"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

خواهر: با مانتو سبزم روسری سر کنم یا شال؟؟

من: روسری سه گوش

خواهر: آها این شاله باهاش خوب میشه.

من: :||

خواهر: بنظرت با لباسام چه کفشی بپوشم؟؟

من: اون قهوه ای چرم بدون پاشنه.

خواهر: آها اون مشکی پاشنه پنج سانتی عالی میشه.

من: :||

خواهر: فردا با چه تیپی برم پیش دوستم خوبه؟؟

من: اسپرت، راحت هم هست.

خواهر: نه رسمی میپوشم.

من: :||| بروو گم شووو دیگه ام از من نظر نپرس. دوست داری الکی آزارم بدی؟؟ وقتی خودت انتخاب کردی چرا نظر میپرسی؟؟ هان؟؟

خواهر: بشکنه این دست که نمک نداره، مردم هم خواهر دارن مام، برات مهم نیست ریخت و قیافه من؟؟ واقعا که. [حرص میخورد][خیلی شیک و مجلسی طلبکار میشود]

من: ببخش آبجی منظورم این نبود که.

خواهر: مهم اینه که برات مهم نیستم :|

من: :||||

وقتی قرار است در مورد پوشش من بحثی به میان بیاید. از کسی نظر نمیپرسم در نهایت خواهر جان میاد و خودجوش روسری رو عوض میکند، کفش دیگری را به من تحمیل میکند و با این جمله: "اگه من حواسم بهت نباشه گند میزنی به تیپت" از من جدا میشود.


۳۱ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۵

اوایل روزهای جا خشک کردنم در بیان پستی با عنوان اولین ها نوشتم, طبق معمول یک پست معمولی بود. دقیقا طعم حس مبهم یا شاید هم حس قریبی که در دل من بود را مخاطب های اندک آن روزها هم با خواندن پست چشیدند, تا جایی که تاثیرش منجر به شروع چالش وبلاگی از جانب علی آقای گوهری شد. الان که فکر میکنم آخرین ها را هیجان انگیزتر از اولین ها می دانم, هردو به یادماندنی اند و جذاب اما آخرین یک چیز دیگر است. اولین تکلیف اش مشخص است اتفاق می افتد و میرود در آرشیو خاطراتمان اما امان از آخرین, آخرینی که به فاصله لحظه و ثانیه ای امکان تغییر دارد, میتواند جایش را به آخرین دیگری واگذار کند. چند روزی است که لحظه هایمان عطر شهید مدافع حرم گرفته است, دو ساعت اول را با گریه سپری کردم و نفرین برای وحشی های زمان, گریه مانند تمام گریه هایی که فکر کنم بخاطر تسکین غصه خوردن خودمان است و بس و اما فکر به تمام آخرین های جوانی که دور از فرزند, همسر و مادر رفت بقول بچگی هایمان پَر کشید و رفت پیش خدا پیش خود خدا.... آخرین لبخند.. آخرین بوسه برگونه فرزند کوچکش.. آخرین نگاه.. آخرین آرزو.. آخرین کلمه.. آخرین ثانیه ای که با هرکس سپری کرده و بالطبع برای هر کدام متفاوت است.. و باز آخرین آغوش مادر و هزاران هزار آخرین دیگر ......

آخرین فقط بعد از مرگ شروع نمیشود, همین چند لحظه قبل آخرین لحظه بود برای الانمان. به مانند اولین ها شما را دعوت میکنم به تمرکز روی آخرین ها.


آخرین دعا

آخرین نگاه

آخرین گناه

آخرین ثواب

آخرین نوازش

آخرین صراحت

آخرین خنده از ته دل

آخرین بوسیدن دست مادر

آخرین آرزوی دوست داشتنی

آخرینی که روی دلتان سنگی میکند

و
.
.
.

و از هرکسی که پست را میخواند تقاضا میکنم آخرین فاتحه تا الان را نثار روح همه شهدا کند...
۱۳ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۰

بهش گفته بودم یه روز باید سوژه عکس و دوربینش باشم. ذوق مرگ شدن بالاتر از اینکه ناتور دشت نرگسی الان دست منه؟؟ 

بیشتر از خیلی خوش گذشت.

اینجا : پست نرگس برا امروز مشترکمون :)

۲۳ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۵


 

۳۱ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۰

از سری پست های پیشنهاد. :)

تک تک کلمات و جملات نوشته شده نظر شخصی منه و ممکن است:1. درست نباشد. 2. باب میل خیلی ها نباشد.

نتایج اولیه کنکور اعلام شد و این نتیجه مساوی با شروع مسیری جدید در زندگی برخی از دوستان است. خیلی اتفاقی در یک مهمانی بودم که بحث رفت سمت درس و دانشگاه, این جمله صاحبخانه: "تحصیلات تا کارشناسی از اوجب واجبات هست, ارشد مثل گریه کردن برا مُرده غریبه است, دکترا دقیقا زاری کردن سر یک چیز جسد مانندی است که حتی مطمئن نیستی یک جانداره." من رو وادار به تامل کرد. حرفش رو نه قبول دارم و نه پس میزنم, چون شرایط همه یکسان نیست پس این نوع نگرش برا همه صدق نمیکند. بنظر من دانشگاه و تجربه کردن محیط دانشگاهی خیلی خوبه و اما اینجاست که یک اصل مهم داریم "هدف". هدف از دانشگاه رفتن چیست؟؟ بالطبع هدف کسی که رتبه اش زیر صد شده خیلی مشخص تر از هدف کسی است که تشخیص و تفکیک رتبه اش از رمز شارژ تلفن همراه سخت است. البته در ایرانِ عزیزمان وضعیت طوری شده که فقط همان چندصد نفر اول از بدو ورود به دانشگاه میتوانند برای آینده شغلی خود اطمینان داشته باشند که متاسفانه آن هم زیاد راضی کننده نیست و اکثر همون افراد دنبال جور کردن اَپلای ادامه تحصیل(که اتفاقا خیل هم عالی هست) و ماندن در کشورهای اروپایی هستند. بنظر خودم حرف هایم اصلا بویی از سیاه نمایی ندارد بلکه واقعیت وضعیتی است که داریم, البته نمیتوان منکر افرادی شد که با هر رتبه, علاقه و پشت کاری در رشته اشون و چه بسا زمینه شغلی مرتبط با همان رشته موفق میشوند. کشور فقط دکتر یا مهندس نیاز ندارد, بلکه هر رشته و شغلی در جایگاه خود محترم است و جایی است برای پیشرفت و مورد نیاز جامعه. البته از یه طرف هم باید چشم هایمان را باز کنیم و افرادی را ببینیم که شغل فعلی شان هیچ ربطی به رشته تحصیلیشان ندارد. حالا اگر از فکر اشتغال, مقابله با پارتی بازی ها و حتی برخی سهمیه هایی که شایسته سالاری رو از بین برده و مطمئنا این مورد آروم آروم کشور رو با مشکل های بزرگتری مواجه کرده, میکند و خواهد کرد بگذریم و از دانشگاه رفتن و باز تاکید میکنم صرفا دانشگاه رفتن بخواهیم حرف بزنیم, محیط خوبی است برای: بزرگتر شدن, تجربه کردن, قرار گرفتن در موقعیت های متفاوت و آماده شدن برای حضور در اجتماعی بزرگتر. 

موفقیت تک تک دوستانم آرزوی قلبی من است. :)


پست قبل+ اضافات.

۱۲ نظر موافقين ۵ مخالفين ۱ ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۰

میتونه من رو از دنیای وبلاگ نویسی جدا کنه و همون یه چیز قابلیت این رو داره که اونقدر تو وبلاگ پُرکارم کنه تا گم شم توش.


+ فکر کنید آخرین روز وبلاگ نویسیمه, یک جمله مهمان ام کنید. :) لطفا.

.

.

.

جایی نمیرم, همچنان مجبور به تحمل کردنم هستین البته جبری که دلبخواه هست. برای کامنت آقای دچار کلی خندیدم ولی باید بگم ازدواج کردن فکر نکنم مانعی برای وبلاگ نویسی باشه فقط احتمالا میتونه تاثیر بزاره در زمانی که برای وبلاگ از جانب هربلاگر گذاشته میشه که اون هم طبیعیه و البته این اتفاق هنوز در زندگی من نیافتاده. فقط کمی دلم گرفته بود و دوست داشتم جمله ای از هر کدامتان تسلی باشد برای دلم, قصد نداشتم خاطر دوستان گلم رو آزرده کنم. یاد چند سال پیش افتادم, زمان بلاگفا و رفتن های موقت که نهایت اظهار ناراحتی یا شنیدن جملاتی چون: "هرجا هستی و خواهی بود موفق باشی" از جانب چهار, پنج نفر بود اما کمیتی کوچک و دوست داشتنی. خدایی نکرده قصد ندارم بگم محبت های وصف نشدنیتون که امیدوارم لایقش باشم دوست نداشتنی اند. من خیلی خیلی از فضایی که توش قرار دارم راضی ام, از اینکه دوستای خوبی دارم هم خداروشاکرم, از تک تک اتون درس های خوب و زیادی یاد گرفتم این حرفم نه تعارف هست و نه اغراق. اونایی که همچنان مینویسن دمشون گرم و قلمشون همیشه به خوبی بچرخه انشالله و اونایی هم که به هر دلیلی نیستن یادشون همراهمه همین. 

ممنون. شاد باشید... :)

۳۱ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۵

گفت: قشنگ میفهمی داره "خ ر" میکنه اتت، ولی اینقد میچسبه که دوست داری خر بمونی.


۱۹ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۵

حرف میزدیم باهم، گفتم: میخاد عروسی کنه. پرسید: چند سالشه؟؟ 

+ 28

_ واقعا؟؟

+ آره نکنه فکر میکردی 18 سالشه؟؟

_ نه جانم الان 18 ساله ها متاهل ان. 


قبلترها مامان ها میگفتن: نرو بیرون سرما میخوری.

الان میگن: بشین جلو کولر سرما بخور ولی نرو بیرون میمیری.


عروسی حسین(پسرعمه) استحقاق پست شدن سر فرصت رو داره. این پسر دلتنگی ای به حجم و اندازه چندین برابر چند سال دور بودنمون رو داره، همین که بعد از چندین سال دو بار رفتم خونه اشون و تو هر دو بار حتی پلک روی پلک نگذاشتیم و تا خود صبح یک ریز حرف زدیم گواه بر دلتنگی سالهای خوبی بود که میتونستیم مثل بچگیهامون درکنار هم بزرگ شیم ولی نشد.


۱۳ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۰

زیر پست نسرین نوشتم: یه هفته بیکارم و حسابی وبلاگ ها رو میخونم و پست مینویسم.

کارهایی که مهندس گفته رو تمام و کمال انجام دادم، کلاس رو رفتم، مسافرت ام تموم شده، کلاس هفته بعد رو هم کنسل میکنم، یه هفته میشینم خونه، تو کارهای خونه کمک میکنم، زمان نت اومدنم رو زیادتر میکنم، مطالعه میکنم. پتک اول رو استاد زد با این حرفش: خانم مهندس هفته بعد هوس کردم شیرینی که شما میاری رو بخورم، حالا میتونه هرچی باشه، بستنی، میوه البته اگه تازه از باغ چیده باشی. پس کنسل کردن کلاس با چشم گفتنم کنسل شد. با این فکرها رسیدم خونه، بعد از بوسیدن بابا، پرت کردن مانتو و شال یه ور ، کیف یه ور دیگه و کم کردن درجه کولر در حال حمله ور شدن سر یخچال، چشمم خورد به کارت عروسی ای که روی اپن بود، پرسیدم برا کیه؟؟ با شنیدن جمله: "یادت رفته" از آبجی، دیوانه وار با دست زدم رو پیشونیم، یه ماه پیش بود حسین زنگ زد و تاکید کرد نه ام به بعد عروسیشه و برنامه هامون رو تنظیم کنیم، وای چند روز بعدش هم رفتیم خونه اشون و چشم بسته بردمون طبقه بالا و یهو با خونه چیده شده اش رو به رو شدیم و مجدد تاکید کرد نه ام عروسیشه. باز خاطرات رو پس زدم و برگشتم به زمان حال، این رو کجای دلم بزارم، هرچی لباس برا عروسی خریده بودم و مانتو ام که قرار بود بپوشمش عروسی همه اشون مونده کرج خونه دخترعمو که الان مسافرت ان، امروز مهندس زنگ زد و گفت: فردا یا پس فردا یه قراری بزاریم مدارک رو تحویل بده، التماس گونه گفتم یا چهارشنبه یا اگه ضروریه برادرم بیاره تحویل بده. برا نمک شو هیچی ننوشتم هنوز......

:)

۱۱ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۰