پنجشنبه نوشت.
امروز یعنی شش ماه بعد از فارغ التحصیل شدن سه ساعت سر کلاس نشسته بودم، همکلاسی هام اکثرا دانشجو هستن و از من کوچکتر، بالطبع من اطلاعاتم نسبت بهشون بیشتره، آخر کلاس یه پسر علیرضا نامی هی ازم مشاوره میخواست، بعد مثلا خواست بزرگونه حرف بزنه میگه: من خیلی کنجکاوم راز موفقیت شخصیت هایی مثل شما رو بدزدم. یعنی باور کنید به زور جلو خنده امو گرفتم آخه بچه جون چی میگی تو من در به در دنبال روزنه ای برا موفقیت ام. از اونجایی که پورشه ام دست دوستم بود و راننده امون مرخصی بود (الکی مثلا مام آره) با بی آر تی تردد میکردم (چشه مگه خیلی هم خوبه) از جلو دانشگاه رد شدنی چشمم به خونواده هایی افتاد که منتظر بودن بچه شون با نیش باز و امید به تک رقمی آوردن از سرجلسه بیاد بیرون، یادم افتاد که من موقع کنکور یه ایل با خودم نبردم جلو محل آزمون به ترافیک شهر هم اضافه نکردم.
ایشالا همه امون موفق باشیم چه کنکوری چه غیر کنکوری، همه بتونیم به هدفامون برسیم و خوشبخت شیم. :)
حالا تو ذوقش نمیزدی! D: چار تا دونه از رازاتو میگفتی بهش.به جایی برنمیخورد که!
من موندم اونایی که ایل و تبارشونو میبرن استرس نمیگیرن؟
منم با آقای پدر رفتم.با اوشونم برگشتم!مامانم میگه حس میکنم خیلی بی احساس عمل کردم نیومدم!ولی اگه میومد فک میکردم خبریه!کنکوره دیگه!یه آزمون مثل بقیه آزمونا!(حالا 24 ساعتم نگذشته از کنکورما!ژست گرفتم!)