"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

مطمئنم دنیا قشنگیهاش بیشتر از کدرهای نچسبِ دلزننده است، ته ته نگاهم دنبال هر آنچه که مثبته و نشونی از خوبی است میگرده. از جنگ گفتم، از بدیهاش، از تلخیهاش، از غمش، از تاثیرش روی زندگیمان. حالا میخوام یکی هم به میخ بزنم به تلافی همونی که به نعل زدم، ما مردمان ساکن صفر مرزی هستیم. در یک کیلومتری ما آدمها با توپ و تفنگ همدیگر رو تکه تکه میکنند، برای وجبی خاک. ما شاید جنگ ندیده باشیم ولی بارها شنیده ایم چه جوانان و دلیرانی که بخاطر حفظ یک وجب خاکمان پَرپَر شدند. انسانها گاه با جبر و گاه با هدف وارد میدان نبرد میشوند، کشته و زخمی میشوند، جان میدهند، ناله میکنند، درد میکشند، دیدن هیچ کدام از این صحنه‌ها به خدا که لذتی نداره. هیجان و آدرنالینی که با دیدن مرگ آدمها در وجود آدمی دیگر شعله‌ور شود حرام است، کثیف و حتی ظالمانه است. شرمم میشود وقتی مردان و زنان دوربین به دستی رو میبینم که کنار جاده و بالای کوه حصیری انداخته و به تماشای مردن آدمها نشسته‌اند و گاه چایی نباتی قورت میدهند.

"پست قبل"

۱۰ نظر موافقين ۱۵ مخالفين ۰ ۲۶ مهر ۹۹ ، ۲۱:۳۰

بامب بامب، نه صدای رعد و برق بود و نه زلزله ای درکاربود. صبح یکشنبه مان با صدای جنگ آغاز شد، صدایی که رنگ و بوی خون دارد. آنچه را که باکو و ایروان از تلویزیونهایشان تماشا میکنند را ما به نظاره نشسته ایم که هیچ، با دلهره خود را هم وسط میدان جنگ حس میکنیم، مگر جنگ غیر از اصابت راکت جنگی به خاکمان است؟! مگر جنگ غیر از رعب و وحشت بچه‌هامان هست؟! سلب آرامش چه؟! نگرانی از سلامت جان چه؟! ما زیر آتشی قرار گرفته ایم که سهممان تنها تماشا کردن و چشیدن طعم تلخ اضطراب است. شالیزارهایی که برنجهایش در آتشِ گلولهِ جنگِ بی ربط به ما سوختند، خانه ای که با اصابت راکت جنگی فرو ریخت، کودکی که مصدومِ جنگ بی ربط شد. جنگ بد است، تلخ است و مرگ است، چه پیروزی و باخت مسخره ای است جنگ. برای شهرِ محرومِ من ارس تفریحگاهِ آروم بود، پارک عُشاق بود حالا چه؟! 

برمیگردم به سالهای دور، به کاردستی چهارم ابتدایی ام، به جعبه تلویزیون مانندی که با هر حرکت، عکسی مخوف از جنگی در سرزمینی نشان داده میشد و در آخر با خط و نگرش و معصومیت بچگانه ام نوشته بودم چرا جنگ؟!

۹ نظر موافقين ۱۶ مخالفين ۰ ۱۱ مهر ۹۹ ، ۰۰:۳۰

چتم با همسرجان رو با ایموجی قلب پایان میدم، تو رختخواب جابجا میشم و چشام رو میبندم. صدای حوری و محمدامین رو میشنوم که برای قلقلک دادن بابا نقشه میکشند. فاصله اتاق تا پذیرایی تصورشون میکنم، دنیا با همه سختیها و تلخیهاش ارزشِ یه لبخندِ از ته دل رو همیشه داره. کامنتی رو به یاد میارم "خوشی زده زیر دلت". بله خوشی هایی چون دیدنِ لبخندی که رو لبی مهمونه، خوشی هایی چون استشمامِ بوی خوشِ نمِ بارونِ پاییزی که روی خاک سُر میخوره، خوشی هایی چون شنیدنِ "دوستت دارم"، خوشی هایی چون لمسِ دستگیره در خونه ای که داخلش آرام میگیری و خوشی هایی چون حسِ وجود خدا...

چالش رادیو بلاگیها 

دعوت میکنم از: رامین عزیز، صخره قشنگ و جوزفین مارچ نازنین :)

۱۸ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۰ ۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۰