"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۴۹ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

طی این پست شوکه شدنم رو از روحیات شدیدا عاطفی و پیش فعالانه بچه های نسل جدید اعلام کرده بودم و اما دیروز محمدامین دو سال و شش ماه و هشت روزه ما با هیجان و زوق وصف نشدنی که از سر و رویش میریخت در حالی ک گوشی مامانش در دستش بود و روی یک آهنگ آذری ک چند دختر و پسر با لباسهای خاص و با مهارت در حال رقص بودند پلی بود پرید بغلم و گفت: عاشکم اینجا عروسی منه .. من: واقعا ؟ عروس کیه ؟ .. ( یک دختر ک واقعا نسبت ب بقیه تو چش بیا تر بود و ی لباس نارنجی خوشگلی پوشیده بود رو نشونم داد): این .. و اما مامانش: الهی مامان فدای خودت و عروست بشه ....

و من وقتی دو سال و نیمم بود همچنان شیر میخوردم و مهمترین و حساس ترین دغدغه ام گویا این بوده ک چرا رو موهای من و دخترعموم گل سر میزنن و پسرعموم از اونا نداره ....

البته ناگفته نماند ک کل دوستان و آشنایان و فامیل متفق القول هنوزم میگن هیچ بچه و بشر شوکه کننده ای مث من تو عمرشون ندیدن بنظرشون اینا تو شوکه کردن ب پای من نمیرسن :)

۷ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۹

پستی از آبان دخت عزیز خوندم که در مورد استاد دوست داشتنی اش بود, اطراف منم آدمای دوست داشتنی هستن ولی میخام در مورد یکی بنویسم که دوست نداشتنی است برای من ....

یک خاطره طولانی و شاید آبکی ..

ترم سه بودم روزای پاییز بود, یکشنبه نزدیکای ساعت 15 وارد کلاسی شدم که تا چشم میدید پسر بود. با یک استاد روپوش آزمایشگاه به تن که تا به امروز ربطش رو پیدا نکردم, متعجب پرسیدم: کلاس محاسبات عددی؟؟ با تایید چشمی و زبانی استاد داخل شدم, از همان لحظه اول تا نیم ساعت بعد فقط با نگاه های خیره استاد همان مرد با لپ های قرمز و موهای فرفری و از آن چهره هایی که اصلا دوست ندارم مواجه شدم

۱۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۹

یاد نگرفنم عاشق شم همیشه فک میکردم این تجربه برام سخت خواهد بود چون میدونم با تمام صراحتم بیان عشق رو بلد نیستم با خودم میگفتم طفلی کسی ک قراره عاشقم شه باید چندین سال تا اعتراف من ب عشقم صبر میکرد گرچه مطمئنا تا اون لحظه شیرین هزار بار فهمیده بود ( ب عشق یک طرفه فک نمیکنم حس میکنم خیلی شکننده و عذاب آوره ) بعضی وقتا هم حس میکنم عشق یادگرفتن نمیخاد یهویی میاد سراغ آدم نه با یک نگاه اتفاقا ب مرور ولی آدم تو لحظه متوجه میشه  ....


+قبلنا دوست داشتم تو ی شرکت خیلی بزرگ مدیر داخلی بودم ب مرور از سهامدارنش هم میشدم اینقدی اونجا زحمت میکشیدم خوب کار میکردم ک رقیب مطرحی برام کم پیدا میشد کارای خیلی سکرت و قردادهای بین الملی رو شخصا خودم میرفتم واسه انجامشون و شاید وقتی از ی مسافرت کاری خسته کننده اما با کلی نتیجه خوب میرسیدم میفهمیدم بوی تجهیزات نامناسب برای سودجویی تو شرکت میاد و نبود چن روزه من شده فرصت طلایی براشون ولی زهی خیال باطل با شرلوک هولمز بازیام و با کمک اکیب دو سه نفرمون حسابی حالشونو میگرفتیم :)

ولی الان دوست دارم محل کارم ی بیمارستان خیلی بزرگ با تجهیزات خیلی ب روز باشه .......


= عشق و کار قسمت مهمی از زندگیه :)

۵ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۱

چن روز پیش مسابقه دوچرخه سواری بود داداش زنداداشم تصادف کرده و بردنش بیمارستان و ب گفته خودش در نقاط پایانی و دو قدمی نفر اول اتفاق افتاده و مهم نحوه خبر دار شدن خونوادشه قبل اینکه ب کسی خبر بده عکسای تو آمبولانس و باندپیچی شدش تو پروفایل تلگرامش بود یکی نیس بگه دیوانه خودت ک زیاد مهم نیستی ب بابات رحم کن لحظه ای ک عکساتو ببینه چ حالی میشه واقعا ک ...


+با محمدامین بازی میکردم ی قایق آلومینیومی داره ک دستم رفت توش و خوشگل دستمو برید ....

مامانم: دخترم چرا عادت کردی سالم بری و مجروح برگردی ؟؟ واقعا چرا ؟؟

۳ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۳۳
بنا ب دلایلی ی سال راهنمایی رو تو مدرسه ای ک بابام مدیر مدرسه اش بود درس خوندم ی مدرسه مختلط قبلنا از اداره میومدن واسه ارزشیابی مام ی معلمی داشتیم بهمون گفته بود ازتون سوال پرسیدن کسی ک بلده جواب بده اونا ک شما رو ب اسم نمیشناسن بالاخره ی روز اینا اومدن اد اولین سوالو ک پرسیدن ی نگا ب دفترنمره انداختن گفتن یوسف جواب بده اینم همیشه خدا تنبل و درس نخون دیدم فرشاد از اونور کلاس هی چش ابرو میومد بهم منم نفهمیدم اوصولا من با اشاره نمیگیرم بعد رفتنشون گفتم چته هی چش ابرو میومدی هان ؟؟ واقعا فک میکنید چ جوابی داد ؟؟
گفت: دیوونه تو ک بلد بودی چ میدونست یوسف کیه جواب میدادی آبرومون نمیرفت .... من: !!! :| !!! :| !!! :|
پارسال اتفاقی دیدمش میگف پرستاری میخونه بیچاره بیماری ک قراره این پرستارش شه :|


پی نوشت: دلیل ---> چون وسط ترم از مدرسه ام انتقالی گرفته بودم و راحت ترین راه مدرسه بابا بود :))
۶ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۴

حیوونا خیلی خوبن خیلی ولی من از همه اشون میترسم البته دوز ترسم از گربه بیشتر از بقیه حیووناست :))

بابای من ب باغ و درخت علاقه منده بچه ک بودم ی باغ نقلی داشتیم من بزرگتر شدمو بابامم از شغل اداریش بازنشسته و ی باغ بزرگتر درست کرد از همون قدیما ک یادمه داداشم طبیعت پسرانه بخصوصی داشت و بهانه میگرفت ک همه تو باغشون سگ دارن و مام باید داشته باشیم اولیش ی سگی بود ک یادم نیست از کجا سروکله هاش پیدا شد اسمش "قاس" بود خیلی ریزه میزه بود تابلو بود ک سگ نگهبان نیست ولی خیلی باحال و زبون بفهم بود و آخر شیطنت و ادا تا ی استخوون از دست آدم بگیره کلی بازی میکرد حتی سرنوشتش هم یادم نیس چی شد ولی "ترانپ" سگ باوفای من فک کنم چهار سال پیش بود ک داداشم تو ی روز تابستونی خونه اومدنی ی بچه سگ کوچولو با خودش آورد و اونو با هزار زوق ب آبجی کوچیکش(من) تقدیم کرد یک سگ بدون شناسنامه بدون نام و نشان خیلی کوچولو و بانمک بود گویا توی اطراف ی سگی چن تا بچه دنیا آورده صاحبشون میخاسته زنده ب گورشون کنه یا بکشه ک داداشم اینو ازشون گرفته (اولش گفته بود خریدم) آورده واسه من ندا خواهر زنداداشم ک ی سال و خورده ای از من بزرگتره این اسمو براش انتخاب کرد اوایل یکم ازش میترسیدم ولی یواش یواش باهاش دوست شدم واسش ظرف مخصوص آماده کردم شیر میخریدم میدادم استخوون تا خود پاییز همون سال باهاش بازی کردم و راهش انداختم اسمشو یاد گرفت و الانم ک خیلی چیزا رو میفهمه قبلنا بیرون ک میرفتم همیشه باهام میرف ی بار با پسر همسایه امون سر همین هاپو دعوا کردم آخه ب چ حقی هاپو منو اذیت میکرد الان تنها سگ ک ازش نمیترسم ترانپه :)

اینم از عکساش:

...

+ وقتی حرف حرفو میاره و جناب بای پولار میخان ی پست درمورد ترانپ بنویسم و منم میگم باشه چشم میشه این :)

۲ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۹

ی موضوعی خیلی وقته برام پر ابهامه از وقتی چشم باز کردم کسایی ک خودشونو روشنفکر میدونستن شعار برابری زن و مرد سرمیدادند ولی من ب عنوان ی دختر اصلا این حرفو قبول ندارم بهتر بود شعار زن و مرد مکمل هم اند باب میشد هر دو انسان اند و تنها وجه برابریشان جایگاه شخصیت انسانیشان میتواند باشد این دو جنس توانایی ها قابلیت ها و احساسات متقاوتی دارند بالطبع شرایط محیط و الزاماتشان یکی نمیتواند باشد این دو موجود زنده ک هر دو یک جفت چشم و دو دست و دو پا دارن میتوانند با آرامش کنار هم قرار گیرند و دنیا رو گلستان کنند ب شرطی ک تکمیل کننده هم باشن ن جنگ برابری داشته باشند ......................

من حتی میتوانم بگم دو مرد هم برابر نیستند :)

علاقه ای ب مکاتب و گروه های خاصی ندارم و حتی کلمه ف م ن ی س م را فقط چن بار شنیدم ولی اصن روش دقیق نشدم و الان نمیدونم چیه :))

۶ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۳۴

دریافت

این آهنگ رو دوست دارم .. نه از آهنگای آلبومیه که آوازه اش همه جا رو پر کرده نه خواننده معروفی داره و نه مورد پسند افراد خاصی بوده فقط ب این دلیل ک به دلم میشینه :)



۵ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۰

چن وقت پیش داداشم بهم نازبالام میگفت و منم خودمو براش لوس میکردم ...

شام حاضر بود داداشم گفت جمع کنید بریم ائل گلی رفتیم برگشتنی دیروقت شد و منم برعکس همیشه ک پایه ام حوصله هیچی رو نداشتم مردی از پشت میکروفون داد میزد بهترین برنامه طنز آقایون خانوما بیایید لذت ببرید نازبالالار رایگان داداشم رفت بلیط بخره مرده پول بلیط سه نفرو خواست داداشم کیف پولشو درمیاورد گفتم : چی؟ چ خبره؟ آبجیم و داداشم هم هنگ کردن هم سرخ شدن .. مرده: خب سه نفری نمیرید ؟؟ + (یکم سفتتر داداشمو چسبیدم): خب آبجیم و داداشم دونفر منم ک نازبالام :-) .. ++(یک نگاه متعجبی ب من انداخت): ماشالا با دو متر قد کجات ب بچه ها شبیه .. +اصن نخواستیم .. ++ باشه نازبالا بیایید پول بلیط شما نصف .. +نخیر نمیاییم شما ب احساسات نازبالاها اهمیت نمیدین :(

طفلی داداشم ی روز کامل هنگ کرده بود ...

۱ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۶

یک عدد انسان با ی تیپی ک دلش میخاد بره حیاط چن تا سوت بزنه آهنگا رو پلی کنه و چشاشو ببنده و راه بره و چن تا آهنگ ک همون لحظه دلش خواست رو دانلود کنه و گوش کنه و باهاشون بخونه زل بزنه ب ستاره ها و ماه ک امشب رنگش ب نارنجی میزنه بدوه و خودشو تو تاریکی گم کنه باصدای بلندتر آهنگا رو زمزمه کنه ترانه(دلقک .. جماعت ی دنیا فرقه .. کام سیگار ..  وقتی گربان عدم با دست خلقت میدرید .. برقصا و ..) اینقد بپر بپر کنه ک ندونه از کی بیرونه و حس همون دخترک ۱۴ ساله ک دنیاش شیطونیاش بود رو داشته باشه ی آن ک ب خودش نگا کرد بفهمه هوای سرد حیاط تا استخوناش رفته با انگشتاش ب پنجره ضربه بزنه و مانتو بگیره بپوشه و سفت خودشو بغل کنه و همچنان حس خوبی ک توش غرق شده حفظ بشه ...

+ نفس های عمیق حین خداحافظی با بیرون خونه خیلی چسبید ...

۲ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۳