سی و چهار.....
خوانده شدنم از جانب تو حتما حسی است سرشار از انرژی و امید. اینکه ده سالِ دیگر هم اولویت اولت من باشم یعنی خودِ خودِ خودخواهی، از آن خود خواهی های قدرتمندانه. امیدوارم امروز یکشنبه برفی را به یاد داشته باشی، دهمین سالگرد نوشته شدن این نامه یادداشت گونه. اینکه کجا بودی و کجایی و کجا خواهی بود، میدانی که من عاشق آدمهایی هستم که لحظه ها را برای خود خاص میکنند و خاص ها را برای خود حفظ. آلزایمر میگیرند ولی تاریخ ها را به باد فراموشی نمیسپارند. لابد جمعه 8 بهمن 1406 آغاز دومین هفته بهمن ماهت، روز آدینه ای آرام و همراه با هیجان، بعد از یک هفته کاری شلوغ و ناآرام است، هیجان انگیز مثل همه ثانیه های بهمن های زندگیت. امیدوارم هوای شهرت مثل امروز برفی و هوای دلت بهاری باشد. میدانم زمستان را به دلت راه نمیدهی و تابستان و پاییزِ دلت را همچو قاصدک به دست باد میسپاری، همیشه بهار است که برایت جاودان میماند. میدانی تو نزدیک ترین دوری که میشناسم، اگر بگویم از تو ترس ندارم دروغ گفتم ولی "امید" است که باید بر این ترس غالب آید و باز همان "امید" است که سعی دارد دلم را قرص کند. در تصوراتم فردا روز کاری شلوغی داری، درِ اتاق کارِ پُر از دفتر و دستک و تجهیزاتت را باز میکنی و ساعت ها غرق در کار و کار و کار میشوی، نیم نگاهی به یادداشت های کنار میزت میندازی، برنامه کنفرانس هایی که زمانشان نزدیک است، مقاله هایی که تا چند روز باید تکمیلشان کنی. قول شهربازی که به دوقلوها داده ای، دوقلوهایی با یک کهکشان تفاوت، دوقلوهایی که بهشان قولِ جشن مفصلِ تولد برای دوونیم سالگیشان داده ای و یادآوری هایت، یادآوری اینکه موفرفری کیک شکلاتی دوست دارد و آن یکی عاشق ژله با طعم کیوی است. هنوز هم کارهایت را یادداشت میکنی و میچسبانی کنار میزت؟؟ هنوز هم مادر دوماه نشده چارچوب عینکش را میشکند؟؟ پدر هنوز هم عاشق پیشه است؟؟ همین پریروز من را در شهر کوچکمان تنها گذاشت و رفت پیش لیلی اش، میگویم: پدر بهانه نگیر بگو دردت چیست؟؟ صافِ صاف زُل زد به سیاهی غرق شده در چمن سبز چشمانم و گفت: دلم، سرم، هوشم، حواسم همه یک صدا لیلی فریاد میزنند. راستی کدام شهر زندگی میکنی؟؟ دیدن دست خطی که متعلق به ده سال پیشت هست برای توِ نوستالژی باز حتما نتیجه اش میشود ذوق مرگ شدن، ذوق مرگ شدنی که قابلیت ثبت شدن در وبلاگت را دارد. راستی از وبلاگ چه خبر؟؟ همچنان هست؟؟ میدانم تو که ول کُنش نیستی، دل کندن از آنجا برای تو اتفاقی است محال. لابد دچار از دخترش مینویسد، دختری قد بلند و چشم رنگی حتما الان هشت و نیم نه سال دارد. مریم را جان به جانش کنی همان مریم است، خدا میداند هفته ای چندبار زن باقر را میچزاند، خواهرشوهرهایش عاشق مسافرت رفتن با مریم اند با وجود تمام تیکه هایی که باید به جان بخرند. مطمئنا لیلی هر چقدر هم عشق تجربه کند، عشق اولش در همان ده سال ماه بوده و هست. یک سوال مهم: همچنان بعد از دو ساعت حرافی یادت(م) میافتد که بدون "سلام" شروع میکنی(م) به پُرحرفی؟؟
دنگ .... دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی درپی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا
به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
دنگ ... دنگ
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این
است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد آویزم
آنچه می ماند از این جهد به جای
خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پیکر او می ماند
نقش انگشتانم
دنگ...
فرصتی از
کف رفت
قصه ای گشت تمام
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر
وارهانیده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال
پرده ای می گذرد
پرده ای می آید
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
دنگ ... دنگ
دنگ...
نامه ای که برای مسابقه ای که مریم و عارفه راه انداخته بودن نوشتم.