"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۷۰۳ مطلب توسط «هلما ...» ثبت شده است


عاقبت وبگردی در ساعت 2 بامداد آقا مردم نزارید آهنگ رو وباتون نزارید آبروم رفت یهویی هم ک میشه آدم هول میشه تا ببندتش اهل خانه بیدار میشن :)))
۵ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۶ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۰

بچگی سخت و زندگی کوزت مانندی نداشتم ولی ی حسرت هایی هنوزم ک هنوزه رو دلم مونده با اینکه اگه ب زبون میاوردم حتما فراهم میشد ولی اعتقاد دارم نباید همه چیز رو ب زبون آورد ...

۱. ماکت کره زمین حتی ی بار تو لوازم تحریری با حسرت نگاش میکردم بابام گف خب اینم بردار گفتم نه ..

۲. ی تیوپ نسبتا بزرگ ک توش کلی توپ رنگانگ کوچولو باشه جاشم مشخص کردم گوشه اتاق میذاشتمش هر وقت تو شهر بازیا اون قصر بادیا ک بچه ها توش وول میخورن رو میبینم یادم میافته ...

و ی آرزو اینروزام ک شاید رو دلم بمونه پوشیدن کفش پاشنه بلنده پیارسال ی بوت پاشنه ده سانتی خریدم ولی نتونستم بپوشم شبیه بابالنگ دراز میشم هنوز دارمش ....

+ عید همه مبااارک .

۷ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۶

وقتایی ک با تک تک لحظه های قصه « آنشرلی» همون دختر مو قرمز باهاش همدردی و همراهی میکنی ...

وقتایی ک یاد هایدی می افتی ک دوستشو رو ویلچر دور کوه و دشت چطور با هیجان می چرخوند و تو دلت ریش میشد ...

وقتایی ک جودی و بابالنگ دراز رو دوست نداشتی و فقط بخاطر دیدن چن لحظه سایه بابالنگ دراز کل کارتونو تحمل میکردی دیدن سایه سیاهش و فک کردن بهش و خیال پردازی ک الان فک میکنم حس شرلوک هولمز بودن بهت دست میداده ...

یاد کودکی ....

۷ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۷

یه وقتایی هست دلت یکی رو هم میخاد هم نمیخاد ولی ناخودآگاه چشمت دنبالش میگرده و همون لحظه است که حس سرگردانی  پیدا میکنی .... 

امشب افطاری داشتیم طبق معمول سالاد و سفره چینی با من بود. حس و حوصله جمع و شلوغی نداشتم یکم با بچه ها بازی کردم اینقد بهشون آمپول زدم و به صدای قلبشون گوش دادم خسته شدم و وقتی گیر دادن من جلو اون همه آدم دراز بکشم و بشم مریض باهاشون قهر کردم, یهو یکی برام جلب توجه کرد کسی نبود جز سایه خوشگل خودم رو در و دیوار یکم ازش عکس گرفتم مهمونا رفتن و من مانده ام و یه دنیا حس ک یکی یکی تحلیلشون میکنم.

۴ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۳

بی تو

نه بوی خاک نجاتم داد

نه شمارش ستاره ها تسکینم

چرا صدایم کردی

چرا ؟؟

"حسین پناهی"

با اینکه همیشه نوشته های حسین پناهی برام رنگ غصه داره ولی اینو دوسش دارم من نگاههای امیدوارنه دوست دارم ....

از این چرا های زندگی نالانم هیچ وقت فکر نمیکردم چرایی در عقبه ی زندگی منم باشه ک آزارم بده ولی من از سد همشون میگذرم مطمئنم :)

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۷

داشتم ب این فک میکردم ک چرا دید اطرافیانم ب من در حد معمولی نیست نگاهشون بهم دو حالت داره یا ازم خوششون میاد یا بدشون در حالی ک فک میکنم ی عده باید نسبت بهم معمولی و خنثی رفتار کنن و زیاد ب حالشون فرقی نداشته باشه چرا نباید حد وسط داشته باشم ....

چن روز پیش این پستو نوشتم میخاستم کاملش کنم بعد بزارم تو این دفترخاطرات مانندم الان تو برنامه دورهمی همین ب بهاره رهنما نسبت داده شد ....

تو ی لحظه فک کردم شاید ی حس و حالت عادیه فقط واسه من جالب و مهم بوده ...

+ ولی خب اون ی آدم مشهوره ولی من ی فرد معمولی ...

۴ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۷

من دوتا کفش کالج ک یکی آبی نفتی و یکی زرشکی بود داشتم ی روز اینقد گشتم پیدا نکردم از مامانم پرسیدم خیلی ریلکس گف دادم آشغالی و من :|

ی مانتو تابستانه سفید دارم دیدم آبجیم تو دستش میبره آشپزخونه میگم خیر باشه اونو کجا میبری ؟؟ ریلکس میگه ببرم دستمال گردگیریش کنم نمیپوشیش دیگه و من :|

دختر کو ندارد نشان از مادر :|

۳ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۴

26 سالشه

+ میپرسه کی فلسفه کارشناسی رو میبندی و تمام ؟؟

من: پاییز ایشالا

+ ورودی کی بودی ؟؟

من: مهر 92

+ من قد محمدامین بودم تو دانشگاه میرفتیا

من: ماشالا سه ساله خوب قد کشیدیا

۲ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۰
ستاره هایی ک دیشب مهمون آسمون بودن خیلی زیادتر و پرنورتر از ستاره های امشب بودن یکم شمردمشون گیج شدم گم کردم از کجا موندم نشستم باهاشون حرف زدم فقط نگام میکردن بعضیاشونم چشمک میزدن ب تک تک حرفام گوش دادن یکیشونو ک از قضا نه زیاد درشت بود و ن زیاد پرنور گفتم برا من باشه ولی خیلی زود رفت و رفت تا تو آسمون گم شد ...............

+ منی ک بعضی وقتا نمیخام و نمیتونم با کسی درددل کنم یا برا خودم مینویسمشون یا با درختا ماه و خورشید و ... حرف میزنم حالا بعضی وقتا ک زیادی هنر کنم با برادرزاده دو سالم حرف میزنم فقط سبک شدنم برام مهمه همه دور و وریام فک میکنن من خیلی سرب هوام و زیاد فک نمیکنم همیشه هم شاد شادم راضیم از اینکه غم و غصه ام واسه اطرافیانم نیس ولی بداخلاقی رو شرمنده ام انو باید با آغوش باز پذیرا باشن :)
۳ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۲

راستی میدونستید ک

.

.

.

.

۲ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۹