"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۲۵ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

+ مثل من نباشید

_ یعنی؟؟

+ عادت نکنید

_ به چی؟؟

+ کنار اومدن

_ خوبه که

+ نیست، داغون میشی بجای کنار اومدن تظاهر میکنی

_ هیییییییییییییم

+ همیشه خندیدن

_ خوبه که

+ نیست، گیج میشی خنده هات لای تلخ خنده ها گم میشن

_ هییییییییییییم

+ خونسردی

_ نگو که بَده

+ بَده، بجای تنت دلت میلرزه، بجای صورتت دلت مچاله میشه

_ هیییییییییییم

+ بیخیالی

_ آره خوب نیست

+ خوبه، بشرط اینکه بلدش باشی، فیلم بازی نکنی، بتونی

_ هییییییییم

+ چرا به جای هیییییم نمیگی بدبخت خودت رو زیر یه کوه از تظاهر و عادت دفن کردی؟؟

_  غرور.

+ مگه آدم های لوس هم غرور دارن؟؟

_ خیلی سخته بخوای بفهمنت ولی بلد نباشی بفهمونی

+ و خیلی بدتره هیچ کس تلاش نکنه برا فهمیدنت

_ چه عجب یه جمله خوب گفتی

+ من میشناسمت، میدونم چشمات رو میدزدی چون کل دنیات تو اون دوتا جا شدن. لرزش دستات، دمای دستات، حتی لرزش تارهای صوتیت اینا رمزگشای رازهای تو هستند.

_ دیوونه تو حتی نفهمیدی که من همین توام؟؟ دیوونه تو حتی نفهمیدی از یه جایی به بعد جامون عوض شد؟؟ دیوونه تو حتی نفهمیدی که من به جای هیییییییییم گفتم غرور؟؟


* صرفا برای اینکه بگید خوندم لطفا کامنت نذارید، چون به بهترین کامنت انتخابی جایزه میدم.

۱۹ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۳۰ مهر ۹۶ ، ۰۳:۰۵
یک صبح جمعه، یک من در هیاهوی بیدار کردن یک تو، برای شروع روزی خالصانه.
+ بی مخاطب.
۳۰ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۲۸ مهر ۹۶ ، ۰۹:۲۱

هر وقت یکی پیدا شد که بدونه شنیدن "جاااانم" و "جونم" برام زمین تا آسمان فرق و فاصله داره، بدونه "هییییییییم" و "هووم" گفتنام زمین تا آسمان فرق و فاصله داره، بدونه قهر کردن همراه با غُر و قهر کردن همراه با سکوتم زمین تا آسمان فرق و فاصه داره، بدونه کِی باید حالم رو بپرسه و بدونه ...

اونوقته که عاشقش میشم.

+ از دوازده سالگی به بعد یادم نمیاد دوستی داشته باشم که تونسته باشه منو بفهمه.

++ من یه دختر ساده ام با این حال خیلی کم ان آدمایی که منو میفهمن.

گمشدگان رضا یزدانی. ته صداش خیلی خوبه خیلی.

۲۶ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۲:۲۲

ما یک شوهر عمه ای داریم، ایشان بسی آدم خوش صحبتی هستند برای معرفی ایشان همین بس که، قدیم الایام وقتی اینجانب طفل صغیری بودم ساعت پنج عصر در را به روی ایشان گشودم، شوهر عمه جان با ذکر این جمله که عصرِ بهار حیاط نشستنش لذت بخش است و فقط یک ربعی با پدر کار دارد داخل نشد و کنار درخت انار و زیر سایه درخت توت در حیاط زیراندازی پهن کردیم تا یک ربعی با هم مصاحبت داشته باشند. یادم هست ساعت شد هشت شب و مادر به اصرار برای صرف شام به داخل خانه هدایتشان کرد، دقیق یادم هست که ساعت یک بامداد شده بود پدر سفارش قهوه داد و مادر مثل همیشه چشم گفت، قبل از سرو شدن قهوه تک تک برادران و خواهرم در اتاق هاشان به خواب رفته بودند، نمیدانم چه ساعتی به خواب رفتم فقط مادر میگوید: اذان صبح متوجه میشود پایش که من سرم را رویش گذاشته و خوابیده بودم خواب رفته، شوهر عمه همچنان حرف میزده و پدر با چشم های کاسه خون شده و خمیازه های پی در پی ملتمسانه به شوهرعمه میگفته: جان عزیزانت یا بگیر اینجا بخواب یا برو خانه خودتان.

پارسال عمه و شوهرش برای شب نشینی آمده بودند خانه ما، اوصولا بی هدف و صرفا برای دیدوبازدید نمی آیند، همان در بدو ورودشان شیطنتی ریز کردم و آرام زیرگوش برادر گفتم: فیلم امشب رسید، پایه ای تا اذان صبح بخندیم؟؟ و او آرام گفت: بیچاره مادر و پدر که قرار است دو روزی را در رختخواب سپری کنند. تا سهِ شب شد آنچه با برادر پیشبینی کرده بودیم، بحث سر حق خوری و اینکه خدا از حق الله هم بگذرد از حق الناس نمیگذرد بود، مادر گیج خواب بود، در واقع در عالم خواب و بیداری بود. نمیدانم چه شد شوهرعمه بی هوا از برادرش که تازه یکی دو ماه از فوتش گذشته بود حرف به میان آورد و مدام از مادر تایید میخواست؛ مگرنه حاج خانم؟؟ شما بگو حاج خانم؟؟ نه نه بگو تو رو خدا شما بگو. مادرم هنوز فکر میکرد بحث در مورد پایمال کنندگان حق است و بلند گفت: "والا چی بگم، خدا خودش بهتر میدونه با این مال مردم خوار چیکار کنه، میخواد ببخشه میخواد لعنت خدا همراش باشه، گرفتار عذاب دو عالم شه." همگی شوکه شدیم، چهره شوهرعمه سرخ سرخ شد و چشماش گِردوگِردتر، هر چقدر تلاش کردم نتوانستم خودم را کنترل کنم، قبل از خارج شدن از پذیرایی بلند بلند زدم زیر خنده. درست است فیلم ما جذابتر از همیشه تمام شد ولی شوهرعمه به سان بادکنکی که بادش خالی شده باشد بود و زودتر از اذان صبح مهمانی را خاتمه داد، بهتر است بگویم مادر مجلس بامداد نشینی را قبل از موعد تمام کرد.

۱۸ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۷:۱۷

این هم از فال حافظ به سبک رادیوبلاگیا.

1. از تمام گوش هایی که قراره این صدا رو بشنون همین اول کاری حلالیت میخوام، جان هرکی که دوست دارین حلال کنید.

2. ترجمه شعر به شعر تُرکیش رو هم خوندم. (مترجم: اکبر مدرس اول "شیوا")

3. به صدای منم نخندینا آهم میگیره صداتون خروسی میشه.

4. دوستان رادیوبلاگی خیلی ممنون.


 

ترجمه تُرکی شعر:
اوزونون یادی بو یولاردا اولوب یار منه
زولفونون عطری اولوب گولشن و گولزار منه
 
مدعیلر آجیغیندان کی دانیلار عشقی
جمالین حجت ائدیب اول بت عیار منه
 
او زنخدان قویوسو گورنه دئییر بیر قولاغاس
مین دانا یوسف مصریدی گرفتار منه
 
گر یئتیشمیر او اوزون زولفه بیزیم اللریمیز
اللرین قیسسالیغینداندی بو ادبار منه
 
دئنه خلوتده اونون خاص غلام حاجبینه
کی فلان خاکی اولوب مایل دیدار منه
 
ظاهرا اورتولودور گرچه بیزه ماه اوزو
دائما گول جمالی قلبده آشکار منه
 
بیر یول ایلده قاپونو دوگسه ده حافط قاپو آچ
واردیر ایللر آی اوزون مایه ی پندار منه
۲۵ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۲۲ مهر ۹۶ ، ۲۱:۲۱

"بچه ام عزیزه تربیتش عزیزتر"


+ این جمله جواب تمام اعتراض های ما نسبت به تنبیه و سخت گیری های مامان بوده و هست، همون بچه خفه شو زر نزن مودبانه است.


۲۱ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۲۰:۲۰

کتاب میخوندم، زیر یک کلمه خط کشیده شده بود و بصورت دست نویس و خیلی ریز چیزی نوشته شده بود، هر چقدر تلاش کردم نتونستم بخونم و میدونین ناخودآگاه چیکار کردم؟؟ دوتا از انگشتام رو هی روی صفحه کتاب میکشیدم به امید اینکه زوم کنه روش و واضح شه.!

حضورم در فضای مجازی بجز وبلاگ عملا فیکه و با این حال خیلی زیاد آنلاینم بنظر خودم واقعا فاجعه است، امیدوارم با برنامه جدید بتونم همه چیز رو خوب مدیریت کنم.

کاش یکی بود که دعوام کنه.

میشه دعام کنید؟؟

۲۶ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۱۷ مهر ۹۶ ، ۲۱:۰۰

وبلاگ نویسی فعالیتی است که دو موضوع نوشتن و خداحافظی بلاگرها در آن از هم جدا نشدنی است. با سبک و نوع نوشتن کاری ندارم، یکی روزانه هایش را یادداشت میکند، یکی دغدغه مشخص و موضوع مشخصی برای نوشتن دارد، یکی صرفا برای تفریح و پُر کردن وقت سراغ وبلاگ آمده. به هرحال چه بی هدف و چه با هدف وقتی انتخاب میکنی بنویسی، مخاطبانی گردت جمع میشوند به نظرِ من یک تعهد یا بهتر است بگویم مسئولیت در قبال نوشته و مخاطب های نوشته هایت باید داشته باشی، کمترین حق مخاطب در فضایی مانند وبلاگ، داشتن راه ارتباطی با صاحب نوشته هست. نوشتن ذهن را خلاقتر میکند البته من در بعضی جاها هم شنیده ام برای نوشتن ذهنی خلاق میخواهد، در هر دو صورت پای خلاقیت و تقویت حافظه درمیان است، نوشتن یعنی حرفی برای گفتن داشتن و این مستلزم مطالعه، ارتباطات وسیع، تجربه و ... است، اگر برخی از فاکتورها را نداشته باشی مطمئنا به مرور نوشته هایت ته میکشد. شهریور ماه سال 91 بود که با محیطی به اسم وبلاگ آشنا شدم، در طی این پنج سال حتی شده جسته و گریخته پیگیر این دنیای مجازی بودم، تجربه خداحافظی هم داشتم و خداحافظی بلاگرهایی را هم دیده ام. بنظر من هر کس حق دارد برای زندگی خود تصمیماتی بگیرد که برای بلاگر هم وبلاگش قسمتی حتی ناچیز از زندگی اش محسوب میشود که گره خورده است به دوستانی که در اینجا دارد پس با این حساب رفتن ها و حذف وبلاگ ها آن هم بصورت یهویی توجیه نشدنی است، هنوز هم پست بدرود آقای محمدحسین بالای وبلاگشان هست و این یعنی احترام به افرادی که برای خواندن نوشته هایشان وقت میگذاشتند. امیدوارم ستاره همه تان همیشه روشن و پُرنور باشد، همیشه از موفقیت ها بنویسید و بنویسید و بنویسید.

یاد دوتا از کامنت های میرزا زیر پست هایم افتادم.

یک جمله بی مزه خواسته بودم:

«خداحافظ دنیای وبلاگ نویسی»
«تعطیل شد»
و امثال این جمله ها...

نوشته بودم فکر کنید آخرین روز وبلاگ نویسیمه، یک جمله مهمانم کنید:

زهی خیال باطل!


+ راستی این همه حرف میرزا شد، الان متوجه شدم همه راه های ارتباطی وبلاگشون بسته است.!

۲۵ نظر موافقين ۴ مخالفين ۲ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۸:۳۰

عنوان: از اشعار سهراب سپهری

سهراب: بهاری ترین شاعر پاییزی

من: امیدوارم عنوان رو بفهمم.....

۱۳ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۵ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۰

صبح بیدارم کرده میگه: هی دختر پاشو کارت دارم، از اونجایی که هر جوری بخوابم دقیقا به همون شکل بیدار میشم بدون این پهلو اون پهلو شدن گفتم: ها. گوشی رو داده دستم میگه بازش کن برو گالریت کار دارم، رفته رو عکسا رو همین عکسی که آواتار وبلاگمه زوم کرده و میگه: هلما صبحت بخیر.

اسم شناسنامه من پری هست.

خواهرم هیچ وقت نمیدونست وبلاگ دارم.


کاپ بهترین دعای هفته هم تعلق میگیرد به محمدامین* که در اوج هیجان و جوگرفتگی به خودش فشار آورد و در نهایت گفت: انءشاالله تولدون اوسون(تولدت بشه). [خیلی غلیظ گفت خیلی غلیظ]


* سه سال و 8 ماه و 22 روز سنشه

۳۳ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۴ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۰