"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

گفتم: شاید منو یادتون رفته باشه!

شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۵۱ ب.ظ

میفرمایند: خبر در شهر پیچید که فلانی اصرار داره همسرش رو طلاق بده. دوستاش دوره‌اش کردند و پرسیدند آخه بگو مشکلش چیه؟! فلانی پاسخ میده فعلا که از هم جدا نشدیم، آدم عاقل پشت همسرش حرف نمیزنه. از هم جدا میشوند، دوستاش با کنجکاوی میرن سراغش و میگن حالا که از هم جدا شدین و با هم نسبتی ندارید بگو مشکلش چی بود؟! فلانی پاسخ میده آدم که پشت دختر مردم حرف نمیزنه. ماه‌ها میگذره و همسر سابق با شخص دیگری ازدواج میکنه، دوستاش اینبار با عصبانیت میرن پیشش و میگن: فلانی طرف جدا شد ازت و الان رفته ازدواج کرده حالا بگو مشکلش چی بود؟! فلانی پاسخ میده آدم که پشت همسر مردم حرف نمیزنه.

کاری به انتقاداتی که برای روایت این حکایت وارده از جمله اینکه مدام همه دنبال مشکلی در یکی از طرفین هستند و یا زن رو با نسبت‌هاش مثل همسرِ مردم و دخترِ مردم هویت میده و... ندارم، تنها حرف من اینه: واقعا پشت سر آدمها حرف زدن چه جذابیتی میتونه داشته باشه که دنیایی بهش اعتیاد داره؟!

به یکی میگن: تو محله آش آوردن، میگه: به من چه؟!

میگن: آخه بردن خونه شما، میگه: خب به تو چه؟!

از نتایجِ؛ وقتی یکی رو داری که یه عالمه داستان و حکایت کُهن بلده و اگر داستان متناسب با موضوع پیدا نکنه در لحظه میتونه داستان بسازه و خیلی جدی جای حکایتی از شیخ فلانی جا بزنه. :)

 

موافقين ۱۶ مخالفين ۱ ۹۹/۱۰/۱۳

نظرات  (۱۵)

۱۳ دی ۹۹ ، ۱۶:۱۸ دچارِ فیش‌نگار

قدیما یه سریال عربی میداد یکی از شخصیت ها دقیقا همینجوری مثل نقل و نبات داستان و متل در می آورد :) سریال مدیر کل اگه یادتون بیاد

پاسخ:
آره یادمه :))
صبح ساعت دَه یا نُه نشون میداد و دو هفته درمیون نگاه میکردم چون شیفت صبح بودنی مدرسه بودیم. همون که خودشو گریم میکرد و جای ارباب رجوع جا میزد.

من دلم می‌خواد برم پشت سرت کلی حرف بزنم و چند تا هم حرف بوق‌دار بزنم، چون که عصبانی‌ام که اینقدر نمی‌نویسی که یادمون میره یه زمانی اینجا چه خبرایی بوده!

با ور وبلاگ‌نویست قهرم اصلا

پاسخ:
واقعیت اینه که تو آزادی :))
و البته آزادی پوششه برا اینکه بگم: حق داری.
قهر نباش سعی میکنم جبران کنم، من تحمل قهر ندارم.
۱۳ دی ۹۹ ، ۱۶:۲۹ زهراسادات حسینى تبار

چرا ربط داستان رو به نتیجش نفهمیدم!

پاسخ:
واقعیت دوم اینه که من استاد ربط دادن بی‌ربطهام :))
چون حکایتها رو از همون جناب نتیجه شنیدم. :)
۱۳ دی ۹۹ ، ۱۷:۰۸ محبوبه شب

منم اون داستانو خوندم

و چقدر بهم چسبید مثل الان

 

حداقل تو چراغ بلاگستونو روشن نگه دار

پاسخ:
خیلی هم خوب :)

من همیشگی‌ام هرچند هرازگاهی کم رنگ.
مرسی محبوبه جان.
۱۳ دی ۹۹ ، ۱۹:۱۴ میرزا مهدی

الان نفهمیدم بالاخره برا چی جدا شده بودن :|

پاسخ:
از همون قدیم متفاوت و بانمکی میرزا :))
۱۳ دی ۹۹ ، ۱۹:۲۱ اقای ‌ میم

شما؟

پاسخ:
یه بنده خدا :))
۱۴ دی ۹۹ ، ۰۰:۲۸ اقای ‌ میم

کاملا یادم رفته بود :)))) 

پاسخ:
خدا رو شکر با تلاش‌های فراوان یادتون اومد. :)
۱۴ دی ۹۹ ، ۰۳:۱۸ یاسی ترین

😁😁😁 چه خوبه جواب خیلیا اینطوری داده بشه 

پاسخ:
قشنگ حاضر جواب بوده. :))
۱۴ دی ۹۹ ، ۱۰:۰۶ هیـ ‌‌‌ـچ

من معتقدم قبل از پرسیدن هر سوالی باید این چند تا مورد رو از خودم بپرسم، اگه تونستم برای همه‌شون جوابی «منطقی» پیدا کنم، اون موقع حرفمو بزنم:

منفی۲. کجای زندگیمه؟

منفی۱. کجای زندگیشم؟

۰. به من چه؟

۱. خب که چی؟

۲. بعدش که چی؟

۳. ارزششو داره؟

اگه تونستم برای تک‌تکشون جواب پیدا کنم اون موقع تازه با خودم حساب می‌کنم چه جوری بگمش تا حمل بر جسارت یا بی‌ادبی یا فضولی و امثالهم، نشه!

که خب اکثر موارد وسطای راه به بن‌بست می‌خورم و نمی‌پرسم و علت کم‌حرفیم در اکثر موارد دقیقاً همینه :)

پاسخ:
تا خط آخر نرسیده تو دلم گفتم: بابا این جناب هیچ چه انسان ایده‌آل و همه‌چی دونه، هرچند خط آخر هم نظرمو تغییر نداد چون تونستم بهت حق بدم. خلاصه که منطق پسندیده‌ای داری.
۱۴ دی ۹۹ ، ۱۲:۲۲ آقاگل ‌‌

یک چیز جالبی درباره‌ی این غیبت کردنا بگم. یه عالمه سال پیش که آدم‌ها توی غار زندگی می‌کردن، وقتی تصمیم گرفتن دور هم جمع بشن و یک‌جا نشین بشن، همین غیبت کردن‌ها بود که کمک‌شون کرد. چرا؟ چون اون هیجان، اون حس درگیری، اون حس حمله و تهاجم و دفاع رو به کمکش رفع می‌کردن. از دست فلان شخص غبیله عصبانی بودن و نمی‌تونستن بهش حمله کنن. اما می‌تونستن برن و پشت سرش حرف بزنن. در حقیقت غیبت کردن یکی از نخ‌هایی بود که قبیله‌ها رو شکل داد. وگرنه هنوز هم توی غار زندگی می‌کردیم. :)))

.

البته این دلیل نمی‌شه از فردا شروع کنیم پشت سر هم حرف بزنیما:دی در این مورد همین حکایت تو قابل قبول‌تره. :)

پاسخ:
چه باحال :))
میدونی یاد چی افتادم؟! همه‌امون یه غار داریم که بارها درموردش حرف زدیم، نمونه‌اش همون غار تنهایی خودت. الان حس میکنم یکی از دلایل فرو رفتنمون تو غار همین میل به غیبت کردن نداشتنه.
ما که تو روی هم حرف میزنیم و مشکلی هم نیست [وی ماستها رو میریزه تو قیمه‌ها]. :))
۱۵ دی ۹۹ ، ۰۹:۱۹ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

چه عجب^_^ مگه میشه یادمون بره :)

من چقدر این حکایت‌ها رو دوست دارم که در عین سادگی حرفشون رو می‌زنن:)

پاسخ:
ای جانم ^__^
شایدم خودشونو زدن به سادگی :))
۱۵ دی ۹۹ ، ۱۲:۱۳ بانوچـه ⠀

اصلا بعضیا اونقدر فضولن که کاری به فایده و لزوم دونستن خیلی چیزا هم ندارن ولی بر خود واجب می‌دونن که سر از قضیه در بیارن.

پاسخ:
مجبورن عزیزم میدونی مجبورن. :))

سلام و درود پری خانوم عزیز 🌹

 

هربار میومدم و میدیدم از پیشی خبری نیست ! 

خوشحال میشدم و بخودم میگفتم : انشااله دارن از این روزهاشون بخوبی استفاده میکنن ! 💖 (امیدوارم ک همینطور باشه)

من هم سن شما بودم ب اینجور آدما میگفتیم : مفتش‌الدوله‌ی بیکار 😊 ک متاسفانه زیادتر هم شده !

خـطـــــر ! (ب محض رویت چنین بیکارانی زود دَکِ‌شان کنید) ک خطر ابتلا دارد . 🤣

من شیخ نیستم ولی باید ی قصه بگم ک بهم بگی ب تو چ ! 😊

 

زن و مردی ب محله‌ی جدیدی اسباب کشی کردن . روز بعد هنگام صرف صبحانه زن متوجه شد ک همسایه‌اش در حال آویزان کردن رخت‌های شسته است .

رو ب همسرش کرد و گفت : لباس‌ها را چندان تمیز نشسته است . احتمالن بلد نیست لباس بشوید شاید هم باید پودرش را عوض کند .

مرد هیچ نگفت و چند روزی ب همین منوال گذشت و هربار ک زن همسایه لباس‌های شسته را آویزان می‌کرد ، او همان حرف‌ها را تکرار می‌کرد .

یک روز با تعجب متوجه شد همسایه لباس‌های تمیز را روی طناب پهن‌کرده است ب همسرش گفت : یاد گرفته چطور لباس بشوید .

مرد پاسخ داد : من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم !  

نتیجه اخلاقیش هم با خودت ! 😛

 

درضمن راست میگی " ب من چ !"😉

 

شاد و سلامت باشین الهی

پاسخ:
سلام سلام جانان عزیز🌺🌺 :)

ای جان :) شکر ما سعی میکنیم خوش بگذرونیم، حالمون خوب باشه و میشه گفت موفقیم در این مورد.
بله بله مفتش‌الدوله :) قجری طوره😁😁

اوه اوه😅😅 تازه من بد قضاوت کرده بودم شکر خدا با همون پنجره شستن سر و ته قضیه هم اومده😬😬😬
باحال بود انصافا :))

مرسی مرسی شمام مواظب خودتون باشید حتما

پزی جان ! وجدانم قلقلکی شد و گفتم خدای ناکرده نکند روایت من موجب تشویش اذهان نسوان بشه ؟ ! ? 

پس باید ب همون رسمی ک بالا خودت گفتی مجبورم ماله‌کشی کنم ک رفع سوءتراکم (شما بخون سوء‌تفاهم) بشه ! 

همون آقای داستان بالایی میره پیش شیخ و میگه : من چند ماهى ست در محله‌اى خانه گرفته‌ام و روبروى خانه‌ى من یک دختر و مادرش زندگى مى‌کنند و هر بار ک از گنجره نگاه میکنم مردان متفاوتى می‌بینم ک ب آنجا رفت و آمد دارند .

مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست . چ کنم ؟

شیخ گفت : شاید اقوام باشند

مرد گفت : نه ـ من هرروز از پنجره نگاه می‌کنم گاه بیش از ده نفر آدم متفاوت میایند و بعد از ساعتى میروند .

شیخ گفت : کیسه‌اى بردار براى هر نفر یک سنگ درکیسه انداز ، چند ماه دیگر با کیسه نزد من بیا تا میزان گناه ایشان را بسنجم .

مرد با خوشحالى رفت و چنین کرد و بعد از چندماه نزد شیخ آمد و گفت : من نمى‌توانم کیسه را حمل کنم از بس سنگین است ،

شما براى شمارش ب منزل من بیایید . شیخ اندکی مقسوم العلیه خود را خاراند و گفت : من حال ندارم !!!!

ــ تو یک کیسه سنگ را تا کوچه‌ى من نتوانستى حمل کنی، چگونه میخواهى با بار سنگین گناه نزد خداوند بروى ؟

من تحقیق کردم ک این دو زن همسر و دختر پورفسوری هستند ک بعد از مرگ وصیت کرده شاگردان و دوستارانش میتوانند در کتابخانه ى او ب مطالعه بپردازند .

 

نتیجه اخلاقی این یکی رو خودم بگم ؟ میگم :

حقیقت با واقعیت (دیدن و شنیدن) تغییر نمیکنه ، 

اون مرد اونچه ک میدید واقعیت داشت اما حقیقت نداشت . همانند خیلی‌ها ک در جامعه می‌بینیم در واقعیت مومن‌اند  اما در حقیقت شیطان‌ند !  

 

پاسخ:
بخاطر نکته‌سنج بودن شما و هوشیاریتون برا جلوگیری از سوء هرچیزی قدردانی میکنم. :))
بله بله حکایتی که تعریف کردین در عین سادگی و شوخ‌طبعی خیلی عمیقه، یه چیزای تئوری وار درمورد تفاوت‌های حیقیت و واقعیت در کتابهای درسی از خواهر و برادر و ... شنیدم هرچند در حکایت شما کاملا ملموس بود و نهایتا در پاراگراف آخر و با مثال زدن جامعه هضم موضوع راحتتر شد. 
مرسی که اینجا رو میخونید و کامنت مینویسید و منو شاد میکنید. :)
سلامت و تندرست باشید.

اونجایی که اشاره کردی کل دنیا بهش اعتیاد داره، یاد یه موضوعی افتادم که سر یکی از کلاس‌هامون تو دانشگاه مطرح شده بود...

بحث این بود که ظاهراْ تحقیقات نشون داده نظربازی(اینجا به معنای دید زدن دیگران و زندگیشون)، همیشه یکی از جذاب‌ترین تفریحات انسان بوده و هست... از دوره انسان‌های نخستین!

انگار آدما همیشه به کار هم کار داشتن و دارن و این حتی ربطی به فرهنگ و تاریخ و جغرافیا نداره. شاید بشه گفت یه ویژگی غریزه که باید با قواعد اخلاقی براش چارچوب تعیین کنیم.

من دقیق اطلاع ندارم ولی شاید حتی ایده شبکه‌های اجتماعی مثل اینستاگرام هم با توجه به همین ویژگی «علاقه به تماشای زندگی مردم» شکل گرفته. :دی

پاسخ:
ویژگی غریزی تئوری جالب و قابل تاملیه. :)
چرا که نه آره الان که فکر میکنم بنظرم حتما یکی از اهداف ایده‌ شبکه‌های اجتماعی همین میتونه باشه.
مرسی بخاطر کامنتت که اطلاعاتت رو باهم به اشتراک گذاشتی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">