"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

من هیچ وقت اندازه لحن آروم نوشته هام آروم نیستم، درونم همیشه یه آتیشی روشنه که گاه غلیانش سرشار از مثبت ترین انرژی های عالم و گاه خاکسترهایی که نهایت همره بادشان میکنم. به ثانیه های معمولی ام افتخار میکنم، به ثانیه هایی که بدون مکث میگذرن و منی که باید باشم رو به رخ میکشن، لحظه هایی که بودنم بوی زندگی دارد، لطافت ها و قدرت دخترانه ام در یک قاب بزرگ نمایانند. حرفی برای نودوهفتی که گذشت ندارم، جز اینکه با همه سختی هاش، بهم زمان بدهکاره. نودوهشت رو سپردم به خدا، خودش میدونه باید سالی باشه که خواست هایم همسوی خواست خودش باشه، خودش میدونه، خودش همه چی رو میدونه.

۲ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۵۰

وقتی من "پری" ام، اسمم دوست دارم، همه هم میدونن اسمم "پری" هست، چرا باید "هلما" بمونم؟! ولی هلما موندم.!

۲۴ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۲۴ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۳۲

آدمایی که منو دارن جز خوشبخت ترین آدمهای روی کره زمین هستند. و همیشه سعی میکنم دلیل خوب بودن هامو برا خودم روشن کنم همونطور که دلیل بد بودن ها مهمه و باید پیداشون کرد. تو دلیل خوب بودنام برمیخورم به آدمایی که تو شکل گیری منِ خوب تاثیر داشتن. بعد برمیگردم به گلچین آدمایی که از دست ندادنم، به یه نکته خیلی جذاب میرسم تقریبا این دوتا یکی ان. 

۱۱ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۳۱

منم یه روزی خودم رو داد خواهم زد 

.

.

.

.

ولی شاید خیلی دیر

۲ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۲۲ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۵۵

چشمامو با دست راستم نوازش میکنم و آروم بازشون میکنم، سرم رو برمیگردونم میبینم خوابه، بالا سرمو نگاه میکنم ساعت 05:38. یه تکونی به خودم میدم و از رو تخت پایین میام، صورتمو میشورم، مسواک میزنم، میرم آشپزخونه میز صبحونه رو آماده میکنم. میز رو نگاه میکنم و میخندم، بعد از این همه سال به تفاهم صبحونه مشترک نرسیدیم نه ما دوتا، نه این دوقلوها. نصف کله پاچه دیروزی رو برا دخترمون و باباش گرم میکنم، دوتا تخم مرغ کنار میزارم برا نیمرو پسرمون، برا خودمم یه پرتقال پوست میگیرم و هرچی که بنظرم میشه برا صبحونه خورد و تو یخجال هست رو میارم رو میز. میرم اتاق، رو لبه تخت میشینم، نگاش میکنم، انگشت اشاره دست راستم رو میزارم وسط پیشونیش بین ابروهاش، میکشم تا نوک دماغش، حس میکنه و با انگشتش روی دماغش رو میخارونه. دماغش رو بین دوتا انگشت اشاره و انگشت شستم فشار میدم. چشماشو باز میکنه، میخنده و میگه: عه! تو زودتر بیدار شدی؟! میخندم و میگم: هیچ غیرممکنی غیرممکن نیست. میگه: اوهوم فردا به عینه میبینی. میره بچه ها رو بیدار کنه. ظرفای صبحونه رو میزارم داخل سینک، گوشیم رو تو دستش میبینم، میگه: نمیخوای وبلاگت رو ریفرش بزنی؟! میگم: توی راه اداره نگاه میکنم. میگه: یعنی نمیخوای ماشین ببری؟! میگم: دقیقا. جلو آینه مقنعه و یقه مانتو کُتیم رو درست میکنم، رُژ کالباسی رنگ میزنم رو لبام، از تو آینه لبخندش رو میبینم وقتی متوجه میشه زل زدم به تصویرش تو آینه اخم الکی میکنه. سوئیچ ماشینش رو از رو اُپن برمیدارم میرم کفش هامو بپوشم، محکم میگم: بچه ها لقمه برا خودتون بردارین، سرویستون رو هم معطل نکنید خواهشا، مواظب خودتونم باشید. پله ها رو میاد بالا میگه: نمیای من برم؟! سوئیچ ماشینش رو تو دستم نشونش میدم میگم: اوکی با آژانس سرکوچه عزیزم. از لای در رو به بچه ها میگم: برگشتنی به سرویستون میگید ببرتتون خونه مامان جون. بچه ها عادت دارن با کله جواب بدن پس طبیعیه صدای تاییدشون رو نشونم. سرم تو گوشیه، میگه: امروز چی کاره ای؟! توضیح میدم بهش، تاکید میکنه که بهتره یه جواب کلی بدم چون احتمالا تا برسیم به یک دهم توضیحاتِ با جزئیات من، رسیدیم محل کارم. پیاده میشم، منتظر میمونه تا داخل شم بعد بره، برمیگردم سمت ماشین. آقای صادقی به جفتمون سلام میده و میگه: باز تو ماشین نیاوردی و ایشونم قصد رفتن نداره؟! و با قدمهای آهسته به راهش ادامه میده، میگم: دقیقا. سرم رو از تو شیشه ماشین داخل میکنم و میگم: شب خونه مامانت میبینمت. تو ذهنم مرور میکنم تا شب قراره چیکارا بکنم و کجاها برم. ساعت 18:12 با مهدیه خداحافظی میکنم، رو بهش میگم: هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز من همه اش حرف بزنم و تو فقط گوش کنی، لبخند میزنم و میگم: بازم بهت سر میزنم. هنوز تصمیم نگرفتم چجوری و با چی برم خونه مامان جون، چند متر میام پایین تر میبینم تکیه داده به ماشین، یه شاخه گل رُز نباتی رنگ هم دستش.  

چالش تصور من از آینده: کلیک

نرگس ... لیلی ... حریر ... پری دریا : شرکت میکنن

۱۷ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۰۲

"بسم الله الرحمن الرحیم"

اسفند ماه هرسال مامان و بابا سر اینکه روییدن بنفشه رو به من مژده بدن رقابت میکنن، ساعت حدودای ده و نیم صبح پدر بدون اینکه در بزنه وارد اتاق میشه و دوتا دستش رو میذاره رو چشمای پُف کرده و خابالو من:

_ بابا اصولا وقتی آدم بیداره این کار رو میکننا

+ خب من میدونم خواب تو سَبُکه

_ نمیخوای دستت رو برداری چشامو باز کنم؟!

+ نه! میخوام یه چیزی بهت بگم، خودت جیغ میزنی و میپری هوا دستام میرن کنار

_ جانم بابا؟!

+ مژده ای دل که ... مژده ای دل که چی؟!

_ مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید؟! 

+ مژده ای دل که بوی بنفشه روییده ای می آید.

چیدن بنفشه هام یکی از معدود کارهای تکراری هر سالمه که هیچ وقت لذتش برام کم رنگ نمیشه، لبخند بنفشه هام همیشه برام یادآور روی خوش زندگیه. تجربه ثابت کرده اگه من نباشم این بنفشه ها اینقدر سریع و بیصدا میان و میرن که هیچکس حتی نمیبینتشون.

۱۰ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۱۰ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۱۰

اگر روز پنجشنبه ای که میشه ساعت 14 از سرکار رسید خونه رو ساعت 16:30 برسی خونه حتما روز پنجشنبه دلچسبی میتونه باشه.

الان مطمئنم که دلچسبه.

۷ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۱ ۰۹ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۰۰

لزومی نمیبینم زندگیم رو تو وبلاگ جار بزنم.

خیلی خوب میشه حریم ها رو رعایت کنیم.

و اینکه وقت اضافی هم ندارم بشینم برا کسی که نمیفهمه و درمورد چیزی که اطلاعات نداره اظهار نظر میکنه جواب بدم.

دوستان وبلاگی مشخص دارم و همون اندازه که اونا میشناسنم کفایت میکنه.

من اینجا قرار نیست خودم رو به کسی ثابت بکنم. 

همین که برا خودم ثابت شده هستم خیلی هم مهمه. 

موافقين ۱۱ مخالفين ۲ ۰۷ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۱۱