"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

محمدامین فکر میکنه خریدهای مهم رو باید از تبریز کرد. ساعت نزدیک های هشت شب رسیدم خونه، محمدامین خونه خودشون حموم بود، نیم ساعت بعد اومد خونه ما، اولین جمله ای که قبل سلام کردن گفت این بود: پری کو؟! تو کیفته؟! من برا محمدامین چیزی خریدنی قبلش هماهنگ میشیم دوتایی تو نت سرچ میکنیم و مشخص میکنیم که این قراره خریداری شه، البته به اصل سورپرایز هم اعتقاد داریم بعضی وقتها. اینبار قرار بود محمدامین رو لاکپشت نینجا کنیم. دیروز صبح رفتم تبریز و امروز عصر برگشتم، وقت نشد به قولم عمل کنم، راستش وقت بود چون مسیر راهنمایی تا فلکه دانشگاه رو پیاده رفتم، فقط حوصله نداشتم و شایدم دوست نداشتم خرید کردن برا محمدامین رو بصورت از سر وا کردنی انجام بدم. خلاصه وقتی گفت: پری کو؟! تو کیفته؟! بغلش کردم گفتم: ببین عشق جان، اون لاکپشت نینجایی که داشتن اونی نبود که ما پسند کردیم، سفارش دادم از همونی که میخواییم بیارن، یهو با جیغ گفت: حالا یه شربت بیار بگم برات، عمه دیوونه شدیا، یادت رفته قراره خودم لاکپشت نینجا شم. شربت رو دادم دستش، با دست راستم زدم رو دست چپم گفتم: آخ آخ راست میگیا، خوبه عروسکیش رو پیدا نکردم بخرم وگرنه.. خندید و گفت وگرنه من میدونستم و تو

گفت بشین عکس لاکپشت نینجا رو نقاشی کن، بعد یادداشت کنیم قراره چی ها بخریم که من بشم یه لاکپشت نینجا واقعی :)

"محمدامین عکاسیش افتضاحه"

لبخند :)

۶ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۴

بهتر است بنویسم، درحال حاضر ننوشتن کاری جز ایجاد فاصله نمیکنه برام. شام رو بار گذاشتم، صدای تلویزون رو زیاد میکنم، شبکه سه سریالی پخش میکنه که ژانر مورد علاقمه، بابام پیرهنش رو درآورده و با زیرپیرهنی و بیژامه و عینک به چشم غرق در کتاب خوندنه فکر کنم تنها تفریحیه که هیچ وقت براش کسل کننده نمیشه. مامانم خوابش برده کنار بابا. 

چند روز پیش بود که چند نفری از گریه کردن شادی گفتن، دیروز با شادی حرف میزدم خودش گفت گریه کرده، بنظرم حق هم داشته گریه کنه. یاد آخرین باری افتادم که تو شرایط مشابه شادی بودم و بغضم رو قورت دادم، موقعیت رو طوری مدیریت کردم که تنها شم، دو سه تا پشت سر هم نفس عمیق کشیدم، از کسی که اومد خلوتم رو بهم بزنه خواهش کردم تنهام بزاره، یکم بهتر که شدم رفتم یه لیوان آب خوردم. تو اون لحظه تنها چیزی که حالم رو خوب میکرد فکر کردن به این بود که گریه نکردم، تظاهر کردم به محکم بودن. امروز تو فانتزی هام یه عکس با کپشن عالی ثبت کردم، امیدوارم خیلی زود پست شه.

ما شام رو ساعت نزدیک دو بامداد نمیخوریم، بابا و مامانم ساعت نزدیک دو بامداد حتما خوابن، اگر هم بیدار باشن مطمئنا برا دعوا کردن منه و دادن لقب جغد بهم. اینا رو گفتم تا بگم سرشب لپ تاب رو روشن گذاشتم و پست رو هم نصفه ول کردم و الان برگشتم باقیش رو نوشتم.

یه  تک بیت خوب هم از مولانا جانمان تقدیم کنم، میفرمایند:

"مرا عهدی است با شادی که شادی آنِ من باشد 

مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد."

لبخند :)

۱۲ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۲۶ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۴۰
فاطمه حورا میگه: ببین پری تو خوبی خب، بعضی وقتها هم بدی. ناراحت نشدی؟! ولی ناراحت شدی!  عمه ببخشید ببخشید اصلا همیشه خوبی.
فاطمه حورا بچه برادرمه، هشت سالشه.
اینجا کسی هست که بدونه چی شد که اینجوری شد؟! من از کِی عوض شدم؟! اصلا فرق کردم؟!
تصمیم گرفتم مِن بعد پای همه پست هام رو با لبخند امضا بزنم :)
لبخند :)
۱۵ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۰

یهو سرت رو برگردونی ببینی هوا روشن شده :)

۱۰ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۲ ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۰۵:۲۵

بیایین بگین ببینم خوبین؟!

همش شد فعل

سه تا دوم شخص جمع، یه دونه هم اول شخص مفرد

۲۲ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۱ ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۱۵