"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

سی و چهار.....

خوانده شدنم از جانب تو حتما حسی است سرشار از انرژی و امید. اینکه ده سالِ دیگر هم اولویت اولت من باشم یعنی خودِ خودِ خودخواهی، از آن خود خواهی های قدرتمندانه. امیدوارم امروز یکشنبه برفی را به یاد داشته باشی، دهمین سالگرد نوشته شدن این نامه یادداشت گونه. اینکه کجا بودی و کجایی و کجا خواهی بود، میدانی که من عاشق آدمهایی هستم که لحظه ها را برای خود خاص میکنند و خاص ها را برای خود حفظ. آلزایمر میگیرند ولی تاریخ ها را به باد فراموشی نمیسپارند. لابد جمعه 8 بهمن 1406 آغاز دومین هفته بهمن ماهت، روز آدینه ای آرام و همراه با هیجان، بعد از یک هفته کاری شلوغ و ناآرام است، هیجان انگیز مثل همه ثانیه های بهمن های زندگیت. امیدوارم هوای شهرت مثل امروز برفی و هوای دلت بهاری باشد. میدانم زمستان را به دلت راه نمیدهی و تابستان و پاییزِ دلت را همچو قاصدک به دست باد میسپاری، همیشه بهار است که برایت جاودان میماند. میدانی تو نزدیک ترین دوری که میشناسم، اگر بگویم از تو ترس ندارم دروغ گفتم ولی "امید" است که باید بر این ترس غالب آید و باز همان "امید" است که سعی دارد دلم را قرص کند. در تصوراتم فردا روز کاری شلوغی داری، درِ اتاق کارِ پُر از دفتر و دستک و تجهیزاتت را باز میکنی و ساعت ها غرق در کار و کار و کار میشوی، نیم نگاهی به یادداشت های کنار میزت میندازی، برنامه کنفرانس هایی که زمانشان نزدیک است، مقاله هایی که تا چند روز باید تکمیلشان کنی. قول شهربازی که به دوقلوها داده ای، دوقلوهایی با یک کهکشان تفاوت، دوقلوهایی که بهشان قولِ جشن مفصلِ تولد برای دوونیم سالگیشان داده ای و یادآوری هایت، یادآوری اینکه موفرفری کیک شکلاتی دوست دارد و آن یکی عاشق ژله با طعم کیوی است. هنوز هم کارهایت را یادداشت میکنی و میچسبانی کنار میزت؟؟ هنوز هم مادر دوماه نشده چارچوب عینکش را میشکند؟؟ پدر هنوز هم عاشق پیشه است؟؟ همین پریروز من را در شهر کوچکمان تنها گذاشت و رفت پیش لیلی اش، میگویم: پدر بهانه نگیر بگو دردت چیست؟؟ صافِ صاف زُل زد به سیاهی غرق شده در چمن سبز چشمانم و گفت: دلم، سرم، هوشم، حواسم همه یک صدا لیلی فریاد میزنند. راستی کدام شهر زندگی میکنی؟؟ دیدن دست خطی که متعلق به ده سال پیشت هست برای توِ نوستالژی باز حتما نتیجه اش میشود ذوق مرگ شدن، ذوق مرگ شدنی که قابلیت ثبت شدن در وبلاگت را دارد. راستی از وبلاگ چه خبر؟؟ همچنان هست؟؟ میدانم تو که ول کُنش نیستی، دل کندن از آنجا برای تو اتفاقی است محال. لابد دچار از دخترش مینویسد، دختری قد بلند و چشم رنگی حتما الان هشت و نیم نه سال دارد. مریم را جان به جانش کنی همان مریم است، خدا میداند هفته ای چندبار زن باقر را میچزاند، خواهرشوهرهایش عاشق مسافرت رفتن با مریم اند با وجود تمام تیکه هایی که باید به جان بخرند. مطمئنا لیلی هر چقدر هم عشق تجربه کند، عشق اولش در همان ده سال ماه بوده و هست. یک سوال مهم: همچنان بعد از دو ساعت حرافی یادت(م) میافتد که بدون "سلام" شروع میکنی(م) به پُرحرفی؟؟ 

دنگ .... دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی درپی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا
به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
دنگ ... دنگ
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این
است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد آویزم
آنچه می ماند از این جهد به جای
خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پیکر او می ماند
نقش انگشتانم
دنگ...
فرصتی از
کف رفت
قصه ای گشت تمام
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر
وارهانیده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال
پرده ای می گذرد
پرده ای می آید
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
دنگ ... دنگ
دنگ...

 

نامه ای که برای مسابقه ای که مریم و عارفه راه انداخته بودن نوشتم.

۱۰ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۱۰

 

موافقين ۲۹ مخالفين ۰ ۲۸ بهمن ۹۶ ، ۰۶:۳۳
یکم دیر رسیدم جلسه، زنداداش رو صندلی کناریش کیف گذاشته بود بمونه برا من. هنوز جلسه شروع نشده بود و هر کس با کناریش یا از این سر میز با اون سر میز حرف میزد و شوخی میکرد. سر یه حرفی آروم و لوس طور گفتم: هر چی زنداداشم بگه. اولین لبخند رو مسئول حراستمون رو لبم آورد. گوش های تیز حراست گونه اش حرفمو شنیده بود گفت: واقعا زنداداشته؟؟ میگم آره. یه جوری گفت شوخی نکن انگار من راه به راه به دخترای مردم میگم "زنداداش". لبخندم محو نشده از اون سر میز یکی گفت: وای خداا میگما چقدر شبیه هم اید. من!! زنداداش!! حضار!! وجدانا چه ربطی داره شبیه هم باشیم که حالا اینم با ذوق بگه و فکر کنه با حدس اینکه فامیلیم شاهکار کرده. بیشتر از سه هفته است لیست خواستم از مراکز و خانه ها یعنی استان هم از من خواسته، تو این چند وقته بهانه های باحال شنیدم ولی در نهایت کاپ بهترین بهانه هم تعلق گرفت به آقایی که پشت تلفن گفت: والا بابام مُرده، به خودم اومدم تسلیت بگم گفت: نه نه سکته کرده هنوز نَمُرده. 
۱۴ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۲۶ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۴۰

فردا روز جالبی است، یکم دقیق تر به صندلی های توی پارک ها، داخل ماشین ها و میزهای کافی شاپ ها نگاه کنیم به ظاهر روز پُر از احساس را تجربه خواهیم کرد. دست ها در دست هم قفل شده و آرام انگشت های هم رو نوازش میکنند، یکی خرسِ عروسکی خریده دیگری شکلات هایش را با عشوه نزدیک دهانش میبرد. یکی برای عشقش شال گردن بافته و دیگری برایش خطاطی کرده... در آغوش هم غرق شده و نفس عمیق میکشند تا اندازه سالها برای ریه هاشان عطر هم را ذخیره کنند. تلاش برای تلقین تقدس را همیشه به وضوح لمس کردم ولی به واقع عشق مقدس است یا یک مشت احساسات... البته که احساس معنایی در تضاد با مقدس بودن ندارد هرچند مترادف هم نیست.

جالبه عشق باید شرایط سرش بشه، عاشق باید اهل ریسک باشه. کدام عاشق؟؟ کدام معشوق؟؟ اینکه دیروز یکی با خنده هایی که دوست داشت نشانی باشد برای بیان بیخیال بودنش از آدم هایی حرف میزد که اگر شرایط همراهی میکرد، اگر کمی عاقل تر میبود حتما یکیشان فردا با دسته گل پیشش حاضر میشد یعنی عشق؟؟ یا دیگری که خود را سوخته در فراق کسی میبیند که شاید صدها سال دیگر هم بگذرد نیم نگاهی عاشقانه از وی نخواهد دید؟؟ یا حتی طعم ملس لذت روزهای شیرین دوتایی؟؟

بنظرم همه نباید منتظر عشق باشند. بهتر است مثل آدم زندگیمان را بکنیم و غرق در جستجوی عشق نباشیم، عشق های عالم انتخابی تصادفی است احتمال اینکه ما برای عشق انتخاب شده باشیم همان اندازه است که انتخاب نشده باشیم. بهتر است مثل آدم زندگیمان را بکنیم دوست بداریم و دوست داشته شویم، عشق اندازه یک احتمال است همین احتمالی شبیه شیر یا خط شدن سکه در کنکورهای هر ساله مان.

فردا ولنتاین است، من در شهر و روستاهای شمال غرب ایران بویی از غرب زدگی نبرده ام فقط هرازگاهی عشق را تحلیل میکنم به بهانه احتمال مواجهه با واژه عجیب، قریب و غریب عشق. 



۲۲ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۳۵

میگم تا همین دو سه ماه پیش چقدر احمق بودم که دوست داشتم یه زمانی وارد سیاست شم، واقعا قابلیت بیخود بودن بیش از اندازه رو ندارم.

۱۵ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۰

صبح یک روز تابستانی بود، تنها بودم تو خونه، ظهر کلاس داشتم. یکم تو خونه دور خودم چرخیدم حوصله ام سر رفت. سر صبح رفتم خیابون گردی، تنها تنها خیابونا رو وجب به وجب دور زدم، وقتی خسته میشدم سوار بی آرتی میشدم و ایستگاه بعدی. هیچ وقت هیچ جا "همون همیشگی" نداشتم راستش هیچ وقت دوست نداشتم پاتوق همیشگی و ذائقه همیشگی داشته باشم. بی هدف رسیدم به یه پیتزا ساندویچی کوچیک دور و بر میدان ساعت، یادم نیست چی خوردم ولی همون همیشگی نبود. فضاش رمانتیک بود، تاریک و باریک، میزی که نشسته بودم رو نگاه کردم خنده ام گرفت، کوله ام، کتاب، بطری آبم، گوشیم، عروسک باب اسفنجی و ماگ سرراه خریده بودم، هندزفری همه و همه روی میز بود، جا برا سفارشم نبود غذا رو دادن دستم. یکم دیگه قدم زدم، به عشق همیشگی رفتم برج شهر، امیرشکلات تنها کافی شاپیه که چندبار مداوم رفتم ولی تنها نه، اونجا میرفتیم برا امتحان کردنِ منوی عجق وجقشون. درواقع همیشگی مد نظر، همون تجربه طعم جدید بود، انتظار داشتم بگم همون همیشگی و باز یه چیزیی که اسمش رو نمیتونم تلفظ کنم بیارن برام ولی خب تنهایی همون همیشگی نمیچسبه، یه لیوان آب خواستم تا تو اون فاصله یه چیزی هم انتخاب کنم، آب رو ریختم تو بطری آبم نمیدونم شاید کار بدی کردم آخه چند نفر زُل زده بودن بهم. تهش کلاس ساعت سه رو با نیم ساعت تاخیر رسیدم.

+ سه و نیم سال کارشناسی یه کافی شاپ مانندی بود همه چی توش پیدا میشد و قیمت همه اشون فقط 2500 تومن بود بعدترها 3000 شد، میرفتیم طالبی بستنی و باقلوا میخوردیم. این همیشگی بود انصافا.

۱۱ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۰۰

درسته ازش خوشم نمیاد ولی انصافا این یه مورد رو خوشم اومد. :)

جدیدا زیاد بحث نمیکنم. :)

۲۵ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۱۰

جناب دچار در جواب کامنتم نوشت: خونه ی بابا عملا مهدکودکه براشون + عمه ای که خاله است برا اون مهد :))

چند روز پیش یکی گفت: بیشتر به تو میاد خاله باشی تا عمه.

الان یه سوال پیش میاد که "عمه" باید چطور باشه؟؟

بنظر خودم بیشتر بهم میاد دوست بچه ها باشم.

یکی دیگه هم بهم گفت: یه جور لوس بودن ذاتی وجودداره که تو با این جذبه اونو نداشتی خیلی نچسب میشدی. :)

قبلنا اولای پرش از نوجوونی به جوونی حس های مبهم زیادی داشتم، بعضا سرم شلوغ میشه یادم میره ولی امروز صبح با حجم زیادی رو دلم قلمبه شده، هرچقدر هم مشغول میشم باز ولم نمیکنه چسبیده بهم.

کم کم دارم قبول میکنم که دیگه نوجوان نیستم.

چند نفری هم نصیحتم میکردن: 

_ یکم بددل بودن بد نیست سعی کن یادبگیری. 

_ شرمنده ها یه ریلکس بودنی داری که احمق نشونت میده.

_ خیلی مسخره است سعی داری خودت رو به ساده ترین شکل ممکن بیان کنی.

_ کی میخوای بفهمی شوخیای تو فقط برا خودت آپدیت میشه بقیه آدما به ذهنت دسترسی ندارن.

* راستی چرا آدما ناگفته های همو نمیفهمن؟؟

۲۰ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۰

نیوتون عزیز همش فکر سیب و بخور و بخواب نبود، خدابیامرز طی سومین قانونش یه حرکتی زد و گفت: هر عملی عکس العملی دارد. این عکس العملی که مدنظر من هست شاید به ظاهر تلافی کردن معنی شه ولی به واقع ریکشن منطقی هست. پس آدما باید تو خودشون دنبال مشکل بگردند، تو دنیا به تعداد آدمهاش ادبیات گفتاری و رفتاری وجود داره و قرار نیست کسی ادبیات خود رو بر دیگری تحمیل کنه. وقتی لحن حرف زدن یکی دیگری رو اذیت میکنه، امکان داره بازخورد اذیت کننده ای از طرف مقابل بگیره. یک برخورد نرمال که ناخودآگاه یک صحنه آنرمال رو میسازه، نمیگه: زدی تو ذوقم میزنم تو ذوقت ولی ناخواسته همین اتفاق میافته. من نمیگم خودمون رو بازی کنیم و پیش هرکس با شکل خاصی ظاهر شیم فقط میگم زیادی خودخواه نباشیم، به انتخاب کلماتمون حین حرف زدن توجه کنیم، علایق بقیه رو هم در نظر بگیریم. 

من وقتی بچه بودم هرکس از دستم ناراحت میشد، چند ثانیه بعدش عذاب وجدان میگرفتم. ولی غرورم اجازه نمیداد پا پیش بذارم و از دل طرف درآرم، عوضش طور دیگه کاری میکردم که خوشحالش کنم به خیال کودکانه ام اگه جور دیگه خوشحالش میکردم دیگه به ناراحتیه فکر نمیکرد.

۲۱ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۳ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۲۰

مامانم میگه هرگز تو شوهر دادنم دخالت نخواهد کرد.

استدلال جالبی داره، نمیخواد جمله "بر جدوآبادِ کسی که این شلخته رو فرستاده تو خونواده ما" رو از کسی بشنوه.

پریروز استکان رو روی میز گذاشتم متوجه شدم تهش خیسه، با دستمال قرمزم که مامان روز اول داد دستم، میز رو تمیز کردم لکه اش نمونه.

شادی و آقای عمو تاکید کردن خیلی با سلیقه ام.

دیروز عصر با مامان تلفنی حرف میزدم میگه: جان من راستشو بگو خونه بوی آت و آشغال گرفته؟؟ ظرفا کپک زدن؟؟ چند نوع جک و جونور و چند گونه گیاه جدید تو خونه رویت شده؟؟

زنداداش اومده تو خونه یه دور چرخیده و آخرش فرموده: با همین فرمون بری جلو شاید یه فکری هم به حال تو کردیم.

تو این دوهفته دوبار از مهمون ناخوانده پذیرایی کردم.

خواهر بالاخره تشریف فرما شده و بعنوان اولین پروژه کاری جورابم رو انداخته بیرون، مانتوم رو گذاشته لای لباس چرک ها.

محمدامین فقط منو میذاره رو تختش بخوابم، معتقده من نه تنبلم و نه بی سلیقه فقط مثل خودش بازیگوشم و حسم شبیه مامانا نیست.

شلخته ترین وضع ممکن میزکارم:

 

۴۴ نظر موافقين ۹ مخالفين ۱ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۳۰