"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

"حسین"

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۳۰ ب.ظ

"مینویسم بمونه همین"

قرار بود من برم خارج زندگی کنم و 20 سال بعد که برگشتم و مویی سپید کردم، اتفاقی با یک مرد با موهای جو گندمی و کت و شلوار پوش رو به رو شم، یه ربع زل بزنیم به چشم های هم، هرکدوممنون زودتر شناخت یه نهار مهمون کنه. جدایی افتاد اما نه مثل تصورات ما، سرنوشت جور دیگری رقم خورد، صحنه های دیدارمان که قرار بود رومانتیک باشه. خیلی درام تر از یک فیلم ایرانی بود.

من یازده سالم بود و اون ده سالش، به یک باره همه چیز تمام شد و ما هم محکوم به دور بودن و اتمام دوستی و همبازی بودن شدیم. تمام لحظاتی که میتونست خوش ثبت شه تمام شد. شب ها و روزهایی که بازی، دعوا، شیطنت های ما رو ثبت کرده بودن خاطره شدن و رفتن تو آرشیو دنیا. تمام مهربونیاش، همه عاصی کردناش، همه جلو باباش وایستادناش که باید خونه دایی بمونیم، همه و همه تمام. شاید زینب(خواهرش) دلش برای حرص هایی که میخورد هم تنگ میشده و با خودش میگفته : کاش همه چیز مثل قبل شه و باز هم حسین طرفداری پری رو بکنه، حتی طرفداری ناعادلانه و منم حرص بخورم. دیگه نبود که براش دیکته بگم، درس یادش بدم، از همه مهمتر کتکش بزنم، دیگه شب ها بازی من در آوردی "چشم بسته" ای در کار نبود. 

بعد از پنج سال حقمون نیم ساعت دیدار شد، یه ربع اش سهم ساز زدن حسین برام شد و یه ربع دیگه اش سهم بغل کردن منو زینب شد که آروم کنار گوش هم از دلتنگیمون گفتیم.

عید .. تابستون .. مهمونی رمضان .. عروسی .. هیچی و هیچی. دریغ از یه نگاه .

روز تولد 21 سالگی من پیوند "حسین با پریسا" ش رو یدک کشید. چشمه ای از مرد بودنش رو نشان داد و پا رو همه چیز گذاشت و شرط جشن گرفتنش حضور دایی اش شد، نشد اونروز منم باشم.

همسرش رو زودتر از خودش دیدم، خوشحال کننده بود وقتی گفت: خوشحالم میبینمت حسین همیشه ازت برام تعریف میکنه. و خوشحال کننده تر اینکه بعد از 10 سال وقتی پا خونه دایی گذاشته بود گفته بود: دلم خیلی خیلی برا "پری" تنگ شده، هرجاست بگید تا ده دقیقه خونه باشه. 

کسی که با اون جثه لاغرش جلو روم بود، یه بچه ده ساله نبود، ده دقیقه با همراهی سکوت همو نگاه کردیم. نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم، گفتم : حسین خیلی بزرگ شدی خیلی. خندید و گفت: وقت کردی برو جلو آیینه و یه نگاه تمام قد به خودت هم بانداز. 

عید مراسم عروسیشه و دوس داره دختر داییش حتما حتما باشه. لبخندایی که به روم پاشید و دستی که تکون داد و چهره ای که با دیدنم باطراوت شد، تداعی بچگیامون بود و نفرینی برای فاصله ها. خاطرات کودکیمون که از زبان حسین نقل میشد و لبخند و همراهی پریسا رو داشت لذت بخش بود. این یعنی تکرار برا هردوشون، این یعنی کنار شریک زندگیش هم حرف ما بوده، این یعنی ما برایش فراموش نشدیم و همچنان دوستمون داره. 

غصه خوردم وقتی هیچ اطلاعاتی از ده سال سپری شده اش نداشتم، حتی نمیدونستم الان "مهندسی عمران" سراسری میخونه با اون تنبلیای بچگیاش، با اون غلط املاییاش با اون نامه ای ک حتی "شد" رو هم ب غلط نوشته بود "شت". ولی اون گفت: میدونم که داری خانم "دکتر مهندس" میشی و باید آخرای درست باشه.

پریسای خوش رویی داره. حس کردم میتونه به حسین آرامش بده. امیدوارم حداقل اون بتونه همدم ناآرومیاش باشه و یه همراه خوب براش.

حسین برعکس خواهرش هنوزم خون گرم و مهربونه حتی بیشتر از قبل .. میدونم عمه ام دیگه تنها نیست، یه مرد داره مثل کوه.

"امیدوارم سهم تو از زندگی اندازه مامانت کم نباشه"

(تنها فامیلی هستی ک حتی تو بلاگفا هم ازت نوشتم)

موافقين ۳ مخالفين ۰ ۹۵/۰۶/۱۹

نظرات  (۹)

چرا من بغضم گرفت با خوندن این پست؟ :(
نمی دونم چرا...

امیدوارم تو و پریسا و حسین هرکجا که هستین خوشبخت باشین هلمای مهربونم :*
پاسخ:
:( هییییم .. شاید تلخی ک این چن ساله حسین و زینب بیشتر از من کشیدن رو حس کردی .

ممممممنونم آبان دخت مهربوون :*
تو هم خوشبخت شی :)
آخی 
چقدر بده فامیل از هم دور میمونن و چقدر خوبه معرفت داشته و‌هنوز یادتون بوده
انشالله خوشبخت بشن
پاسخ:
هییم ...
"معرفت" کلمه خوبیه برا توصیفش .
ممنون . ایشالا :)
؛(
چمیدونم چی بگم؛(
پاسخ:
:(

الهی .. ممنون ک وقت گذاشتی خوندی .
شاید...فاصله سخته...

:: ممنون عزیزجانم :) :*
پاسخ:
هیییم ...

:) :*
کلا فاصله چیزه داغونیه :•|
مخصوصأ اینجوری
پاسخ:
راس میگینا .. داغون :|
هییییییم .
:(((

پاسخ:
:(

:)
)))): چه بغض بدی کردم
پاسخ:
:((
ببخش .
چی بگم...
بغض داشت این نوشته. یه بغض فروخورده...
پاسخ:
هیییم ..
خودم ی خوشحالی تلخی داشتم ... ممنون .
الان پس عید عروسی شونه؟ چی میپوشی؟ :)))
پاسخ:
عید پارسال قرار بود عروسیش باشه، عقب افتاد مرداد عروسی کرد. چی پوشیدم رو دست رو دلم نزارید که خونه از تهران خرید کرده بودم موند کرج خونه دخترعموم، بعد اونام رفته بودن شمال برا عروسی لباسا نرسید دستم، مجدد تبریز رفتم خرید. :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">