبایی دخترش کرد،او را بغل کرد،لپ‌های قرمز و کوچکش را بوسید و روی صندلی عقب جا داد.
دخترک به محض سوار شدن با یک حرکت کیف گُل گُلی کوچکش را روی صندلی انداخت و به دور شدن دختر لاغر و قد بلندی که چند ثانیه‌ی پیش با چشمهای زمردی و لبخند دلنشین در دلش جا باز کرده بود نگاه کرد، در ذهن کوچکش جوانی خودش را شبیه دختر چشم سبز تصور کرد و باز بر لب‌های کوچکش لبخندی به شیرینی عسل نشست، پدر دخترک که"رویا" ی کوچکش را غرق در خیال میدید با یک حرکت موهای خرمایی و لخت دخترش را به یک سو فرستاد و پرسید:
_ به چی‌ نگاه میکنی عزیزم؟
_به اون خانمه؛ با‌با منم بزرگ بشم این شکلی میشم؟
پدر دخترک که نمی‌توانست در بین ازدحام‌ جمعیت خانم مورد نظر رویایش را ببیند به تصورات دخترش لبخند زد!
_اره بابا جون میشی، تو هم بزرگ میشی، خانم میشی، خیلی هم خوشکل میشی!
بعد با یک حرکت ماشینش را روشن کرد و از مقابل مدرسه دور شد...

۵ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۰۳
ساعتش را نگاه کرد. عقربه‌ی کوچکتر کمی جلوتر از عدد دوازده را نشان می‌داد. درست یک روز و هجده ساعت می‌شد که در این شهر آواره بود. روزی که با پدرش دعوایش شد هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد کار به اینجا برسد. پدر دستش را بالا برد. صورتش داغ شد. بغضش را قورت داد: «میرم میرم برای همیشه از این خراب شده میرم. جایی که دیگه هیچ‌وقت دست تون بهم نرسه» گریان و با شتاب در خانه را به هم کوبید و یک راست به ترمینال رفت. با چند هزارتومانی که ته کیفش بود اولین بلیت اتوبوسی را که به چشمش آمد خرید. اتوبوس مسیر پر پیچ و خم جاده را طی می‌کرد و پسرک با چشمانی اشک بار از شهر دورتر و دورتر می‌شد. حالا روی نیمکت پارک نشسته بود و باد سردی به صورتش می‌خورد. و او درست یک روز و هجده ساعت می‌شد که گرسنه بود. به گذشته و آینده فکر می‌کرد. به مادرش که حالا درست یک روز و هجده ساعت می‌شد که از او بی‌خبر بود. به نامزدش که حتماً حال و روز خوبی نداشت. و به پدرش که تا آخرین لحظه هم سر از لجاجت با او بر نداشته بود. و با قهر و دلخوری از پیش او رفته بود و حالا نگران حالش بود. دلش می‌خواست کسی بود تا بتواند با او کمی صحبت کند. ولی در این شهر غریبه بود و هیچکس را نداشت. دور و برش را نگاه کرد. چند جوان در گوشه‌ای نشسته بودند، یک دختر و پسر که به نظر نامزد بودند در دوردست‌ها قدم می‌زدند. یاد نامزدش افتاد. اگر همه چیز خوب پیش رفته بود... دلش نمی‌خواست دیگر به گذشته فکر کند. سمت راستش دو روحانی را دید که به سمتش می‌آیند. فکر کرد شاید یکی از این دو روحانی بتواند حرف‌هایش را بشنود. ولی وقتی نزدیک‌تر آمدند پشیمان شد. زنی با مانتوی سفید در حال حرف زدن با تلفن بود. کمی دورتر دخترکی را دید که به تنهایی در پارک قدم می‌زد. به نظرش رسید دخترک هم مثل او با این پارک غریبه است. پیوسته قدم می‌زد و انگار کار خاصی برای انجام دادن نداشت. وقتی به سمت مرد پیچید بدنش گرم شد. چیزی در دخترک به نظرش آشنا بود. نزدیک‌تر که آمد به چشمان دخترک خیره شد. نگاه دخترک به نگاهش گره خورد. چشمان دخترک گرمش می‌کرد. دلش می‌خواست دنیا همان‌جا متوقف می‌شد. دلش می‌خواست می‌توانست صحنه را به عقب برگرداند و دوباره از نو به چشم‌های دخترک خیره شود. قدم‌های سنگین دخترک را حس می‌کرد. حالا فاصله‌اش با دخترک کمتر از چند قدم بود. دلش می‌خواست گلی از باغچه‌ی پارک بچیند و به دخترک بدهد. دلش می‌خواست به دخترک بگوید که چشمانش چقدر شبیه لیلی اوست. دلش می‌خواست دستان دخترک را بگیرد و دقیقه‌ای به چشمانش خیره شود. دخترک حالا درست کنار نیمکت او بود. سراسیمه از جایش برخاست. به چشمان دخترک خیره شد. دلش می‌خواست خیلی چیزها به دخترک بگوید. اما فقط یک جمله به ذهنش آمد. با صدایی گرفته و مردد رو به دخترک گفت: "اینجا برای تنها نشستن و فکر کردن خیلی خوب است، من بروم شما راحت با خودت خلوت کن." به نظر آمد که دخترک هم در جوابش چیزی گفت. او ولی آنقدر محو چشمان دختر بود که چیزی نمی‌شنید. غرق در رویا. حالا چند دقیقه‌ای می‌شد که دخترک رفته بود. ولی پسرک همچنان به چشم‌ها فکر می‌کرد. به آن لحظه‌ی آخر. دلش می‌خواست دنیا همان‌جا متوقف می‌شد.

۶ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۰۳