"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

قسمت اول:

رو به دخترک با لحن سوالی گفت: با هم بریم؟؟ دخترک حوصله اداره و ادای برخورد رسمی درآوردن را نداشت، ترجیح داد چند دقیقه تنها بودن را با گَز کردن خیابان بگذراند. کمی قدم زد، بجای کتاب فروشی اشتباهی وارد نوشت افزار کناریش شده بود، با دیدن دفتر و قلم، پازل های بچگانه، توپ و اسباب بازی ها به پریشان بودن فکرش خندید برایش فرقی نداشت، او قصد گذراندن وقتِ تنهایی اش را داشت. دخترک با شنیدن صدای قورت دادن آب دهان پسرِ فروشنده به خود آمد، بنده خدا گلو و فکش خشک شده بود از بس به سوالات مسخره دخترک جواب داده بود. دست خالی از آنجا بیرون آمدن حتما به جان خریدن فحش از جانب پسرِ فروشنده را به همراه داشت حتی در دل، به ناچار شش هزار تومان پای دوتا توپِ فسقلی داد بهتر است بگویم بهای هر دقیقه گذران وقتش شد هزار تومان. بیرون آمد، گویا همچنان باید منتظر میماند. به نگاه دخترک آبرسان خیابان جمع و جوری است مثل یک روستای کوچک که باید همه امکانات را داشته باشد، پس با برداشتن دو گام وارد پارک شد بی هدف محوطه پارک را قدم زد. دست بُرد داخل کیفش تا هندزفری را پیدا کند و بچپاند داخل گوشش و مثل همیشه

۱۴ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۰۰

خیلی سخته آدما رو اونجوری که هستن قبولشون کنیم؟؟ خب یا قبول کن یا نکن اوکی؟؟ حالا فوق فوقش خواستی لطف کنی عقایدت رو به اشتراک بذار. راضی شدی اوکی نشدی هم اوکی یا بیخیال شو یا باز همونجوری که هست قبول کن. من نمیفهمم چرا دوست داریم تحت هر شرایطی همه قبولمون کن؟؟ و اینو با تقلید از حیوان عزیز آفتاب پرست جان به اجرا میذاریم. ته تهش چی میشه؟؟ بگم؟؟ کم کم دورت خالی میشه. چرا؟؟ خب معلومه "دیگه حنات پیش کسی رنگی نداره" حله؟؟ حالا هی بیاییم آروم آروم با ملایمت و لطافت گام ها رو استوار کنیم برا قبولوندن خودمون به یکدیگر، تازه حالا بیاییم پیشرفته تر شیم و قدم در راه سخت تری بگذاریم و بخواییم به بقیه شکل و فرم بدیم تا اونم بشه یکی که ما دوستش داریم.

+ شکل و فرمت جدیدی تو خیلیا دیدم. خدا خیرتون بده کلی خندیدم. :))

++ درگیر ضمایر و فاعل ها نشید.


موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۰۹ آبان ۹۶ ، ۰۲:۳۰

کاش منم میتونستم ادیب باشم، لای کلمات کلی حرف بزنم و بنویسم و بنویسم و خالی شم، یا حداقل میخواستم.

۳۶ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۳

این عکس در برگیرنده هر سه دوره کودکی، نوجوانی و جوانی من هست.

شلوار شش جیب با پیرهن مردونه آستین کوتاه پوشیده بودم، ابروهایم یادآور دختران قاجار بود و موهایی که حداقل روزی دو بار با شانه عجین میشود، رنگ و بوی شانه ندیده بود که هیچ حتی از صبح دور انگشتانم میپچیدم تا کمی وِز یا حداقل فرفری شود. حتی خُشک بودن دستانم را به جان خریده بودم و سراغی از مرطوب کننده دست نمیگرفتم. قصد نداشتم تیپ پسرونه بزنم، از شسته رُفته بودن های اخیر حالم بهم میخورد، حس میکردم شده ام یک رُبات با یک شکل واحد که برنامه ها و حرکت هایش از قبل پیش بینی شده بود، فقط کارم شده بود پیروی کردن. قیچی به دست خودم را رساندم به حمام، پسِ ذهنم عکس ثبت شده از کف حمام بود که موهایم را میزبانی میکرد. نگاهم چرخید سمت آینه و با پوزخند به آخرین لحظه دخترانه بودن موهایم نگاه کردم. بود و نبودشان برای هیچ کس مهم نیست، شاید برادرم دو روزی را قهر کند آن هم اگر متوجه بشود یا نه. در همان فکر و خیال بودم که انگشت وسط دست چپم خورد به دستگیره حمام و ناخنم برید، همه چیز را فراموش کردم و به حال دستم که حالا بدریخت شده بود غصه خوردم، چهارتا انگشتم را لاک نقره ای زدم و ناخن وسط که ناهماهنگشان کرده بود را لاک قرمز، کمی به خُل بازی ام خندیدم و آهنگ دیوونگی حامد همایون را پِلی کردم. من همانم که هستم، نه ربات با برنامه تنظیم شده و نه خُل و چِل همیشگی، من را لحظه هایم میسازند، لحظه ای دختری شیک و آرام، لحظه ای بعد دختری خیره سر و آزاد و رها از تمام دنیا.

+ شاید دیدن فندک در تصویر برایتان سوال باشد، باید بگویم من از بچگی عاشق فندک بودم ولی همیشه یکی پیدا میشود که فندک هایم را با خود ببرد، گاه فرشته برمیدارد به عنوان یادگاری، گاه عزیزجون(دخترعموی بابا) برمیدارد برای روشن کردن سیگارهایش و گاه دایی بابک برمیدارد با گفتن این جمله: بمونه برات کار دستمون میدی و گاه ...


۱۴ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۰۶ آبان ۹۶ ، ۰۰:۴۰

با مامانش بحثش شد، بود و نبود ما که حکم مهمان رو داشتیم هم گویا مهم نبود، برگشت به مامانش گفت: برو به جهنم، برو گم شو نمیخوام ببینمت. یه ربع بعد برگشت تو پذیرایی، گویا عصبانیتش فروریخته بود. خودش رو چسبوند به من و گفت: منم مثل تو ام زود عصبی میشم، رُک ام، حرفمم نمیخورم باید بگم.

گفتم: ولی من بی تربیت نیستم.!


+ یه پست درمورد سلیقه تلویزیونیم نوشته بودم پیش نویسش کردم، بعضا فکر میکنم اگر خودم جای مخاطب های اینجا بودم، وب خودم رو دنبال میکردم؟؟

۱۷ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۰۴ آبان ۹۶ ، ۱۵:۳۰

+ پیام دادم: آبان ماهی عزیز تولدت مبارک [با چند تا کیک و از این گیف های تلگرامی]

_ گفت: مرسی [کلی شکلک قلب و بوس]

+ نوشتم: فقط قربون دستت روزش کدوم بود؟؟

_ جواب داد: نابودم کردی. [با خنده البته]

۲۶ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۰:۳۰

همین الان به چی فکر میکنی؟؟

۶۱ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۹:۱۹