"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

اولش فقط فکره، توهمه

کم کم سمج میشم

تمام و کمال برا خودم میخوامش

بهش نزدیک میشم، نزدیک و نزدیک تر

باهاش حرف میزنم، با هم حرف میزنیم

مثل دوتا دوست

رُک، شاد و لوس

آره خودم رو براش لوس میکنم

راستش خیلی لوسم

ولی

دست خودم نیست

نمیگه: از قدت خجالت بکِش

بغلم میکنه، لوسم میکنه

به حرفام گوش میده

یادش میارم، یادم میاره

خیلی چیزا رو، خیلی حرفا رو، خیلی کارا رو

هزار باره بهش میگم: عاشقتم

از ته دل میگم

یه عالمه ماچش میکنم

ماچ هایی به زلالی ماچ های بچگی

دلشو نمیزنم، تموم نمیشم براش

تموم نمیشه برام

خدا رو میگم، یه بی نهایتِ دوست داشتنی

بدون رنگ، بدون بو

وجود مطلق


(از پیش نویس ها)


۱۵ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۲

یه زمانی هم همراه اول طرح 100 پیامک رایگان برای جوانان زیر بیست و پنج سال داشت.

پست مینویسم ولی پیش نویس میشن.

۲۱ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۲۸ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۱۲

بعد از چند ماه نشستم پای تلویزیون، دقیقه نود و پنج بازی ما و مراکش رو باید تافت زد، وای که خیلی چسبید خیلیاا 

۱۶ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۰

اینکه یه بار تو عالم بچگی یه کالن کوچیک نفت از تو انباری برداشتم و وسط باغچه خالی کردم به امید کشف نفت زیرزمینی دلیل نمیشه الان تو مهمونیا همش حرف بچگی من باشه. اینکه تو عالم بچگی فکر میکردم خدا تو یه سن مشخص به همه بچه میده ولی دختر یه همسایه امون هی بزرگ میشده و مادر نمیشده و در مقابل دختر همسایه دیگه امون با اینکه کوچکتر از اون یکی بوده به صرف اینکه براش جشن گرفتن بچه دار شده و زده تمام معادلات ذهنی من رو پوکونده و حل این معما شده بوده مهم ترین دغدغه من، دلیل نمیشه الان تو مهمونیا همش حرف بچگی من باشه. اینکه یه بار تو عالم بچگی برا مسافرت بابا یه شب بردتمون ییلاق و اد(عدل) همون شب گاو صاحبخونه زایمان کرده و اونام که اخلاق منو نمیدونستن پیش من سوتی دادن که گاو خودش بچه اش رو دنیا آورده و منم زدم زیر گریه که برش گردونید شکم گاوه تا مجدد دنیا اومدنش رو ببینم دلیل نمیشه الان تو مهمونیا همش حرف بچگی من باشه. اینکه یه بار تو عالم بچگی روی صفحه کلید کنترل تلویزیون رو با چاقو بریدم تا هیچ کس جز من بلد نباشه باهاش کار کنه دلیل نمیشه الان تو مهمونیا همش حرف بچگی من باشه. اینکه تو عالم بچگی حسش نبوده برم دنبال کسی که اذیتم کرده و حرصم رو درآورده بگیرمش و تلافی کنم و بجاش میگفتم بگیرن تحویلم بدن تا منم بزنمش و دلم خُنک شه دلیل نمیشه که الان تو مهمونیا همش حرف بچگی من باشه. اینکه تو عالم بچگی سوالایی مثل: چرا پودر لباس شویی کف میکنه، هندونه اول بوده یا تخم هندونه، اگه فلان کار گناهه چرا خدا تو خلقت انسان انجام و روش انجام اون کار رو تو ذهن انسان جا داده و ... دلیل نمیشه الان تو مهمونیا همش حرف بچگی من باشه. اینکه تو عالم بچگی بدون اطلاع مامان لیوان رو گذاشتم رو اجاق گاز و شعله اش رو روشن کردم تا ببینم گرما باهاش چیکار میکنه دلیل نمیشه الان تو مهمونیا همش حرف بچگی من باشه. اینکه تو عالم بچگی تمام خوراکی ها بخصوص پُفک رو میریختم تو یه ظرف و میسوزوندم ببینم چی میشه دلیل نمیشه الان تو مهمونیا همش حرف بچگی من باشه. اینکه تو عالم بچگی با چکش گوی های تزیینی رو میشکستم و ساعت ها درمورد مایع لزج و بدبو داخلش فکر میکردم دلیل نمیشه الان تو مهمونیا همش حرف بچگی من باشه. اینکه تو عالم بچگی بیشتر عروسکام رو بخاطر اینکه حین لمس کردنشون حس میکردم چیزی مثل شن داخلش هست رو با چاقو پاره میکردم دلیل نمیشه الان تو مهمونیا همش حرف بچگی من باشه. الان که من بیست و چهار سالمه اصلا نباید تو مهمونیا حرف بچگی من باشه.

۲۶ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۲۵

منو چشم هام، دنیا و همه

رقابت آسانی است

حتما جام جهانیِ چشمات

برای منه.


+ چالش رادیوبلاگی ها به دعوت رامین

++ دعوت میکنم از مریم و فرشته

۲۵ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۰ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۲۴

«سوپی روی یک نیمکت در میدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه می‌رسید و او می‌دانست که باید هرچه زودتر نقشه‌هایش را اجرا کند. با ناراحتی روی نیمکت جابجا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولاً زمستان‌هایش را این‌گونه سپری می‌کرد.و حالا وقتش بود، چون شب‌ها روی نیمکت میدان با سه روزنامه هم نمی‌توانست از سرما خلاصی یابد. بنابراین تصمیمش را برای زندان رفتن گرفت و فوراً شروع به بررسی اولین نقشه‌اش کرد.

نقشه‌ی ساده‌ای بود، در یک رستوان سطح بالا شام می‌خورد، سپس به آن‌ها می‌گفت که پول ندارد و آن‌ها پلیس را خبر می‌کردند. ساده و راحت بدون هیچ دردسری. با این فکر نیمکتش را رها کرد، آهسته به راه افتاد.

چیزی نگذشت که به یک رستوان در برادوی رسید. آه! خیلی عالی بود. خیابان ششم دید، جلوی ویترین مغازه ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت؛ همه چیز تمیز و براق بود. فقط می‌بایست یک میز در رستوان پیدا کند و بنشیند. آن وقت همه چیز روبه راه بود. چون وقتی می نشست مردم تنها می‌توانستند، کت و پیراهنش را ببینند که خیلی کهنه نبودند؛ هیچ کس شلوارش را نمی‌دید. راجع به سفارش غذا فکر کرد. خیلی گران نه؛ اما باید خوب باشد. اما وقتی که سوپی وارد رستوان شد، گارسون شلوار کثیف و کهنه و کفش‌های افتضاح او را دید. دست‌هایی قوی یقه‌ی او را گرفت و به او کمک کرد که دوباره خودش را در خیابان ببیند! حالا مجبور بود که نقشه‌ی دیگری بکشد. از برادوی گذشت و همه می‌توانستند او را ببینند. آرام و با دقت سنگی را برداشت و به طرف شیشه پرت کرد. شیشه با صدای بلندی شکست. مردم به آن طرف دویدند. سوپی خوشحال بود چون مقابلش یک پلیس ایستاده بود. سوپی حرکت نکرد. در حالی که دست‌هایش در جیبش بود، ایستاد و لبخند می‌زد. با خود اندیشید: «به زودی در زندان خواهم بود.» پلیس به طرفش آمد و پرسید «کی این کارو کرد؟» سوپی گفت: «من بودم.» اما پلیس می‌دانست کسانی که چنین کاری می‌کنند، نمی‌ایستند که با پلیس صحبت کنند، بلکه پا به فرار می‌گذارند. درست در همین موقع پلیس، مرد دیگری را دید که در حال دویدن بود تا به اتوبوس برسد. بنابراین پلیس به تعقیب او پرداخت. سوپی لحظه‌ای این صحنه را تماشا کرد. سپس راهش را کشید و رفت؛ بازهم بدشانسی. دیگر داشت عصبانی می‌شد. اما آن طرف خیابان رستوران کوچکی دید. با خودش فکر کرد: «عالیه!» و وارد شد.

این بار هیچ‌کس متوجه شلوار و کفش‌هایش نشد. شام خوشمزه‌ای بود بعد از شام به گارسون نگاهی کرد و با لبخند گفت: «می‌دانید، من هیچ پولی ندارم پلیس را خبر کنید. زود باشید چون خیلی خسته‌ام.»

گارسن جواب داد: «پلیس بی پلیس. هی، جو!»

پیشخدمت دیگری به کمک او شتاقت و با هم سوپی را به داخل خیابان سرد پرت کردند. سوپی نقش زمین شد. با سختی از جا برخاست، عصبانی بود با زندان گرم و نرمش هنوز خیلی فاصله داشت؛ واقعاً ناراحت بود. دوباره به راه افتاد. یک زن زیبای جوان مقابل ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. کمی آن طرف‌تر هم یک پلیس قرار داشت. سوپی به زن جوان نزدیک شد؛ دید که پلیس او را می‌پاید. با لبخند از زن دعوت کرد که او را همراهی کند. زن قدری فاصله گرفت و با دقت بیشتری شروع به تماشای ویترین مغازه کرد. سوپی نگاهی به پلیس انداخت. سپس دوباره شروع به صحبت با زن کرد. زن می‌توانست در عرض یک دقیقه پلیس را خبر کند. سوپی درهای زندان را مجسم کرد، اما ناگهان زن بازوی او را گرفت و با خوشحالی گفت: «بسیار خوب به شرط یک گیلاس مشروب، تا پلیس متوجه نشده راه بیفت.» و سوپی بیچاره با زن جوان که هنوز بازویش را گرفته بود به راه افتاد.

سر پیچ بعدی از دست زن پا به فرار گذاشت. به وحشت افتاده بود، با خود اندیشید: «با این وضع هرگز به زندان نخواهم افتاد.» آهسته به راه افتاد و به خیابانی رسید که تئاترهای زیادی درآن بود. آدم‌های زیادی آن جا بودند، آدم‌های پولدار با لباس‌های گران‌بها. سوپی می‌بایست کاری کند تا به زندان برود. نمی‌خواست حتی یک شب دیگر روی نیمکت میدان مَدیسون سرکند. کلافه شده بود. ناگهان چشمش به یک پلیس افتاد. شروع کرد به آواز خواندن، فریاد زدن و سر و صدا کردن. این بار باید نقشه‌اش کارگر می‌افتاد؛ اما پلیس پشتش را به او کرد و به مردی که نزدیکش ایستاده بود گفت: «زیادی خورده، اما خطرناک نیست؛ بذار به حال خودش باشه.» اما درست در همین وقت چشم سوپی داخل مغازه به مردی افتاد که چتر گران‌بهایی داشت. مرد چتر را در کنار در گذاشت و سیگاری بیرون آورد. سوپی وارد مغازه شد، چتر را برداشت و آهسته بیرون آمد. مرد به سرعت دنبالش آمد. و گفت: «چتر مال منه.» سوپی جواب داد: «راستی؟ پس چرا پلیس را خبر نمی‌کنی؟ زود باش پلیس آن جاست.» صاحب چتر با ناراحتی گفت: «اشتباه از من است. امروز صبح آن را از یک رستوران برداشتم. خوب اگر مال شماست معذرت می‌خواهم.» سوپی گفت: «البته که مال منه.» پلیس متوجه آن‌ها شد. صاحب چتر به سرعت دور شد و پلیس هم به کمک دختر جوانی رفت که می‌خواست از خیابان رد شود. حالا دیگر سوپی واقعاً عصبانی بود. چتر را دور انداخت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به پلیس‌ها. درست حالا که او می‌خواست به زندان بیفتد، آن‌ها نمی‌خواستند او را به آن‌جا بفرستند. دیگر عقلش به جایی نمی‌رسید به طرف میدان مَدیسون و خانه‌اش یعنی نیمکت به راه افتاد. اما سر یک پیچ ناگهان ایستاد. این‌جا در وسط شهر یک کلیسای قدیمی زیبا وجود داشت. از میان یک پنجره‌ی صورتی رنگ، نور ملایم و صدای موزیک دلنشینی بیرون می‌آمد. ماه در بالای آسمان بود. همه‌جا ساکت و آرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده به نظرش آمد و سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت.»

ادامه:

سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت، به یاد آسا، به یاد ثانیه و دقایق و ساعاتی که تاریخ، نَفس های سوپی و آسا را کنار هم ثبت کرده بود، به یاد نوازش های صورتش که هُرم نفس های آسا نوازش گرش بود، نوازش هایی که روزگاری دنج ترین گوشه ضلع شرقیِ تنها کافه روستا با ولع به تماشایش مینشست. سوپی تحمل این حجم از خاطره که دیگر برایش توهمی بیش نبود را نداشت، شاید امروز روز اوست، روزی که همه چیز دست به دست هم داده تقدیر را آنگونه که باید پنج سال پیش رقم میخورد ولی نخورد را رقم بزند، امان از تک تک "کاش"های جهان، کاش آن کشیش هیچ وقت پا به روستا نمیگذاشت، کاش هیچ وقت آسا آن کشیش لعنتی را نمیدید، کاش آن کشیش لعنتی ذهن و فکرِ آسای من را تسخیر نمیکرد و جایگاه پدر نداشته را برایش پُر نمیکرد، کاش آسا راهبه نمیشد، راهبه نمیماند، کاش آسا دخترِ سختی نبود، کاش هیچ وقت آسا را دوست نمیداشتم که حال اینچنین دیوانه وار در کوچه و خیابان دنبال راهی برای زندانی شدن بگردم. سوپی افسوس های دیوانه کننده آن یک هفته شوم که تمام آمالش را به بازی گرفت و زندگی را فقط در دم و بازدم برایش خلاصه کرد را کنار زد و راه روستا و کلیسا را در پیش گرفت، راه آسا را، شاید امروز روز اوست، روزی که همه چیز دست به دست هم داده تقدیر را آنگونه که باید پنج سال پیش رقم میخورد ولی نخورد را رقم بزند. نزدیک روستا شده بود، آینه ای که یادگار آسا بود و همیشه همراهش بود را از جیب شلوارش بیرون کشید، بعد از دیدن خود در آینه چندقدمی عقبتر رفت، قرار بود بعد از پنج سال با این موهای ژولیده و ریش جوگندمی به دیدار آسا برود؟! نه نه، فکری به سرش زد بهترین فکر ممکن، راه آمده را برگردد، برود پیش رابرت همان هم خانه روزهای اول اقامت سوپی در شهر که الان آرایشگر ماهری است. باید تا غروب آفتاب خود را به آسا میرساند، تندتند راه میرفت و در فکر شب بود، شبی که قرار است دیدار سوپی و آسا را بعد از پنج سال در دلِ سیاه خود تا ابد به یادگار ثبت کند، با نام شبی که پنج سال به تعویق افتاد. سنگینی دستی را روی شانه اش احساس کرد، چشم برگرداند پُلیسی را دید که با چشمانی که برق میزد سر تا پای سوپی را میکاوید، بدون هیچ حرفی دستبند بر دستانِ سوپی زد، لابد سوپی با آن قیافه نزار مظنون ترین منظنون برای قتلِ کشیش روستا بود...

برای سخن سرا: sokhansara.blog.ir

نمیدونم عادت خوبی است یا بد فقط عادت دارم بیشتر پست هام رو در لحظه و بدون ویرایش روی پنل مدیریت وبلاگم انتشار بدم، مثل همین پست "سوپی"، وسط آماده کردن پاورپوینت برا جلسه هفته بعد ایده ادامه داستان به ذهنم آمد و دلم خواست همین لحظه با صدای خودم بخونم و پست رو منتشر کنم. :)

۲۷ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۲۰

چند وقتی است لباس سفید میپوشم، ست تاب و شلوار سفید، تاب بلند سفید با راه راه افقیِ قرمز، تاب سفید با گلِ قرمز رو سینه اش با شنل سفید که پشتش پاپیون داره. از اداره میرسم خونه، خانومانه لباس های اداره رو با یک لباس سفید عوض میکنم میچپم تو اتاقم، در اتاق رو میبندم، دیگه تخت ندارم ولی رختخوابم همیشه کنار در پهنه، میچپم تو رختخوابم، میچپم تو گوشیم، چک میکنم طبق معمول پیامی ندارم یعنی دارم ولی بیشترش هیچ لذت و ذوقی برام نداره، تو این بهارِ پاییزی لحاف رو تا روی گردنم میکشم، خودم رو بغل میکنم، اینروزا همش میچپم تو اتاقم، در اتاق رو میبندم، خیلی وقتا پرده پنجره رو میبندم تا حیاطی که دیگه جز یه درخت انجیر چیزی نداره رو نبینم، راستش من هیچ وقت عاشق و کُشته مرده گُل و گیاه و دار و درخت نبودم، اینروزا اصلا ناراحت نیستم، اینروزا غصه هیچی رو نمیخورم، اینروزا هندزفری میچپونم تو گوشم و تا وقتی که عرق کنم و کتفم درد بگیره با آهنگ های تکراری میرقصم، اینروزا همش تو اتاقمم. اینروزا همش در اتاقم رو میبندم.

+ "شب های روشن" داستایفسکی رو شروع کردم، بنظر کتاب خوبی میاد. :)

۲۶ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۰

از آن آدمهایی است که اگر بخواهد همراهت شود پیچاندنش سخت ترین کارِ عالم، زمان با هم بودنتان صرف کنترل کردنش و در نهایت نود درصد انرژی ات صرف اینکه پشیمانت نکند(همان غلط کردم خودمان) میشود، دوستم را میگویم اسمش مهدیه است. با آرامش از نمایشگاه خارج شدیم، حتی با آرامش روز را شب کردیم، یک چیزی ته دلم میگفت: آرامشِ قبل از طوفان است.  

_ پری؛ ما هم میتونیم همچین نمایشگاهی را در دانشگاه خودمان درست کنیم مگه نه؟؟!

+ نه.

_ چرا؟؟ چرا؟؟ چرا؟؟

+ دوماهِ بعد دیگه من دانشجوی اینا نیستم و تو هم فقط ترم بعد هستی.

_ تو رو خدا!! ما شروع کنیم حتما بقیه هم ادامه اش میدن.

خلاصه راضی ام کرد، نامه اش را نوشتیم و زیرش را امضاء کردیم داخل آسانسور با دستمال کاغذی رُژهایمان را محو میکردیم، سمیه و مهدیه بدون چادر داخل آسانسور شده بودند و با چادر خارج، از همان عالم بچگی و ماجرای "من در میزنم تو حرف بزن" من حرف زنشان بودم. رئیس دانشگاه از ایده تقلیدی مان استقبال کرد، زیر نامه را پاراف کرد و فرستادمان به ساختمان تبلیغ و فرهنگ اسلامی دانشگاه یا فرهنگ و تبلیغ اسلامی یک همچین اسمی، همان جایی که همه آقایان ریش دارند و همه خانم ها چادر، همان جایی که با چفیه و سنگر دیزاین شده است. اینیار داخل شدنی علاوه بر سفت کردن چادرها دستمال کاغذی دادیم دست سمیه برای پاک کردن رُژگونه اش. مثل دفعه قبل مهدیه در زد و من حرف، رئیس حاج آقای روحانی و اهل دلی بود، عزیزم ورد زبانش بود. گوشی را دادم دست حاج آقا تا عکس فضای نمایشگاه را ببینید، سی ثانیه نگذشته بود که چشمان حاج آقا نورانی تر شد، سمیه زیر چادر دستش را به نشان پیروزی مُشت کرده بود، مهدیه لبخند میپاشید به صورت حاج آقا و من ماتِ محو شدن نگاه طولانی حاج آقا به یک عکس غیر هنرمندانه ای که من عکاسش بودم. حالا چند دقیقه ای هم گذشته بود، به این فکر میکردم که چه نکته تاثیرگذاری در عکس هست که این چنین گوشی را در دست حاج آقا ثابت نگه داشته است. شنیدن جمله: "به به دخترا اینجا چه خوشگل افتادین" مثل ضربه کاری یک پُتک، مُشت گره شده سمیه را شُل، لبخند مهدیه را نابود و تک تک نکته های یافته شده و نشده من را تکه تکه کرد. بله حاج آقا رسیده بود به عکسهای سلفی پیتزا خوران من و مهدیه در توسکا، گفتم: نمایشگاه در ساختمان مرکزی دانشگاه تبریز بود نه توسکا و گوشی را از حاج آقا گرفتم. با لبخند گفت: هنوز پوشه های دیگه مانده بود آخه؟!

به بهانه داستانک آقاگل.

۲۰ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۳۶

یه وقتهایی از زندگی هست که عمیقا احساس خوشبختی میکنم، ذهنم قفل میشه انگار یه ثانیه همه چی میره رو حالت استاپ، چشمام رو میبندم و متمرکز میشم، خدا رو یه جایی توی درونم پیدا میکنم، نمیدونم تو دل یا تو احساس ولی پیداش میکنم و بهش میگم: خدایا خودت هوای این لحظه هامو داشته باش، خدایا شکرت که هستی خیلی شکر.

اعتقاد به معبود آرامش میده به آدمی.

۱۸ نظر موافقين ۱۶ مخالفين ۰ ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۹

به یاد ایام جوانی رفتیم پیش استاد.

اینبار با شادی :)

۲۷ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۱ ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۶