"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

من؟

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۴۷ ب.ظ

تا هفت:

من ناخواسته دنیا اومدم یعنی اصلا قرار نبوده بعد خواهرم خونواده پرجمعیت ما پذیرای بچه دیگه هم باشن "دلیل اختلاف سنی تاحدودی زیاد من و داداش بزرگم 18 سال :) " ولی خب بالاخره توی سحرگاه زمستون 72 دم اذان صبح ک همه سحریاشونو واسه روزه گرفتن نوش جان کرده بودن دنیارو با وجودم منور کردم سر اسمم بحثی نشده چون مادبزرگ جان اسم خودشونو رو من گذاشتن"پری" برخلاف الان ک مث چوب لباسی میمونم( ن تا این حد ) بچه تپل مپلی بودم بقول داداشم چاق اما دوس داشتنی برخلاف چهره و چشای سبز رنگی ک گویا همه دوسش داشتن هیچ کس اخلاقمو دوس نداش و این باعث میشد من تنها باشم ی بچه گریه ای و لج باز با سوالای مزخرف و بی جواب ک جز داداشم کسی حاضر نبود تحملش کنه طفلی داداشم وقتی نمیتونسته باهام کنار بیاد منو سفتتر تو بغلش میگرفته و گریه میکرده (الان پسرش بهم میگه عاشکم) چهار سالم بود ک بابام شروع کرد بهم درس دادن حروف الفبا جمله سازی اعداد و حیوونا جالب اینجاس ک حین درس خوندن شیر هم میخوردم من تا چهار و نیم سالگی شیر مادر خوردم پنج سالم ک شد داداشم حروف انگلیسی باهام کار میکرد پیش دبستانی و اول دبستان اصن برام جالب نبود ی جورایی تکراری بود دیدن و پیدا کردن دوست ترغیبم میکرد ب مدرسه برم ...

بازی: مامانم هیچ وقت اجازه نمیداد تو کوچه بازی کنیم میشد داداشام ی جورایی بپیچوننش و برن بازی ولی من و آبجیم خیلی کم از اینکارا میکردیم اونم وقتایی ک مامان بره مثلا مغازه ای جایی و منم باهاش برم و اون چن دیقه ک مامان کار داره رو ب عنوان یار آزاد وسطی بازی کنم ولی از اونجایی ک بچه های عمو و داییم "سابق --> الان مامانم تک فرزنده :)" خونه ما بزرگ شدن با اونا بازی میکردم و تعطیلات هم حسین و زینب (بچه های عمه ام) میومدن با اونا بیشتر خوش میگذشت ..

تا چهارده:

این دوران فراز و فرودای زیادی داش ی مدت خیلی ب کتاب خوندن علاقه پیدا کردم بازی مورد علاقم درست کردن پازل بود ماجراجوتر شده بودم عاشق کاراگاه بازی بودم با اون پالتو چرم بلندم با ندا آتیشی نمیموند ک نسوزونده باشیم ی بار با ی چاقو تیز تمام نوشته های رو کنترل تلویزیونو بریدم ب خیالم نمیخواستم کسی جز من جزئیات کار با کنترل رو بدونه تو مدرسه از شلوغای آروم ب حساب میومدم ظاهری آروم اما درونی شیطون ی مدت دوس داشتم "چشم پزشک" شم یکم بعدتر علاقه مند بودم "مجری تلویزیون" شم تخیلات قوی داشتم "ی نکته: من از هفت هشت سالگیم ی زندگی تخیلی تو ذهنم درست کردم ک هنوزم ادامه داره شاید چون نتونستم تخیلاتمو سرکوب کنم و بجاش پرورشش دادم الان شده ی قسمت از من" دوست داشتم تو همه چیز اول باشم باخت برام سنگین و تلخ بود لاغر شدم قد کشیدم اکثر همکلاسیام دوست داشتن باهام دوست بشن ولی جز فاطی با هیشکی صمیمی نبودم ب مدت ی سالم نعیمه دوست صمیمیم بود اما تو اون ی سال فاطمه هم فراموش نشده بود فک میکنم یکی از موقعیت های خوب زندگیمو تو این دوران از دس دادم ی جورایی دوست داشتم باکلاس باشم داستان کوتاه انگلیسی میخوندم تو خونه همیشه کفش و دمپایی مجلسی میپوشیدم موهام همیشه پسرونه بود ..

عصبانیتام: بچه بدی بودم اکثرا حرصای من رو لوازم شکستنی خونه خالی میشد مث قندادن گلدان بشقاب و ... اما بدتر از اونا اذیت کردن مامانم بود میدونم جبرانش خیلی سخته شاید نتونم ...

خونه داری و آشپزی بلد نبودم اصن انجام جزئی ترین کارای خودمم برام سخت بود فک میکردم خیلی کوچیکم ی کوچولو لوس بودم قبول دارم :) 

زیاد درس نمیخوندم ولی همیشه نمره هام عالی بود تو مدرسه پچه زرنگ بودم همیشه ... اکثرا دیر میرفتم مدرسه دانشگاهم تا حدودی اونجوریاس تنها جایی ک نمیتونم آن تایم باشم و سر وق برسم کلاسه :) ترمای اول دانشگاه زیاد نمراتم خوب نبود شاید چون بی علاقه رفته بودم ولی الان درسم خوبه خیلیم رشته امو دوس دارم :)

تا بیست و دو:

یکم مستقل تر شدم حداقل لباسامو خودم اتو میکردم شیطنتام نمایانتر شد ولی انصافا همیشه باادب بودم اوایل زیاد حرص میخوردم حتی واسه چیزای بی ارزش لوس بازیام تموم شدن وقتی مامانم بدون من مسافرتی میرف میتونستم کنار بیام یاد گرفته بودم ک واسه خودم زندگی کنم دیگه کم کم دوس نداشتم کسی رو ناراحت کنم رک بودنام شدت گرف الان با خودمم تعارف ندارم بعضی وقتا ی جوری جلو خودم درمیام و ب خودم میتوپم ک کسی تا حالا باهام همچین کاری نکرده ی خورده گوشه گیرتر شدم دوستیام صمیمیت قبلنا رو نداش اکیبی دوس بودیم میخاستم داروساز شم ب نت و فضای مجازی علاقه مند شدم ی درس بزرگی ک گرفتم این بود ک همیشه حدود رو رعایت کنم چون باعث میشه جلو خیلی از اتفاقا و سوتفاهما گرفته شه یاد گرفتم یکم عاقلتر شم فهمیدم خیلی از شوخیا عوارض بدی میتونه داشته باشه تو این مدت خیلی چیزا یاد گرفتم ی سال خونه نشینی بعد پیش دانشگاهی خیلی مزخرف بود خیلی حس پوچی داشتم بعد اون ی سال رفتم دانشگاه اصلا با توقعاتم همخوانی نداشت تو دانشگاه بنظرم بیشتر از این ک تاثیر پذیر باشم تاثیر گذار بودم رو خیلیا ثبات شخصیتی خوبی پیدا کردم حدود رو رعایت میکنم زیاد تو رودروایسی گیر نمیکنم حق انتخابو از خودم سلب نمیکنم ...

الان: آشپزیم خوبه ب عقیده اکثریت باسلیقه ام بد غذا بودم و همچنان هستم خوش بینتر شدم و امیدوارتر روابط اجتماعیم خوبه تا حدودی اخلاقم بهتر شده درسته زود عصبی میشم اما خب از غد بودنم کاسته شده حتی اگه اشتباهی کردم و فهمیدم میتونم معذرت خواهی کنم قبلنا ب روزتر بودم الان زیاد اهمیت نمیدم ...

موافقين ۱ مخالفين ۰ ۹۵/۰۲/۲۷

نظرات  (۱)

۰۶ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۴ دُچــــ ــــار
لباسامو خودم اتو میکردم! :)))
پاسخ:
:))
و الانم خودم اتو میکنم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">