"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

فضای جدید وبلاگ زیاد برام جالب نیست، کشیده شدن صددرصدی وبلاگ و آدماش به تلگرام و اینستاگرام جذابیت اینجا رو گرفته. یه کامنت پای یه پست نوشته میشه و بحث سر ادامه ماجرا میره تلگرام. دیدارا دیگه کشکی شده همه راحت تو دسترسن، اون هیجان دیدار کم شده. تفاوت این فضا دوست داشتنیش میکرد، این جوری پیش رفتنش حداقل به عقیده من خوشایند نیست. من با نرگس تو تلگرام حرف میزنم، حتی تلفنی حرف زدن باهاش و حتی تر برنامه چیدن برا پارک رفتن باهاش رو دوست دارم ولی خب اون زمانا نگاه دوستی وبلاگی ندارم بهش، میشهیه دوست خارج از دنیای وبلاگ.

من کلا بلد نیستم خوب بنویسم، با نوشتن نمیتونم منظورمو قشنگ برسونم. لطفا این پست رو بد برداشت نکنید هر چند من بی منظور بد نوشتمش. 

موافقين ۲۰ مخالفين ۰ ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۰

دیشب به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت نباید منتظر تهِ هدف یا اتفاقی باشم. من سیری ناپذیرم، دلم، روحم، ذهنم هر کدام هرروز یه چیز جدید طلب میکند، امروزم روز پرانرژی تری نسبت به دیروز میخواهد. توی این مسیر با وجود همه روزنه های امید صدها مانع وجود دارد، یا باید پسشان بزنم یا راه سخت تری به جان بخرم و با وجود و همراهی آنها راهم را هموار کنم. هر چقدر هم فکر میکنم نمیتوانم یک نقطه ایده آل انتخاب کنم و کلمه "تمام" شود ورد زبانم، تلاش برای اتمام دوست نداشتنی است.

خلاء ها و مشکلاتی که بولد شدنش را احساس میکنم:

جبر جغرافیایی _ نداشتن دوست (کسی که ناگفته بفهمتم، حماقت هام رو بفهمه، هدف هام رو بهم یادآوری کنه، ازش حساب ببرم) _ تشویش های ذهنی _ وسواس _ غرق شدن تو تله پاتی های دنیا _ نگرانی _ حتی جبر اجتماعی

۹ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۰۹
دو روزه سعی میکنم مامانا رو درک کنم. بخاطر به دنیا اومدن این پسر فسقلی بهمن ماهی، جدیدترین عضو خونوادمون، جز من و بابا هیشکی خونه نیست. دیروز مسئول آبدارخونه نبود تا برسم خونه و چای دم کنم بخورم سرم میترکید، بعد از نوش جان کردن چای، آماده کردن پری پخت رو شروع کردم که نهایتا نهار و شام دیروز با خوراک دل و قلوه و آش(شبیه آش گوجه بود ولی خب باز بهتره بگیم همون آش پری پخت) سر و تهش رو هم آوردم. واما امروز روز خیلی شلوغی بود، پنج دقیقه به سه خونه بودم بله دیدم پدرجان به همراه برادر جان با نشستن دارن از خودشون پذیرایی میکنند، منم که جوگیر مقنعه رو درنیاورده استارت کار رو زدم و یه پلو کته ای با همراهی خورشت مرغ و هویج تدارک دیدم که دلتون نخواد داشتن انگشتاشونم میخوردن تا این حد، بععله چی فکر کردین یه پا کدبانوام آیکون عینک دودی لطفا. پخت و پز و ظرف شستن و کابینت دستمال کشیدن و از صبح هم بیرون بودن واقعا خسته ام کرد و عصری یه دو ساعتی خوابیدم، بعله با صدای عروس جدیده بیدار شدم و باز هم روز از نو روزی از نو نهار تموم نشده باید شام آماده میکردم، برادر پیشنهاد اُملت خودش پخت داد ولی در نهایت همون رگ جوگیری من باد کرد و واقعا واقعا جوگیرانه گفتم: نخیر امشب ماکارونی که زنداداش دوست داره براش میپزم.

+ فسقلمون کپ مامانشه
++ یه توصیه کدبانوانه: روی سُس که برا ماکارونی آماده کردین، یک عدد پرتقال ملس بچلونید.
۲۵ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۱۰