پست های آخرم رو که میخونم، حس میکنم فضای وب بیش از حد "پری گونه" شده، دوست دارم رنگ و بوی اینجا طراوت جدیدی به خودش بگیره. یه فکری به ذهنم رسید، پست هایی با عنوان "پست شما" یا "پست مشترک". ایده یا موضوع از شما و نوشتن اش هرچند سطحی از من.
خوشحال میشم همراهی کنید. پیشنهاد شما میتونه در مورد لحن نوشته، موضوع، ایده جدید و یا هر چیز دیگر باشه.
1) استعداد + طنز: nily :)
2) اهدای عضو: آقاگل
3) شهر: محبوبه شب
4) زن دوم 5) خداحافظی بلاگرها 6) نوشتن: میرزا
7) شاتوت + کنکور: اسمارتیز
8) دوست داشتنی هام: فرشته
9) معرفیِ خرسِ گریزلی و ارتباطِ خرس های قهوه ای با کندوهای عسل و زنبورهای عسل: سناتور تد
10) وبلاگ من، بچه ی من است!: سرخپوست
11) ازدواج با عشق های خیابانی + رابطۀ عروسی در شب میلاد امام حسین و عرق خوری، تازه سکه شون هم به نیت چهارده معصوم، چهارده تا باشه + مهراده میرزا: میرزا
12) زندگی + تجربیات + کنکور + حقوق بانوان + خوابگاه + سوتی های بچگی: Frozen Fire
13) دیوانگی های دنیا + آهنگ و کتاب مورد علاقه: ماهی کوچولو
14) دانشگاه, آری یا خیر!: منتظر اتفاقات خوب(حورا)
15) ماه: Leila
16) دوستان بیانی: Frozen Fire و ماهی کوچولو
شونه به شونه ایستاده بودیم، یکی زدم رو بازوش و گفتم: بابامین کفی؟؟(احوال بابا)، لبخند زد. رو پنجه ام ایستادم تا هم قد شیم، گفتم: بابا "اوجالمیشام"؟؟(قدم بلندتر شده؟؟)، گفت: من "گوجالمیشام"(من پیر شدم). لبخند زد و گونه ام رو بوسید ولی من دلم گرفت....
دعاتون میکنم، یادم افتادین خوشحال میشم دعا کنید.
نه اهل قضاوت ام و نه مقایسه، من خودمم، با تمام بدیهام، با همه خوبی هام. با همه شوخی ها و با همه جدی بودن ها. با تمام گفته ها و با دنیایی پر از نگفته ها. مومن ام اندازه خودم نه بیشتر نه کمتر. دل دارم، عقل دارم، انتخاب دارم. همه اشون کنار هم جمع میشن و با دوتا دست و دوتا پا و یک جفت چشم میشن من، منی که میتونم خطا کنم ناخواسته، منی که میتونم مهربان باشم از ته دل، منی که میتونم دل بشکنم مطمئنا بخاطر خودخواهی نه و شایدم به جبر آره، منی که باید به باید هاش برسه. امشب شب همه مونه، من، تو، دختری که سرخیابون گل میفروشه، پیرزنی که صبح با عصا از کنارت رد شد، آقا پسری که تو این ماه آدامس به دهن سر خیابون قدم رو سربازی تمرین میکرد، شب همه مونه، نه من بدترین ام، نه او بهترین و نه تو مقرب ترین. آغوش خدا برا همه بازه، مثل همیشه.
یک برنامه تلویزیونی یکی دو ساعته هم میتونه آدمی رو خشمگین کنه. سلبریتی، مجری هرکس که بواسطه شغلش مشهوره فقط اندازه ای که در قاب تلویزیون میبینم برام جالبه، و رامبد جوان همشهری و همزبانم اندازه موفقیتش در خندوانه و حرفه اش در نظرم جالبه، امشب خیلی خیلی عصبی شدم از دستش، از حرکت غیرحرفه ای و غیراخلاقی(به نگاه من) که انجام داد. "بابک" حذف شونده خنداننده شو خیلی خوب گفت: همه اون آدمایی که به من رای داده بودن ناراحت میشن، دقیقا یکیش من. رامبد همونطور که آخر خندوانه اذعان کرد بخاطر رقابت خودش با مربی های دیگر، بابک رو سپر بلای خودش کرد. من نمیفهمم این حرف یعنی چی: سه نفر از گروه خانم دهقان و آقای معجونی بالا رفتن، خوب میشه سه نفر هم از گروه من و اشکان بالا برن، اونجا آیا رقابت بین مربی ها بود؟؟ اون لحظه فرد مهم بود نه گروه....
یک روز تلویزیون نبینی و آخر شب با خندوانه، عصبی شی خیلی خنده داره.
بقول حاجی گرینف اخراجی ها که گفت: بد نیست یه نمازی به اون کمر بی صاحاب بزنی, منم هرازگاهی یه روزه ای بر بدن میزنم. نمیدونم چه حکمتیه زبان روزه چشم هام طرف میوه و حتی برگ درختای تو حیاط منحرف میشه. بالطبع اول سعی در القای فاز عرفانی نموده و با نگاهی شگرف بر جهان هستی و چشم اندازهایش مینگرم, کمی بعدتر از بُعد علم و از نگاه نیوتون بر سیب های سبز بالای درخت مینگاهم. طبیعی است این وسط باید شکرگذار خداوند هم بابت نعماتش بود, فقط جونم بهتون بگه که یکمکی هم حق دارم با نگاه شکموئی چشم بدوزم بهشون و این چنین میشود که کمر همت میبندم و برای افطار, دیس میوه ای دست چینِ "پری" که خود یکی از فرشتگان زمینی است برای اهل خونواده تدارک میبینم. باشد که رستگار شویم.
و اینگونه میشود یاد دو بیت از حامد عسگری میافتم که خیلی به دلم مینشینه:
"من نخل شدم قرار شد خم نشوم
جز با تو و خنده هات همدم نشوم
یک سیب دگر بچین و حوایم باش
نامردم اگر دوباره آدم نشوم......."