"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

1398/12/19

آنه جان سلام...

حس میکنم حالت خوبه، بهتره بگم دوست دارم حالت خوب باشه، به یاد همه دلتنگی ها، لبخندها و گم شدنها در دنیای تو. میخوام یه تصویر ذهنی درمورد خودم برات ترسیم کنم، اینطوری هم خودم حس صمیمیت بیشتر میکنم و هم خوندن نامه ام برات احتمالا جالب باشه. پرحرفی هام شبیه خودته، شاید بیشترین شباهتمون تو خیالپردازی های شبانه باشه، راستی برعکس خودت من عاشق موهای قرمزت بودم، میدونی من هیچ وقت موهامو نمیبافتم بین خودمون بمونه اونروزایی که عاشقونه پای دیدنت مینشستم مدل موهام مصری کوتاه بود. گونه سمت چپ صورتم سه چهارتا کک و مک داره، اینو برا اولین بار فقط برا تو مینویسم، قدِ بلند و چشم های سبز تیله هم کافیه برای تصور کردنم. آنه جان من متعلق به سالهای دورم، تو همیشه با تمام دور بودنت بلد بودی چطوری خودت رو نزدیکمون کنی و تبدیل شی به یه رفیق خوب. رفیق جان حال اینروزهای ما زیاد خوب نیست، امیدوارم ناراحت نشی ولی همین نامه ای که برات مینویسم هم بهونه ایه برا لحظه ای حال خوب در این شرایط سخت. تو دختر قوی ای هستی، تکرار غریبانه روزهایت رو پایان دادی، از پس لحظه های مبهم کودکی و تنهایی معصومانه ات برآمدی و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآمدی، تو شکفتی و سبز شدی. پس از حرفم ناراحت نمیشی و برای من و جهانم شکفتنی سبز با گلهای صورتی زیبا آرزو میکنی، نمیخوام درگیر سختی هامون شی فقط درددل دوستانه بود. راستی حال گیلبرت چطوره؟! هنوز هم شوخ و جنتلمنه؟! همیشه دوست داشتم بدونم مادر شدی یا نه؟! چند روز پیش به بنفشه های امسالم سر زدم و لابه لای عطر و رنگ قشنگشون نفس کشیدم، دوست دارم مثل رقص های آروم تو و دیانا وسط گلها برقصم و موهامو بسپرم به دست باد، منم یه دیانا داشتم روزهای خوبی هم کنار هم ساختیم، حتی تاج های گل شبیه تاج های شما دوتا هم برا خودمون ساخته بودیم. اگه بگم بیشتر از چهار ساله صدای زنگ تلفنم آهنگیه که یادآور تو هست شاید برات خنده دار باشه، ولی بهتره بدونی تو یه دختر مشهور و محبوبی، حتی ماتیو مهربون و ماریلا منظم رو هم خیلی از آدمها تو دنیا میشناسن، یه آهنگ داری برا خود خودت و اگر بپرسی تلفن همراه چیه؟! باید بگم  الان خیلی چیزها شبیه دنیا آروم تو نیست، تلفن همراه هم یه چیزی شبیه نامه است، از من میشنوی حرفای من رو بخون ولی دنبال کندوکاو در دنیای من نباش، هرچی باشه من از آینده برات نامه مینویسم. آنشرلی عزیزم در تصورات من دنیای تو، هایدی، جودی و حتی اون دختر تو مزرعه حنا رو میگم یکی هست، میخوام امیدوار باشم که نامه ام رو میخونی، لطفا اتوبوس سفرهای علمی شگفت انگیز و خانم معلم جذابش رو اگر دیدی سلام من رو بهشون برسون. آنه من یه پیراهن دارم وقتی میپوشم شبیه تو میشم، دارم فکر میکنم حتما تو محبوب ترین شخصیت زندگیم بودی که تا الان همراه منی.چقدر خوشحالم که خانم لوسی تو رو خلق کرد تا یکی از دوست های من باشی.

"دوست تو پری"

بازی وبلاگی (وبلاگ آقاگل)

دعوت میکنم از: "حاج مهدی"، "مستور"، "مریم"، "فیشنگار" و "واران".

 

۱۷ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۴۵

نزدیک دوازده شبه، ظرفهای شام رو ریختم تو سینک ظرفشویی. برا تسکین سردردم یه قاشق از شربت استامینوفن برادرزاده ام رو سر کشیدم. از تو کیفم کتاب برداشتم بخونم، "دختر پرتقالی"، هدیه وارانه به مناسبت تولدم، بهتره بگم یکی از محتویات بسته پستی خوشگلیه که دو روز تو راه بود تا برسه به دستم، تو بسته همه چیز پیدا میشد، خوراکی های خوشمزه و محلی شهر واران، صدف، بندعینک و دستبند، جاکلیدی عروسکی یاسی رنگ، پیکسل بارونی، کتاب و یه چیزای دیگه. راستی چند وقتیه وبلاگهاتونو نمیخونم، فراموشم که نکردین؟!

"دختر پرتقالی" همون کتابیه که مدتها دلم میخواسته و نداشتمش، یعنی حتی از وجودش خبر نداشتم، یعنی نمیدونستم دختر پرتقالی همونیه که دلم میخوادش. شروعی آروم و در عین حال مهیج، ترجمه ای ساده و دلنشین. جُرج سه و نیم ساله بوده که پدرش از دنیا میره، پدر جُرج یه پدر استثناییه، او در طول چند ماه بیماری، خودش رو فقط وقف سه و نیم سالگی پسرش نکرده، پدر جرج نقشه‌ها داشته برای زندگی کردن و رفاقت با پسرش در نوجوانی، نه نه فعل گذشته اشتباه است، پدر جرج نقشه‌ها داره برای زیستن در کنار پسر نوجوانش. خواندن پانزده صفحه اول برای بیان عمق احساسم نسبت به این کتاب کافی نیست، شاید وسطهای قصه تو ذوقم بخوره ولی در حال حاضر خوشحالم بابت آشنایی با جرج و خونواده اش، مادر جرج با دیدن عکسهای به جا مانده از زمان زندگی سه نفره شان بلند بلند میخندد و این برای جرج خوشایند نیست. مادربزرگ و پدربزرگ پدری جرج انگار که دوتا شخصیت باوقار و اصیل هستند. پدرخوانده جرج، یورگن به همان اندازه که شخصیت نرمالی بنظر میرسد، احتمالا مرموز هم هست. "مامان گفت میریام خوابیده، خُب این برای من خبر خوبی بود چون مامان بزرگ و بابابزرگ من نسبتی با میریام نداشتن و برای دیدن من اومده بودن. میریام خودش مامان بزرگ و بابابزرگ داره و اونا هم آدمای خوبی هستن و گاهی هم به ما سر میزنن اما به قول معروف "خون، خون رو میکشه"، میریام برای خانواده یورگن عزیزه و من برای خانواده بابام." این قسمت ایرانی ترین قسمت این پانزده صفحه از کتاب نویسنده نروژی است که رگ ایرانی من رو هم تحت تاثیر قرار داد. بعدترها بیشتر خواهم نوشت از پدری که بعد از رفتنش روزها و خاطرات مشترک با تنها پسرش میسازد، از کالسکه قرمز هم مینویسم. چقدر سوز داشت قسمت هایی که پدر جُرج با تعریف خاطرات، از پسر نوجوانش که تنها سه و نیم سال کنار هم زندگی کرده اند ملتمسانه توقع فراموش نشدن و یادآوری داشت. 

یه حس آشنایی نسبت به پدر جرج دارم، دنبال شباهت‌های ریز موجود بین خودم و او میگردم.!

۱۶ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۲ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۰۰

خونه ما یه جای خاص و جالبه، یعنی فضای خونه امون خاص و جالبه. قبلنا که آدما شادتر بودن و وضعیت اقتصادی بهتر و تکنولوژی هم زیاد درگیرمون نکرده بود و دغدغه‌ها کمتر و اوقات فراغت بیشتر بود هر چندماه یکبار یه محفل ادبی ای، محفل دوستانه ای، خلاصه به یه بهونه ای مهمونی داشتیم، اونم چه مهمونی ای، با ساز و آواز. الانم وقتی دور هم جمع میشیم بازی میکنیم، حرف میزنیم(صدا به صدا نمیرسه)، فسنجون بار میزاریم، یکی گردو میشکنه، یکی سبزی پاک میکنه، یکی با بچه‌هابازی میکنه. امشب تو دورهمی امون هرکی یه حکایت تعریف میکرد، بابا یه حکایتی تعریف کرد نمیدونم چرا حس کردم خوبه بنویسم اینجا بمونه.

حکایت:

روزی روزگاری دوتا رفیق توطئه میکنن یک فردی به اسم "دانا دل" رو به قتل برسونن. سوار ماشین میکنن، میپیچن به یک فرعی، جیب هاشو خالی میکنن و آماده اش میکنن گردن بزنن. دانا دل دست و پا میزنه، دهنش رو باز میکنن، میگه: میخوام برا آخرین بار با لک لک های تو آسمون حرف بزنم. دونفری میزنند زیر خنده و میگن: دانا دل خُل شده. دانا دل با صدای بلند شروع میکنه به فریاد زدن: لک لک ها شاهد باشید که این دوتا ظالم من رو کُشتن. حرف زدن دانا دل با لک لک ها تبدیل شده بوده به طنز اون دونفر، تا به هم میرسیدند میزدند زیر خنده و یکصدا میگفتن: لک لک های پشت دره هنوز برا دانا دل شهادت ندادن. یک روز دو دوست حیله گر کنار هم نشسته بودند که چندتا لک لک تو آسمون میبینن، یکصدا میگن: دانا دل چه احمق بود که به لک لک های پشت دره سپرد شاهد اونروز باشند، آهای لک لک ها نمیخوایین برای دانا دل شهادت بدین؟! سرگرم شوخی و خنده بودند و مدام از دانا دل و لک لک های پشت دره حرف میزدند، غافل از اینکه قاضی شهر که از ناپدید شدن دانا دل مطلع است پشت سرشان بوده. 

بله بعضی وقتها لک لک های پشت دره هم شهادت میدن.!

۶ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۴۶