"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

ساعتش را نگاه کرد. عقربه‌ی کوچکتر کمی جلوتر از عدد دوازده را نشان می‌داد. درست یک روز و هجده ساعت می‌شد که در این شهر آواره بود. روزی که با پدرش دعوایش شد هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد کار به اینجا برسد. پدر دستش را بالا برد. صورتش داغ شد. بغضش را قورت داد: «میرم میرم برای همیشه از این خراب شده میرم. جایی که دیگه هیچ‌وقت دست تون بهم نرسه» گریان و با شتاب در خانه را به هم کوبید و یک راست به ترمینال رفت. با چند هزارتومانی که ته کیفش بود اولین بلیت اتوبوسی را که به چشمش آمد خرید. اتوبوس مسیر پر پیچ و خم جاده را طی می‌کرد و پسرک با چشمانی اشک بار از شهر دورتر و دورتر می‌شد. حالا روی نیمکت پارک نشسته بود و باد سردی به صورتش می‌خورد. و او درست یک روز و هجده ساعت می‌شد که گرسنه بود. به گذشته و آینده فکر می‌کرد. به مادرش که حالا درست یک روز و هجده ساعت می‌شد که از او بی‌خبر بود. به نامزدش که حتماً حال و روز خوبی نداشت. و به پدرش که تا آخرین لحظه هم سر از لجاجت با او بر نداشته بود. و با قهر و دلخوری از پیش او رفته بود و حالا نگران حالش بود. دلش می‌خواست کسی بود تا بتواند با او کمی صحبت کند. ولی در این شهر غریبه بود و هیچکس را نداشت. دور و برش را نگاه کرد. چند جوان در گوشه‌ای نشسته بودند، یک دختر و پسر که به نظر نامزد بودند در دوردست‌ها قدم می‌زدند. یاد نامزدش افتاد. اگر همه چیز خوب پیش رفته بود... دلش نمی‌خواست دیگر به گذشته فکر کند. سمت راستش دو روحانی را دید که به سمتش می‌آیند. فکر کرد شاید یکی از این دو روحانی بتواند حرف‌هایش را بشنود. ولی وقتی نزدیک‌تر آمدند پشیمان شد. زنی با مانتوی سفید در حال حرف زدن با تلفن بود. کمی دورتر دخترکی را دید که به تنهایی در پارک قدم می‌زد. به نظرش رسید دخترک هم مثل او با این پارک غریبه است. پیوسته قدم می‌زد و انگار کار خاصی برای انجام دادن نداشت. وقتی به سمت مرد پیچید بدنش گرم شد. چیزی در دخترک به نظرش آشنا بود. نزدیک‌تر که آمد به چشمان دخترک خیره شد. نگاه دخترک به نگاهش گره خورد. چشمان دخترک گرمش می‌کرد. دلش می‌خواست دنیا همان‌جا متوقف می‌شد. دلش می‌خواست می‌توانست صحنه را به عقب برگرداند و دوباره از نو به چشم‌های دخترک خیره شود. قدم‌های سنگین دخترک را حس می‌کرد. حالا فاصله‌اش با دخترک کمتر از چند قدم بود. دلش می‌خواست گلی از باغچه‌ی پارک بچیند و به دخترک بدهد. دلش می‌خواست به دخترک بگوید که چشمانش چقدر شبیه لیلی اوست. دلش می‌خواست دستان دخترک را بگیرد و دقیقه‌ای به چشمانش خیره شود. دخترک حالا درست کنار نیمکت او بود. سراسیمه از جایش برخاست. به چشمان دخترک خیره شد. دلش می‌خواست خیلی چیزها به دخترک بگوید. اما فقط یک جمله به ذهنش آمد. با صدایی گرفته و مردد رو به دخترک گفت: "اینجا برای تنها نشستن و فکر کردن خیلی خوب است، من بروم شما راحت با خودت خلوت کن." به نظر آمد که دخترک هم در جوابش چیزی گفت. او ولی آنقدر محو چشمان دختر بود که چیزی نمی‌شنید. غرق در رویا. حالا چند دقیقه‌ای می‌شد که دخترک رفته بود. ولی پسرک همچنان به چشم‌ها فکر می‌کرد. به آن لحظه‌ی آخر. دلش می‌خواست دنیا همان‌جا متوقف می‌شد.

۶ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۰۳
دیگه باج بی باج، یه زن گرفت موهاش تا زانو :))
بابام وسط شعر و رقص و خوش گذشتنا بوسه ای نشاند رو موهای افشانش، عروس هم بوسه ای بر دستان پدر کاشت.
۳۹ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۰۲ دی ۹۶ ، ۲۲:۰۵