"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۱۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

هر سال اواسط اردیبهشت در مناطق عشایرنشین آذربایجان شرقی مسابقات اسب سواری برگزار میشه، امسال هم چندین کیلومتر رفتیم تا رسیدیم به محل مسابقه، صبح ساعت شش بر پا زدم و بار و بندیل رو جمع کردیم و زدیم به جاده. بیست و چهارمین دوره مسابقات بود، قبل از مسابقه اسب سواری مسابقات کشتی، دو میدانی، طناب کشی و تیر اندازی بر روی اسب یک بانو انجام شد، برادر جان بلیط جایگاه برامون گرفته بود قشنگ به محیط اشراف داشتیم، فقط طبق معمول کمی بی نظمی بود که اونم گویا همیشه هست. بعد تموم شدن برنامه هم رفتیم کوه :)

مسابقه آقایان

مسابقه بانوان

۹ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۰
یک هفته بود "اجتهادی" نامی دنبالم میگشت، از بچه های کلاس شنیده بودم، تا اینکه بعد از تمام شدن کلاس چهره ناآشنایی بهم سلام داد و گفت: بچه ها گفتن جزوه شما کامله و حتی توضیحات اضافه هم نوشتین، میشه وقت بذارین یکم بهم یاد بدین و جزوه اتونو بدید کپی کنم؟؟ جزوه رو دادم کپی کنن ولی چون زمان فرجه ها رسیده بود بار و بندیلم رو جمع کرده بودم برم خونه و گفتم: ببخشید نمیشه.
منتظر موندم کپی کرد، آورد با لبخند گفت: دستت درد نکنه ولی واجب شد برم یه ذره بین بخرم جزوه رو بخونم. 
من: عذرخواهی میکنم، میبخشین منو؟؟
متعجب گفت: چرا؟؟
من: نمیدونستم قراره شما از جزوه ام کپی بگیرین وگرنه درشت و خوانا مینوشتم، اصلا نستعلیق چطوره باهاش دشواری ندارین؟؟

+ چند مورد واسه نوشتن دارم، حسش رو ندارم. حتی چند روز پیش یادم رفت چه موضوعی رو میخواستم بنویسم تا دو روز کلافه بودم. خاطره نویسی و روزمرگی نویسی خیلی راحت و بعضا مسخره (البته فقط نوشته های خودم برا خودم) است.
۹ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۴

1. من حرف هام رو به ساده ترین شکل ممکن بیان میکنم ولی این دلیلی بر ساده بودنم نیست.

2. بنظرم ضرورتی نداره زیاد از غصه هایم بنویسم پس این دلیلی بر بی درد بودنم نیست.

3. سرخوشی های کوچک ام را مینویسم و مطمئنا این نشان بر خلاصه شدنم در این حجم و ابعاد نیست.

4. وقتی از پیشگو مینویسم، وقتی از نبودن بلاگری مینویسم، وقتی از دوستان دبیرستانم مینویسم، وقتی از عقاید کودکانه ام مینویسم، لزوما معنی اش خاطره نویسی و به یادگار گذاشتن حرفاهایم نیست.

5. پس در ذهن خودم، در پس این بدیهی بودن ها لایه های زیرین و قسمت نتیجه گیری هایی موجوده، شاید غیر مستقیم.

6. ببخشید بدون ویرایش مینویسم، یه چیزی تو مایه های بداهه گویی.

۱۰ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۰

وسط شهر شربت نذری میدادند، تا دوتا خیابان همه جا پر شده بود از لیوان یک بار مصرف.

۱۰ نظر موافقين ۱۵ مخالفين ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۵۰

1. تنها مسکن کاری تو آنتراکت بین درس سیستم

2. سمیه و من و بد گذشتنای خوابگاه

3. آزمایشگاه ریزپردازنده

4. پشت پرده سیر شدن دانشجویی

۱۷ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۳۰

بچه های دهه شصتی: معلم ها مکافتی داشتند تا فارسی حرف زدن رو به بچه ها یاد بدهند، بیشترشون در نوشتن انشا مشکل داشتند.

دهه هفتادی ها(من و هم سن هام): اینا متعادل بودن، قبل مدرسه هم فارسی رو خوب بلد بودن و هم ترکی رو.

دهه هشتادی و نودی: یکی از مشکلات معلم هاشون اینه که اکثر دانش آموزش ها زبان مادریشون رو بلد نیستن.


۱۷ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۰

دیشب هم خسته بودم و کمی کسل، یه بالش آوردم گذاشتم زیر سرم و جلو بخاری دراز کشیدم، تو عالم خواب و بیداری بودم ولی چشمانم بسته بود. بابام اومد کنارم نشست و با دستش موهامو نوازش کرد و آروم به مامانم گفت: نگرانم که چرا دخترمون هنوز حس میکنه یه دختر بچه 14 ساله است. هزار جور دلیل میاوردن از اختلاف سنی ام با برادرا و خواهرم و ته تغاری بودن تا لوس بار اومدن و ...

نگران بود که این کودک درون نذاره من جوونی کنم، رو تصمیمات مهم زندگیم تاثیر بذاره.

۶ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۲۵

تقریبا سه روز پیش بود، کسی که انتظارش رو نداشتم با من تماس گرفت کمی حرف زدیم نمیدونم چی شد حرفاش بوی ماورای طبیعه و توهم گرفت، حوصله بحث کردن نداشتم قشنگ متوجه شد کمی علمی گونه موضوع دلخواهش رو پیش برد تا اینکه گفتم: میخوام بخوابم در جوابم گفت: یک خوابی میبینی که جواب چند وقت آشفتگیته، یک مثال گفت اینکه فلان روز توی راه پله فلان جا تو دلم بهش گفتم "بیشعور"، راست میگفت ولی با توجیه مسخره ای که اون زمان گفت معلوم بود همچین حرفی از ذهنم عبور میکنه، البته گفت حق با من بوده و من در همان حال این جمله را نثارش کردم: پس مستحق شنیدن این عبارت بودی و همچنان اصرار داشت که واکنش الانم را هم میدانسته، در نظرم جالب نبود چون هر کسی که کمی من رو میشناسه میدونه اندازه ای رک هستم که راحت حرفم رو بگم، بگذریم شب خوابیدم و چون روز قبلش خسته شده بودم تقریبا تا لنگ ظهر خواب بودم، همون حول و هوش صبح خواب شیرینی دیدم طوری که دلم نمیخواست بیدار شم، در خواب بخاطر بودن کنار شخصی لذت میبردم میدانستم چه کسی هست و با اسم صدایش میزدم ولی چهره ای که در خواب داشت با چهره واقعیش متفاوت بود، اما حضورش قدری برایم شیرین بود که به قیافه اش توجه نمیکردم. عصر مجدد شخصی که گفته بود خواب میبینم زنگ زد و پیگیر شد، من چای میخوردم و با برادرزاده ام بازی میکردم، با خنده گفت: مواظب باش بچه نزنه چای ات بریزه :| واقعا کمی کلافه شدم، بهانه ای آوردم و خداحافظی کردم قبلش گفت: فردا یه ملاقات خواهی داشت درضمن جواب پیام دوستت هم بده. بدون خداحافظی قطع کردم، امروز صبح یک ملاقات بدون قرار قبلی پیش اومد و امیدوارم نتیجه ای هم داشته باشه و اما پیشگویی که قابلیتی اندازه هشت پای جام جهانی دارد، خبر از چهار سال بعد داد و اینکه قراره با پراید به همراه یک بچه تصادف کنم :|

فقط این برایم ناراحت کننده است که چهار سال بعد ماشین ام "پراید" هست، یعنی من اندازه 206 هم وضعیت مالیم قرار نیست بالا بره :|

:)))

۱۷ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۲

یک پست طولانی نوشتم و در نهایت موقع ذخیره و انتشار کامل پرید. 😢😢

۹ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۳۰