"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

ی اتاق سه در چهار یا یکم بیشتر هیچوقت نمیتونه مث خونه ای باشه ک توش وول میخوری و از درودیوارش حس خوب, محبت, صدای خنده, آرامش میباره. نه اینکه قهری ندیده باشی, نه اینکه توش گریه نکرده باشی, نه اینکه مامانت دعوات نکرده باشه . نه همش هست. ولی هیچ قهری از سر کینه نیس . هیچ گریه ای موندنی نیس . مطمئنی مامانی ک دعوات میکنه عاشقته. میدونم دوست , رفیق خوبش نعمته. میتونه حال خوب کن باشه. میتونه همراه روزای دلتنگی باشه. میتونه ابدی باشه. میتونه رازدار باشه. ولی هیچ کس نمیتونه مامان باشه. هیشکی نمیتونه بابا باشه. هیچکس نمیتونه اندازه همسر شریک باشه , شریک تمام زندگیت , حتی شریک مامانت. هیچکسی نمیتونه اندازه خواهر یا برادر, دنیات باشه. من حق دارم تو خوابگاه دلم بگیره. حق دارم با تمام لذتایی ک کنار دوستام دارم , با تمام خوشی هایی ک میگذرونیم, بازم دلم خونه بخاد. حق دارم ب تفریحاتم , به روزای دانشگاهم , به وقتی ک تو نت با دوستای باحال میگذرونم و به همه چیز ب عنوان جزئیات زندگی نگاه کنم و تمام این جزئیات رو در کنار خونواده و خونه امیدم کامل بدونم ..... اینروزا بداخلاقتر , زودرنج تر شدم . قول امروزم ب پست آبان دخت , باعث شد امروزم نسبتا عاشقانه باشه , عاشقانه مث روزایی ک برام کم نبوده. 

ما ی خوابگاهی داریم , سالناش شمالی جنوبی و ی جوریه کلا . هنوزم بعد سه سال , موقعیت اتاق خودم رو از بیرون نمیتونم تشخیص بدم . پشت خوابگاه حیاط خلوتی داریم, چن تا وسایل ورزشی داره . دو سه تا تاب دو سه نفره داره اسمش رو گذاشتم "تاب دلتنگی" . من همونطور ک تو این پست گفتم, باحال نیستم . نمیتونم تاب بازی کنم, سردرد میگیرم و حالت تهوع . از ارتفاع میترسم , چرخ و فلک سوار نمیشم . تمام خاطرات من از شهربازی سرسره سوار شدنه. وقتایی ک دلم مامانمو میخاد . وقتایی ک دلم میگیره . وقتایی ک دلم پره . وقتایی ک بغض دارم . وقتایی ک باید با خودم حرف بزنم . وقتایی ک پریسا میخاد باهام حرف بزنه ,آخه خوشش میاد ک papar(ب من میگه) فقط گوش میده , نمیگه تلافی کن , جو نمیده. وقتایی ک دنبال بهانه ام تا سردرد بگیرم و بیام خودمو تو تختم بغل کنم. وقتایی ک لازمه بادی ب کله ام بخوره, تاب دلتنگی میشه همراه من . تاب دلتنگی میتونه کمکم کنه ...

موافقين ۵ مخالفين ۰ ۹۵/۰۶/۲۷

نظرات  (۱۳)

هلما جان :(
چقد خوب میفهممت هرچی هم خوش بگذره خانواده نمیشه 
پاسخ:
ممنون عزیز جان ......
آره میدونم میفهمی . واقعا ..
:)
من با اینکه تو خونم اینجوری که تو گفتی بازم احساس کردم دلم برا خونه تنگ شده!!!؛/
پاسخ:
الهی .... منم الان تو خونه ام :)
برو سفت مامانتو بغل کن و ی بوس ملچ ملوچ دار ازشون بگیر .
هلماجون من :(
یهویی به اندازه ی چهار سال زندگی تو خوابگاه دلم برا خونواده ای که الان تو اتاق بغلی من پیش هم دارن صحبت می کنن تنگ  شد...
درست میگی...اینکه هیچ جا خانواده و خونه ی امیدت نمیشه...

:: خوشحالم که امروز عاشقانه بودی عزیزم :*

:: هومممم...اگه یه وقتی دلت پر شد و خواستی با کسی حرف بزنی و چیزی بنویسی رو من حساب کن :*
پاسخ:
جانم ...
نمیدونم چی بگم .... شاید بهتر بود ..
اینو مطمئنم ..

:: خوشحالتر باش . چون مسببش تو بودی :*

:: خیلی گلی ممنون ... واقعا ممنون :*
واقعا هیچی خونه و خونواده نمیشه هرچقدرم دوستای باحال خوبی داشته باشی...

واقعا کسایی که خونواده  ندارن چیکار میکنن :(
پاسخ:
اوهوم ... خوشحالم ک تو این مورد اتفاق نظر زیاده ...

ای واای .. راست میگیا . بازم شکر ک خدا هست .

یاد این شعر افتادم:
برگرد خونه حتا اگه با خبر باشی
تنها دل خودت برای تو شور می زنه..
پاسخ:
چه شعر خوبی ... ممنون .

خونه پناهگاه و مامنه ...
خیلی حرف های درستیه .خوابگاه کی شود مثل خانه:)
اما خب همه ی این سختی ها برای جلو رفتن به نظرم لازمه
منم از این ترم قراره برم مستقر شم
پاسخ:
ممنون :)
صدالبته ک درست میفرمایید ... من با این احساساتم , برا جلو رفتن حتی میتونم مدتی خارج از ایرانم بمونم :)
ایشالا موفق باشید ...
)): چقد این پستو خوب درک کردم
پاسخ:
ممنون .... همین نشون میده ک چقد عاشقی .
هعیییی ...
چقدر این پستت به دلم نشست عجیب و تلخ ...
پاسخ:
هعییی ..
ببخش بابت تلخیش ... ولی برا خودم تلخ نیس ..
ممنون :)
جانت بی بلا عزیزم :)
هومممم...

+ اوهوم...جدا جای ذوق و شادی داره مسبب عاشقانه شدن روز یک نفر باشی ^_^ منم خیلی خوشحالم....شکر :)))

+ عزیزمی :*
پاسخ:
:)
هوم ..

+بعععله پس چی :) شکررر

+ قربونت :*
کاملا درک شدنی ست!
پاسخ:
ممنون ....
نمی تونم بگم درکت می کنم چون توی دوران خوابگاه هیچ وقت حس و حالی شبیه به تو پیدا نکردم...
پاسخ:
فک کنم اینی ک من گفتم , ی حس دخترانه اس برا همون درک نمیکنید ......
سلام 
داشتم وبلاگای راجب خوابگاه میخوندم که از اینجا سر درآوردم .. منم دقیقن همین حس و حالو دارم .. انقد امروز گریه کردم که چشام قرمز قرمز شده .. غروبای اینجا فاجعس .. مخصوصا که پاییزم باشه :(
دعا کن برام این وضعیت تغییر کنه .. خسته شدم دیگه ..
پاسخ:
درک میکنم چی میگی ... من با گذروندن همین حس ها کم پیش اومد مقابل گریه تسلیم شم ...
به این فکر کنید و این روزا میگذره و غایتش براتون موفقیت میشه ...
چشم حتما دعا میکنم برات :)
موفق باشی
۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۱۰ مرتضی خیری
به حد بسیار زیادی درک میکنم.
به خاطر همین هم، زیاد فکر نمیکنم حس دخترانه ای باشه ها:)
پاسخ:
خیلی هم عالی ..
خوبه پس :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">