"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۷۰۳ مطلب توسط «هلما ...» ثبت شده است

تنها مهندسِ پزشکِ بیان، نه مهندس ماند و نه پزشک شد. بلکه اطلاعیه‌های سازمان سنجش رو دانه‌ به دانه همراه شد تا نهایتا وزارت آموزش و پرورش کارنامه سبزی که نشان از آموزگار شدنش بود رو نشان داد. تا او هرروز از غروب آفتاب تا نیمه شبش رو با فکر و تلاش برای فردایی که قرار است دُرست‌ترین رو به بهترین شکل به کلاس پنجمی‌های روستا یاد دهد سپری کند. حالا او چهارده دختر و ده تا پسر داره، بچه‌هایی که هرکدوم دنیایی منحصر به فرد دارند. یک روز یکی شاده، یکی مضطرب، روز دیگه یکی غمگینه و دیگری شگفت‌زده و اینگونه او در مسیری سرشار از عشق و اضطراب توامان قرار گرفته.

 

۰ نظر موافقين ۱۹ مخالفين ۰ ۲۳ آبان ۰۲ ، ۱۷:۲۶

خیلی خوبه که اینجا رو همچنان دارم، جار زدن ته ته ته حس‌هام برمیگرده اینجا. شاید در آستانه سی سالگی بتونم به "ایده‌آل" بودن برسم، تصوری که ده سال پیش از الانم داشتم چیزی عجیب و غریب بود، بدون ذره‌ای شباهت به امروز. البته که ایده‌آل الانم هم هیچ شباهتی به تصورات گذاشته‌ام نداره. بنظرم دیگه وقت رسیدنه، وقت میوه دادن، بارها سبز شدم، شکوفه دادم ولی میوه شدن برام اونجوری که باید گوشت بشه به تنم مزه نداده. تصوری از چهل سالگی ندارم، علاقه‌ای به تصویرسازی آینده هم ندارم، بالاخره زمان با سرعت دلخواهش خواهد گذشت و ما رو به مقصد خواهد رساند، مقصدی میخواهم که آن روزها با یادآوری مسیرش سراسر لبخند شم. 

۶ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۰۶

در خواب پسری موطلایی داشتم که حدودا سه‌چهار سال داشت، دستاش رو از دستم جدا کرد و دوید سمت خیابون، دلم ریخت ولی مثل همیشه که تو شرایط مشابه؛ مدیریت بحران بلد نیستم و اغلب فشارم میافتد و با دست صورتم رو می‌پوشانم عمل نکردم، جسورتر بودم دویدم دنبالش بغلش کردم، قلبم تند تند میزد چسبونده بودمش روی قلبم و دم گوشش میگفتم: هیچ وقت دستم رو ول نکن هیچ وقت.

من نه تصوری از مادر شدن دارم و نه تصمیمی برای مادر شدن فقط خواستم بگم دست مامان‌هاتونو ول نکنید اونا چه تو بیداری، چه تو خواب و حتی تو خاک دلشون برا شما میتپه.!

۱۳ نظر موافقين ۱۷ مخالفين ۰ ۱۷ دی ۰۱ ، ۱۸:۵۲

مادرش رو با موتور آورده بوده درمانگاه، هودی بلند و شلوار مام استایل به تن داشته با روسری مینی اسکارف جذاب، البته که مهدی جز هودی اسم مدلِ بقیه لباس‌های اون دختر بچه نوجوان رو بلد نبود و با توضیحاتی که داد متوجه شدم. میگم دختر بچه نوجوان چون دَه تا دوازده سالگی اوج بلاتکلیفیِ بین بزرگ شدن و بزرگ نشدنه برام. دخترک رو عمو خطاب کرده و انگار که او دربه‌در دنبال عمویی جوان با این نشان برای هم صحبتی باشه برای رفتن کنارش ثانیه‌ای صبر نکرده. از دخترک در مورد علاقه‌اش به موتور سواری و نحوه یادگیری‌اش پرسیده و او با هیجان از پدر باحالش گفته که همیشه به علایق دخترش اهمیت میده، مهدی باحال بودن پدرش رو تایید کرده و از دخترک خواسته هیچ وقت علایقش رو بخاطر شرایط و فرهنگ جامعه‌ای که همواره برای تحمیل شدن در تلاشه کنار نذاره و البته از دخترک قول گرفته یه کلاه ایمنی هم برا خودش بخره.

مهدی در یک مرکز بهداشتی-درمانی کار میکنه که جمعیت تحت پوششان اقلیت نه به لحاظ دین و مذهب بلکه اقلیت فرهنگی به حساب می‌آیند، فرهنگ ازدواجشان حتی از دختر که رسید به بیست تنزلی در حد دختر که رسید به پانزده باید بحالش گریست یافته. در چنین جامعه‌ای پدری که دخترِ به عقیده جمعیت بومیشان دم بختش رو پروبال میده برای شاد و با روان سالم زیستن نوبره.

۵ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۷ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۲۸

جریمه شکار بُزکوهی حدودا ۲۵ درصد بیشتر از جریمه شکار کَل (جنسیت نَر همین گونه) است...

۴ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۴۱

وقتی ما مضطربیم و حس میکنیم دیگه نمیشه، مامانم میگه: اَل مَرد اُولار گُوز نامرد "اَل: دست، گُوز: چشم". مفهومش اینه که به چشمتون سخت و نشدنی میاد، تلاشتونو بکنید تهش میشه. امیدوارم تهش خوب شه، ته همه چی... البته به انداره‌ای سخت نباشه که خوب بودن تهش هم دردی ازمون دوا نکنه.!

۴ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۲۰:۱۸

قبلترها فکر می‌کردم پیرمردی کوهنورد در وجود من خُفته است، این‌روزها حس می‌کنم نویسنده‌ای در من مُرده است. هر قدمی که برمی‌داشتم داستانی جان می‌گرفت ولی ناتوانی من زنده به گورش می‌کرد. حس مادری قاتل را دارم که بچه‌داری‌اش لنگ می‌زند، هرچند وقت یک‌بار فرزندی به دنیا می‌آورد و هربار نیمه‌جان رهایش می‌کند، او عشقی بالاقوه دارد حیف راه بالفعل کردنش را کج می‌رود. وقتی کنار ساحل قدم میزدم، یا همان لحظه که با آب بازی میکردم و شاه‌میگوی زیبایی در آب پرواز میکرد و یا آن وقت که بوته‌هایی جذاب با میو‌ه‌های وحشی که گِرد بودند و نارنجی رنگ توجه‌مان را جلب کرد و من برای ثبت زیبایی‌اش از ماشین پیاده شدم و یا آن زمان که خرچنگ‌ها بدو بدو در لانه‌هاشان پنهان می‌شدند و یا هنگام دیدن عقاب که تلاش می‌کردم گوشی را روشن کرده و عکسی از او به یادگار بگیرم، دوربینِ گوشی صحنه‌ای عجیب ثبت می‌کرد: مردی ژنده‌پوش که چهره‌اش با زحمت از لابه‌لای ریش‌وموهای بلند و ژولیده‌اش دیده می‌شد، او همان سرباز ارمنی بود که نزدیک دو سال در کوه و جنگل خود را زنده نگه داشته بود. نزدیک دوسال از جنگ می‌گذرد، ارس به آرامش رسیده، ساحل زیبایی‌اش را پس گرفته و جنگلِ عُشاق ما معنای خود را بازیافته است. رنگش به سیاهی میزد، از آن نژاد زرد‌ و سفید پوست این حد از سیاهی بعید بود، دندان‌هایش تیز بود و زردی‌شان غیرقابل چشم‌پوشی لابد او معنای خام‌خواری را بهتر درک می‌کند وقتی که روز‌ها آتشی برنیافروخته است. نمیدانم با حیاتِ ناآرام و وحشی خو گرفته بود یا نه، یک فراریِ بی‌پناه بود. زبان همدیگر را نمی‌فهمیدیم با ایما و اشاره فهماند که دیگر از درمانده زیستن خسته شده است، به قصد مرگ به آب زده بوده است که تقدیرش جسم بیزار از دعوای آدم‌بزرگ‌ها آن سربازِ بی‌خبر از بی‌رحمی دنیا را کنار گام‌های ما قرار داده بود...

۱ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۳ تیر ۰۱ ، ۱۹:۳۴

شاید زندگی همون چند دقیقه‌ از ساعت دو بامداد است که پتو رو کنار میزنی، هندزفری رو میچپونی داخل گوشِت و میرقصی....

۴ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۲۶ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۱۳

زندگی قصه هزارتویی است که قابلیت هر لحظه غافلگیر کردن ما را دارد. نمی‌شود برایش ارزش گذاری کرد، گاه غرق در سرمستی و قدردان ثانیه به ثانیه‌اش هستیم و گاه درپی دلیلی برای ادامه دادنش. سه یا چهار و شاید پنج روزی می‌شود که تنها خاله‌ام در آستانه صد سالگی فوت کرد، خاطراتم از او برمیگردد به هجده بیست سال پیش با چهره‌ای فوق زیبا ولی عصبانی و زورگو که انگار هیچ ربطی به مادرم نداشت و تنها رابطه مادرم با خانواده خواهرش هم‌صحبتی با عروس‌های خاله بود که آنها هم از مادرم بزرگتر بودند. برایش حتی یک قطره اشک هم نریختم، نه که مرگ یک انسان خوشحالم کند نه ولی زیاد ناراحت هم نشدم، فقط دلم برای مادرم سوخت برای زنی که بود و نبود آدم‌های نزدیکش فقط آزار است و غم برایش، تا هستند عذابش میدهند و تا می‌روند غم از دست دادنِ ذره‌ای از خونش غم می‌نشاند بر دلش.

هرسو می‌نگرد سراب است...

۲ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۱۴:۰۳

قبلترها که روزانه نویس‌تر بودم خاطرات زیادی از خودم در اینجا به جا میذاشتم، امروز بعد از سه ماه متوجه شدم در گوشه وبلاگم حرفی از بیست‌و‌هشت سالگی‌ای که واردش شدم نزدم. امسال اولین سالی بود که تولدم بدون کیک و شمع گذشت ولی این دلیل بر خوش نگذشتن نبود، اتفاقا سال‌های اخیر سورپرایزهای بیشتری تجربه کردم و تولد امسالم هم یکی از آن جذاب‌ها بود. ساعت هشت صبح تبریز را با هوای ابری تنها گذاشتیم و شب ساعت دوازده با خستگی دوست داشتنی رسیدیم خونه‌امون. شکلات رو صاحب فروشگاه هدیه داد بهم البته نمیدونست تولدمه. :)

 

۱۰ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۱۵