"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان



ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود

خون دلها خورده ایم

تاریخ وطنم کم بلا ندیده، حادثه و اتفاقات تلخ همواره همراه ما بوده. میگن: آدم ها گِرد شیرینی جمع میشن ولی من میگم: ایرانی جماعت شاید تو شادی ها غایب باشن ولی غم رو شریکن، پارسال به فاصله چند ماه فهمیدم اندوه برای علی بهانه ای بود برای سوختن به حال چند کوپه از یک قطار، همدردی با یک شهر، سهیم شدن در داغ یک کشور و مغموم شدن و حس خواهری برای چندین دنیا، دنیای کودکی خُرد، دنیای پیرمردی تنها، آره همه این ها رو غم فاجعه پلاسکو، اندوه کیمیا شدن مردان وطنم در معدن به من فهماند.

+ این عقل ناقص من میگه: الان وقت بحث سیاسی نیست، اصلا رک بگویم جان انسان ها ابزار خوبی برای بازی های سیاسی و تبرئه یا مجرم شناختن یکدیگر نیست حداقل الان وقتش نیست. الان ایران همدلی میخواهد، کمک میخواهد، نان، آب، پتو همینقدر نیاز ساده میخواهد، خون میخواهد خون.

++ دیروز ما داغ دیدیم امروز هم ما داغ دیدیم، دیروز منِ تُرک سوختم امروز منِ کُرد زیر آوار مانده، ما ایرانیم همه با هم.

موافقين ۱۹ مخالفين ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۰۲:۱۵

یکی پیدا شه و بپرسه "خوبی؟؟" و تو مثل آتشفشانی که شروع به فوران کرده بگی "نههههههه". نپرسه چی شده چرا شده، فقط برات حرف بزنه، بنویسه. از هر دری از هر وری، هیچ توصیه ای نکنه، از ناراحتی های خودش نگه فقط حرف بزنه.

۳۷ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۵

ظرف های یکبار پر شده بودند از شله زرد، حالا نوبت تزئین بود ولی گویا شابلون نوشته یا تصویر نخل توی خونه نداشتیم، خیلی دیروقت بود و آدمای خونه یکی از یکی تنبلتر. اینجاست که ضرورت داشتن یک دختر خلاق تو هر خونه ای حس میشه.

درسنه در نهایت شکل روی شله زردها شد اونچه که در تصویر پایین میبینید ولی مهم اینه که: 

1. خلاقیت اینجانب ثابت شد. :)

2. تلاش کردم. :)

+ یک اربعین دیگر هم سپری کردیم، خدا میدونه اربعین سال بعد رو خواهم دید یا نه.

۳۸ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۰ ۱۸ آبان ۹۶ ، ۲۱:۲۱

اگه زمان نوجونی و جوونی بچه هاتون محیطی به اسم وبلاگ مثل همین وبلاگ های الان ما باشه، موضع شما نسبت به وبلاگ نویسی بچه اتون چطوره بنظرتون؟؟ الزاما هم قرار نیست با خودتون مقایسه اش کنید حالا با هر سبکی که دلش بخواد.

۵۵ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۲۱:۲۱


 

 

پست قبل: بیشتر از نیم ساعت(2)

۲۵ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۳:۳۰

آنچه گذشت.

از دور چشمش خورد به دوتا روحانی که از ته پارک و ساختمانی که نوشته دانشکده علوم و قرآن قدم زنان قصد خروج از پارک را داشتند، یکی که ریش بلندتری داشت و کفش های مشکی اش عجیب شبیه کفش سفیدی بود که دخترک تابستان همین سال از تهران برای خود خریده بود از چندمتر دورتر نگاهش روی دخترک سنگینی میکرد، طوری که دخترک سرش را پایین انداخته بود و هر دو سه ثانیه یک بار زیرچشمی نگاهشان میکرد. انگار جای دخترک با مرد روحانی جابه جا شده بود، تا دور شدن کاملشان نگاه از دخترک برنداشت، دخترک به شلوار جینِ سرمه ای رنگِ گشادش نگاهی کرد و یادش افتاد

۱۹ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۱۳ آبان ۹۶ ، ۲۲:۲۲

قسمت اول:

رو به دخترک با لحن سوالی گفت: با هم بریم؟؟ دخترک حوصله اداره و ادای برخورد رسمی درآوردن را نداشت، ترجیح داد چند دقیقه تنها بودن را با گَز کردن خیابان بگذراند. کمی قدم زد، بجای کتاب فروشی اشتباهی وارد نوشت افزار کناریش شده بود، با دیدن دفتر و قلم، پازل های بچگانه، توپ و اسباب بازی ها به پریشان بودن فکرش خندید برایش فرقی نداشت، او قصد گذراندن وقتِ تنهایی اش را داشت. دخترک با شنیدن صدای قورت دادن آب دهان پسرِ فروشنده به خود آمد، بنده خدا گلو و فکش خشک شده بود از بس به سوالات مسخره دخترک جواب داده بود. دست خالی از آنجا بیرون آمدن حتما به جان خریدن فحش از جانب پسرِ فروشنده را به همراه داشت حتی در دل، به ناچار شش هزار تومان پای دوتا توپِ فسقلی داد بهتر است بگویم بهای هر دقیقه گذران وقتش شد هزار تومان. بیرون آمد، گویا همچنان باید منتظر میماند. به نگاه دخترک آبرسان خیابان جمع و جوری است مثل یک روستای کوچک که باید همه امکانات را داشته باشد، پس با برداشتن دو گام وارد پارک شد بی هدف محوطه پارک را قدم زد. دست بُرد داخل کیفش تا هندزفری را پیدا کند و بچپاند داخل گوشش و مثل همیشه

۱۴ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۰۰

خیلی سخته آدما رو اونجوری که هستن قبولشون کنیم؟؟ خب یا قبول کن یا نکن اوکی؟؟ حالا فوق فوقش خواستی لطف کنی عقایدت رو به اشتراک بذار. راضی شدی اوکی نشدی هم اوکی یا بیخیال شو یا باز همونجوری که هست قبول کن. من نمیفهمم چرا دوست داریم تحت هر شرایطی همه قبولمون کن؟؟ و اینو با تقلید از حیوان عزیز آفتاب پرست جان به اجرا میذاریم. ته تهش چی میشه؟؟ بگم؟؟ کم کم دورت خالی میشه. چرا؟؟ خب معلومه "دیگه حنات پیش کسی رنگی نداره" حله؟؟ حالا هی بیاییم آروم آروم با ملایمت و لطافت گام ها رو استوار کنیم برا قبولوندن خودمون به یکدیگر، تازه حالا بیاییم پیشرفته تر شیم و قدم در راه سخت تری بگذاریم و بخواییم به بقیه شکل و فرم بدیم تا اونم بشه یکی که ما دوستش داریم.

+ شکل و فرمت جدیدی تو خیلیا دیدم. خدا خیرتون بده کلی خندیدم. :))

++ درگیر ضمایر و فاعل ها نشید.


موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۰۹ آبان ۹۶ ، ۰۲:۳۰

کاش منم میتونستم ادیب باشم، لای کلمات کلی حرف بزنم و بنویسم و بنویسم و خالی شم، یا حداقل میخواستم.

۳۶ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۳

این عکس در برگیرنده هر سه دوره کودکی، نوجوانی و جوانی من هست.

شلوار شش جیب با پیرهن مردونه آستین کوتاه پوشیده بودم، ابروهایم یادآور دختران قاجار بود و موهایی که حداقل روزی دو بار با شانه عجین میشود، رنگ و بوی شانه ندیده بود که هیچ حتی از صبح دور انگشتانم میپچیدم تا کمی وِز یا حداقل فرفری شود. حتی خُشک بودن دستانم را به جان خریده بودم و سراغی از مرطوب کننده دست نمیگرفتم. قصد نداشتم تیپ پسرونه بزنم، از شسته رُفته بودن های اخیر حالم بهم میخورد، حس میکردم شده ام یک رُبات با یک شکل واحد که برنامه ها و حرکت هایش از قبل پیش بینی شده بود، فقط کارم شده بود پیروی کردن. قیچی به دست خودم را رساندم به حمام، پسِ ذهنم عکس ثبت شده از کف حمام بود که موهایم را میزبانی میکرد. نگاهم چرخید سمت آینه و با پوزخند به آخرین لحظه دخترانه بودن موهایم نگاه کردم. بود و نبودشان برای هیچ کس مهم نیست، شاید برادرم دو روزی را قهر کند آن هم اگر متوجه بشود یا نه. در همان فکر و خیال بودم که انگشت وسط دست چپم خورد به دستگیره حمام و ناخنم برید، همه چیز را فراموش کردم و به حال دستم که حالا بدریخت شده بود غصه خوردم، چهارتا انگشتم را لاک نقره ای زدم و ناخن وسط که ناهماهنگشان کرده بود را لاک قرمز، کمی به خُل بازی ام خندیدم و آهنگ دیوونگی حامد همایون را پِلی کردم. من همانم که هستم، نه ربات با برنامه تنظیم شده و نه خُل و چِل همیشگی، من را لحظه هایم میسازند، لحظه ای دختری شیک و آرام، لحظه ای بعد دختری خیره سر و آزاد و رها از تمام دنیا.

+ شاید دیدن فندک در تصویر برایتان سوال باشد، باید بگویم من از بچگی عاشق فندک بودم ولی همیشه یکی پیدا میشود که فندک هایم را با خود ببرد، گاه فرشته برمیدارد به عنوان یادگاری، گاه عزیزجون(دخترعموی بابا) برمیدارد برای روشن کردن سیگارهایش و گاه دایی بابک برمیدارد با گفتن این جمله: بمونه برات کار دستمون میدی و گاه ...


۱۴ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۰۶ آبان ۹۶ ، ۰۰:۴۰