چهارم ابتدایی بودم خانوم معلممون گفته بود کاردستی درست کنیم تا شب اینقدی بازی و شیطنت کردم ک ب کل یادم رفت تا اینکه فاطمه زنگ زد خونه امون و گفت ی کاردستی خوشگل درست کرده و حتما واسه موزه کاردستی مدرسه انتخاب میشه یکم فک کردم چی درست کنم هیچی ب ذهنم نرسید کم کم قصد بیخیال شدن داشتم ک چشام کشیده شد ب سمت تلویزیون بابام اخبار نگاه میکرد و تصویر جنگ و خون نشون میداد چیزی ک از بچگی ازش متنفرم حتی تو خواب هم راحتم نمیذاره یک خواب همیشگی ک یک سرباز وحشی با اسلحه اش و با همراهی خنده های چندش آورش تا سرحد مرگ ب پهلوم فشار میاره و من اینقد خودمو سفت نگه میدارم تا قطره اشکی از چشام سرریز نشه و بالاخره با ترس و صدای جیغ خاموشم از خواب میپرم ...
نمیدانستم