"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

الان بیست و نهم بهمن ماه است و به این معنی است که من وارد بیست و شش سالگی شدم، بیست و شش سال و یک روز، بیست و شش سال و دو روز تا، تا هروقت که خدا بخواهد. امشب یک پری بودم با دو کیک. با این فکر که زنداداش سرش شلوغه، وقت نمیکنه کیک بپزه خونواده کیک سفارش داده بودند، غافل از اینکه زنداداش قصد سورپرایز داشته. مثل همه روزهای تولد سالهای قبلم متفاوت با روزهای دیگر گذشت... مرسی از دوستای گلم که تبریک گفتن. مرسی از دوستای گلم که تبریک نگفتن. کلا مرسی از همه اتون که هستین. مرسی از دوستایی که یادشون بود و تبریک گفتن، مرسی از دوستایی که یادشون بود و تبریک نگفتن، مرسی از دوستایی که یادشون نبود. همه اتون برام محترم و دوست داشتنی اید. با همه بدیها و خوبیهای زندگی، بازم دوستش دارم. دنیا جای خیلی مزخرفی هم نیست، شایدم هست ولی خب باحاله. سختی ها هم جذابن، هیجان هم خوبه. دیروز تقریبا تو این حوالی، دم دمای صبح حین اذان صبح دنیا اومدم. مامان جونم ببخش که شب تا صبح درد کشیدی تا منِ ناخواسته(تقصیر خودتونه) رو بعد از نُه ماه نگه داشتن تو بطنت بفرستی به این دنیای پرهیاهو. مرسی ماماها و پرستارای عزیزی که حتما بخاطر دنیا آوردن من نتونستین سحری بخورین و روزه بدون سحری گرفتین.

تو سال جدید زندگیم حرفی، توصیه ای، نصیحتی داشتین خوشحال میشم بیانش کنید.

۱۲ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۰۵:۱۵

محمدامین ما بچه تر که بود، در جایگاه استفاده از "با کمال میل" به اشتباه میگفت: با کمال مِهر. الان که بزرگتر شده میگه: "با کمال مهر" قشنگتره حتی. مفتخرم عرض کنم موافقم باهاش.

۱۳ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۲۶

جدیدا نمینویسم از دو دقیقه ای که به اندازه یک هفته فکر کردن به میلیون ها آدم سپری شد، از عمه کمکم کن خرسم رو از روی کمد بردارم شروع شد، از پتویی که تا روی کتف مامانش کشیدم و با اشاره چشم متوجه اش کردم که بهتره بریم پایین شروع شد، از ولو شدنم روی مبل و نگاه کردن همراه با لبخندم به روی میز عسلی شروع شد، همه چیز خوب بود و شلخته یک صحنه ناب دستکاری نشده، لپ تاپ، برگه های نصفحه تصحیح شده، لیوان تا نصفه پُر از آب، پیش دستی و پوست پرتقال، تا اینجا همه چیز خوب بود، تا دیدن قرص "متفورمین"، لبخندم ماسید، بعضی وقتها درک شدن ها اذیت کننده اند مثل درک شدنم در آن لحظه. دستش رو کشید روی صورتم و گفت: عمه نگران نباشیا، بابا همیشه که نمیخوره هرازگاهی از این قرصها میخوره. 

جدیدا نمینویسم از آرامش خوب بودنهای حال دلی که خوب میکند حال دلی را. 

جدیدا نمینویسم از پیرزنی که در جواب دکتر که پرسید: سابقه دیابت در نسلتون هست؟! گفت: بله شوهرم. یادش بخیر چقدر با جواب صادقانه اش خندیدیم، یکی گفت: شوهر که فامیل نمیشه، هروقت پیاز میوه شد شوهر هم فامیل میشه، یکی گفت: مگه ایدزه از شوهرش منتقل شده باشه.

جدیدا نمینویسم از ظهر جمعه ای که مهمان خانه خاله معصومه بودم، خانه ای که بوی مهدیه میدهد، عکس مهدیه رو دارد و سراسر صدای مهدیه در خانه میپچد. مهمانی ای که اینبار خودم پذیرایی میکردم، نمک کدوم کشو هست؟! سس خالی دوست دارید یا ماست هم اضافه کنم؟! خاله معصومه شب تا صبح درد قلبش رو بخاطر یک ساعت دیدنم تحمل کرده بود، میگفت: مطمئن بودم اگر اورژانس بیاید، میبرند میبندنم به تخت بیمارستان، چطوری بستری شم وقتی دوای دردم وعده دیدار روز جمعه به من داده؟!

بله جدیدا نمینویسم...

بله جدیدا با عشق نمینویسم...

بله جدیدا با دغدغه و هدفمند نمینویسم...

بله جدیدا آزادانه و با فکر باز نمینویسم....

حتی جدیدا با اضطراب هم نمینویسم...

از این خنثی نویسی و ننوشتن هایی که چسب شدند در پس دل و ذهنم ناراضی ام...

 

۶ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۰۴:۲۵