"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

با صدای بلند از رو مجله خوندم: قبل از خواب آب بخورید تا در خواب سکته نکنید.
زندایی هم خونه ما بود، الان هفت سال بیشتره آبِ قبل از خواب براش عادت شده.

چندین بار هم انواع دردهای مادرِ زنداداش رو اعم از پادرد، کمردرد، گلودرد، سردرد، ریه، روده، معده، داخلی، مفصلی و... همه و همه رو با دم کردنی هایی همچون چای سبز، به لیمو و ... یا استامینوفن خالی تسکین دادم. نوع دم کردنی یا نوع دارو مسکن مهم نیست ایشون تو کار تلقینه، به من اعتماد داره و به خودش تلقین میکنه که تجویزهای من کارسازه البته تلقین ناخودآگاه از روی اعتماد. علم این مورد رو ثابت کرده، دارونما(placebo) چند سالی است که مورد توجه پزشک ها قرار گرفته و اعتماد پزشک ها به این نوع درمان نتایج مطلوبی هم به همراه داشته.

* چرا تهش علمی تموم شد. :)))
۳۵ نظر موافقين ۱۵ مخالفين ۰ ۲۷ آذر ۹۶ ، ۰۱:۲۰
عنوان پست دوستان برای امروز: 
نسرین: هلما باید یاد بگیرد آدم حسابی باشد
رامین: هلما باید به دست من کشته میشد
نرگس: هلما ناامیدم کرد
برگشتنی به نرگسی گفتم پایه ام برگردیم و آقارامین رو بزنه، خانم معلم شاهده، دوربین رو هم نشون میدم بازم گنگ میگن: باید بشناسم؟؟. هیییم نوشتن از یه روز خوشمزه خیلی سخته البته برا من، نقاشیا خیلی خوووب بودن همون اندازه که برا نقاشی بچه ای که رو تخته و سرم رو دستش غصه امون شد، همون اندازه هم برا نقاشی که برا گل چتر گرفته بود تا بارون روش نریزه و تازه نتیجه هم گرفته بود که باید محافظ محیط زیستمون و گلا باشیم لبخند زدیم. تی ام بکس پلی نکردن نامردا. میگن: دوست رو تو سفر میشه شناخت، مستر رامین و نرگس من تو نمایشگاه شناختمتون ای آدمای الله اکبراا دختر به این آرومی خانومی. هنوز باورم نمیشه ماماااان نرگس رو هم دیدم، واااای که چقدر غافلگیری به یاد موندنی بود، همون خانم مهربون تصورات چندسال قبلم. نرگس هم حق میده نسرین جانم از دستم ناراحت شه ولی همون لحظات اندک اما به یاد موندنی یه عالمه چسبید. یکی دو بار دیگه هم برم نمایشگاه، دکور اتاقم به لطف آقارامین تکمیل میشه، پارسال نقاشی امسالم عروسک. وااای عکسا، البته الان جز عکس نهار منو نرگس که یهویی گرفتم هیچ کدوم دست من نیست. 
+ خیلی خیلی یهویی نوشت. 

اضافه میکنم: وجود همزمان سه تا موجود زنده در نمایشگاه خیریه که شش سال است در کوچه پس کوچه های وبلاگ از بلاگفا تا بیان به سر و کله هم میزنند قابلیت این را دارد که فضای وصف نشدنی را نمایان سازد.
۲۵ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۲۱ آذر ۹۶ ، ۲۰:۰۰

بلی روزی روزگاری در حین چک کردن تلگرام یا بقول اینجانب هیییم چیزه هنوز اسم درخوری نیافتم بعدا بهش فکر میکنم بودم، با پیامی مواجه شدم با این مضمون "دوستت مثلا شفتالو ازت خواسته نظرتو راجع بهش ناشناس بگی" آقا لبخندی زدم و صفحه رو بستم، به فاصله چند روز همین پیام از جانب "گلابی" برام فرستاده شد. نکته جالب این بود که این عزیزان بی ربط ترین آدما به من بودن، این چنین بود که یاد دانشگاه و کلاس درس و استاد و از همه مهمتر آیلار افتادم، ورودی قبل از ما بود اینبار همایش رفتنی دیدمش میگفت معرفی به استادش مانده آذر ماه.

یکی بود یکی نبود، خدا که قربونش برم همیشه هست سر کلاس درس "مقدمه ای بر مهندسی پزشکی" بودیم، استاد جان قر و فری ما با صدای آروم و کشدارش و با مدل خاص حضور غیابش از مداح بگیر که پرسید چیا بلدی مداحی کنی شروع کرد تا من که با اسم خانم مقنعه خلبانی از نوع پری صدام زد بلاخره رسید به آیلار که هفته قبلش غایب بود، خیلی شیک و مجلسی گفت: خااااااانم من چندبار با شما آبگوشت خوردم؟؟ [قیافه ما!!!! دوربرگردون حداقل بیست سی کله سمت آیلار!!!!] نگفتی کدوم سفره خانه و کافه باهم بودیم؟؟ [همچنان ما] دیگه پارتی که با هم نرفتیم؟؟ هفته پیش اون چه پیامی بود برا من فرستاده بودی؟؟ خجالت نکشیدی؟؟ (قشنگ صداش رو دخترونه کرد) و متن پیام رو خوند: سلاااااام خوبی استاد؟؟ من فردا نمیتونم بیاااام سر کلاااس حضور منو موجه بزن. مرسی آیلارم.

۲۵ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۲۰ آذر ۹۶ ، ۰۱:۴۶

من و هم سن هام آخرین بچه هایی بودیم که درس اول کتاب فارسیمون "سگ گربه را دنبال میکند، گربه به بالای درخت میرود" بود. آخ که من چقدر سر این قضیه، حسین، مهین و شهین رو حرص میدادم، میگفتم: هههه بنویسیم و بخوانیم هم شد درس؟؟ برا شما درس نیست که بچه بازیه، درس سگ گربه رو دنبال میکند بود. میگفتم: اَولَر تَنبَللَر سوت وِئرمَسَن اُولَلر(اول ها تنبل ها، شیر ندی بهشون میمیرن) [یه جمله تمسخری، یعنی شما آشخورید حالا] برازنده شماهاست، همه میدونستن شماها خنگ هستین کتابا رو آسون کردن. مضحک تر از برخورد من جمله همیشگی سال بالایی ها به ما بود که میگفتن: الان که چیزی نیست خوشبحالتونه، بیابید پایه ما تازه میفهمید مشق چیه، ریاضی، وای ضرب، علوم رو نگم اصلا اونوقته که میفهمید درس چقدر سخته. وقتی اول بودیم دوم ها اینو میگفتن وقتی دوم بودیم سوم ها و این داستان ادامه داشت.



۳۲ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۹ آذر ۹۶ ، ۰۱:۴۰

آنچه که برای این پست در نظر داشتم با دریافت یک کامنت خصوصی به کل تغییر کرد، لطفا دوست داشته باشید و برای پیشنهادی که در کامنت داده شده اعلام آمادگی کنید، فقط به این صورت که من قسمتی را انتخاب نمیکنم و خودتون هر قسمتش را خواستین انتخاب کنید و به دلخواه ادامه اش رو مثل داستان کوتاه تکمیل کنید. فکر کنم انقدری ماجرا و جمله برا بست دادن وجود داره که بشه ازشون داستان ها یا حتی جمله های جذابی بیرون کشید. طی یک پست جداگانه از جمله و داستان ها رو نمایی میشه. 

قسمت اول. دوم. سوم. چهارم.

ضایع نکنیداااا زیر همین پست اعلام آمادگی کنید لطفا. مرسی

۲۶ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۲۰:۰۰

هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون برمیاید مفرح ذات.

۲۰ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۶ آذر ۹۶ ، ۱۹:۱۹
مجدد برگشت داخل پارک، اینبار خلوتترین قسمت پارک سمت راست دانشکده را نشان کرد، سلانه سلانه قدم برمیداشت، آنجا که درختها بزرگترند و مثل سقفی سایه بر یک جای دنج هستند. مرد جوانی آرام برخاست و رو به دخترک گفت: اینجا برای تنها نشستن و فکر کردن خیلی خوب است، من برم شما راحت با خودت خلوت کن. دخترک هول و با عجله تشکر کرد و با گفتن: "ببخشید خلوتتان را بهم زدم، قصد نشستن ندارم" آرام از کنار مرد جوان دور شد میتوانست بشنود که مرد جوان زیر لب میگوید: خدا خیرت بده برو در پناه خدا. حالا چند دقیقه انتظاری که فکرش را میکرد نزدیک چهل دقیقه شده بود، خواست شماره اش را بگیرد و بگوید: پس کجا ماندی که در همان حین چشمش به قیافه خسته همراهش خورد، دخترک پرسید: تونستی پولت رو بگیری؟؟ و او با خنده مضحکی گفت: حق الناس زیاد مهم نیست، فعلا حاج آقاها نمازشان را اول وقت بخوانند مبادا قضا شود تا بعد. با هم همگام شدند، به عکس هیکل شخصیت هایی اعم از ادبی و علمی که دور پارک جا خوش کرده اند خیره شدند، دخترک به عکس هایی که اسم و بیوگرافی های هک شده شان از بین رفته بودند اشاره ای کرد و پرسید: اینها قبلا اسم داشتن نه؟؟ در حال گپ و گفت طنازانه در مورد این شخصیت ها بودند که سروکله دو پسر که دقایقی پیش دخترک شاهد ناله هاشان از روزگار بود و همان ها برای ترس دختر از گربه خندیده بودند پیدا شد. پسر چاق آرام و با دهن کجی گفت: منتظر شازده بوده که هیچ کس را تحویل نمیگرفت، من هم جای او بودم چشمانم درویش میشد. آنجا بود که برادر دخترک دست خواهرش که در دستش بود را سفت تر فشرد و گفت: برای همین است که داداش ها عاشق و دیوونه خواهر کوچولوشونن.

+ فقط پست "پسا بیشتر از نیم ساعت" ماند.
۹ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۰:۳۰

بخدا به پیر به پیغمبر بوی گند میدی، باید چهره عبوس کنیم و عق بزنیم تا بفهمی نفهم، شاید خونواده ات دماغشون پر شده از عطر متعفنت دلیل نمیشه که برا کل اجتماع عادی شده باشه. نمیمری، کمردرد نمیگیری بیرون اومدنی به اون دهان و دندان صاحاب مرده ات یه مسواک بزن، به اون تن لشت هم یه آب بزنی ثواب داره مرسی اه.

۲۵ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۷:۳۵

نه شاعرم که در وصفش شعر بسرایم، نه نقاشم که نقشش بکشم، نه عکاسم که تصویرش ثبت کنم. منِ بی هنر فقط میتوانم نگاهش کنم و غرق در رویا شوم.

امیدوارم آسمانِ فردا باهات دوست باشه لیلی.

۱۸ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۱۱ آذر ۹۶ ، ۲۱:۰۰

اومدم دانشگاه تبریز وسایل داداش رو بدم بهش، گفتم یه دور هم تو دانشگاه بزنم چرا اینا همشون بچه ان؟؟

۳۵ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۱۱ آذر ۹۶ ، ۱۲:۳۰