"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

یکی یکی دکمه های پیرهن مردونه راه راه صورتی سفیدم رو میبندم، دکمه آخر از بالا رو که میبندم بابام میگه: خفه نشی یه وقت؟! لبخند میزنم و بارونی نقره ایم رو میپوشم و میگم: بابا خوب شدم؟! بهم میاد؟! میگه: تو هرچی بپوشی بهت میاد. میگم: عه بابا اذیت نکن خب چقدر بهم میاد؟! میگه: دخترم من چیکار کنم که پدرم و همیشه خوش بر و رو میبینمت حتی وقتی اون شلوار کوتاه سبزِ اتاق عملت رو میپوشی، لبخند میشم و شال بلند مشکی رو سرم میکنم. دستش رو میگرم و قدم میزنیم، میگم: دستم رو ول نکنیا. دلم لبو میخواد، اون آقاهه که همیشه کنار داروخونه بساط لبو داره رو خوب میشناسم، مرد مهربونیه، هر دفعه یه قاچ بزرگ میده امتحان کنم. بابا رو به آقاهه میگه: دخترم از سر چهارراه تا برسیم پیش شما یه ریز از مهربونیتون میگفت. آقاهه میگه: دخترا به زندگی معنی میدن، منم یکی دارم. تا لبو رو وزن کنه و تحویل بده بابا براش شعر میخونه و آقاهه میگه: معلوم شد چرا دخترخانمتون مهربونی رو خوب میفهمه. نزدیک خونه میشیم، با دیدن داروخونه سر خیابون میگم: عه بابا نفازولین یادمون رفت برم بخرم بیام، دستش رو ول میکنم، بابا نگاه میکنه از خیابون رد شم، نفازولین رو میخرم و برمیگردم، راه میافتم بابا حرکت نمیکنه. میگم: بابا بدو بیا دیگه هوا سرده، بابا میگه: من که گفتم هیچ وقت دستت رو ول نمیکنم، پس دستت رو بده دستم حرکت کنیم.

بابا سرم داد هم زده، قهر هم کرده.

مامانم حتی با دمپایی کتکم زده، چشم غره و نیشگون هم که کلا بحثش جداست.

ولی عادت دارم صحنه های ناب و دوستداشتنی زندگی رو تو ذهنم بولدتر کنم، هرروز ما بزرگ و بزرگتر میشیم و مامان باباها پیرتر. حالا وقتشه ماها آماده شیم برا خوب بودن، مهربون بودن، خوب بودن برا همین مامان باباها. دیدین وقتی بابا نیست مامان ها هم مادر میشن و هم پدر، وقتی مامان نیست باباها هم پدر میشن و هم مادر، حواسمون باشه حداقل براشون بچه خوب باشیم.

بیایید قول بدیم دست دو نفر رو هیچ وقت ول نکنیم، یکی مامان باباهامون یکی هم بچه هامون. اینکه شد سه تا؟! نه نه مامان باباها جفتشون یکی ان. :)

۱۴ نظر موافقين ۱۶ مخالفين ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۰۳:۰۰

"در تمام طول مسیر هنگامه یکبار هم نگاه از خیابان برنگرفت، سالها بود که وجودش را چنین اشتیاقی لبریز نکرده بود، او به خانه‌ای میرفت که متعلق به محبوبش بود و میتوانست بو و وجود او را در آن خانه احساس کند. سرکوچه وقتی از تاکسی پیاده شدند هنگامه..." 

هنگامه رمان محبوب من نیست، داستانی است مثل صدها زندگی که هرروز در کوچه و خیابان بی هدف میبینیم و بدون هیچ واکنشی از کنارشون رد میشیم. تابحال چندبار به قیافه آدمهایی که هرروز از کنارمان رد میشوند زُل زده ایم؟! تابحال به چندتا آدم بزرگ و بچه و جوون بدون اینکه آشنایی داشته باشیم سلام داده ایم؟! رو شونه اش بزنیم و بگیم: سلام، خوبین شما؟! چندنفرمون به این جمله خندیدیم؟! اینکه من بی هوا جویای حال شخصی شوم که اسمش رو نمیدونم، شغلش رو نمیدونم، حتی نمیدونم آدم خوبی است یا بد؟! گرسنه است یا سیر؟! دیوانگی است؟! مردم آزاری است؟! پریروز که از همه جا بیخبر خیابان رو گز میکردم، زل زدم به چهره آدمهایی که شاید اولین و آخرین دیدارم باهاشون همون لحظه بود، شاید چندین بار به اتفاق از کنار هم عبور کرده ایم ولی هربار انگار که اولین بار است همدیگر رو میبینیم، همین قدر غریبه. اینروزها در چهره همه مون یک چیز مشترکه و مشهود، "نگرانی". نگران آینده ای نامعلوم، نگران حالی که رو هواست. نه میتوانی از سخت گذشتن ها نگی و نه میتوانی از استرس ناآرامی ها نگی. جوانی ما فقط در جبر جغرافیایی گرفتار نشده، جبر تاریخی را هم باید بهش اضافه کرد، ما گرفتار یک بلاتکلیفی بزرگ شده ایم. شما رو با خودم جمع میبندم چون این چند روزه پست هاتون رو خوندم و با همه اتون همگام شدم، همه درد را میفهمیم ولی راه چاره رو نه، شاید قبول کرده ایم که چاره ای نیست، اگر هم هست من یکی که بلدش نیستم. عده ای بانک آتش زدند، آزمایشگاه آتش زدن که چی بشه؟! دردی از ما درمان میشود؟! قطعا نه. 

نظام از روی صندلی بلند شد و ضمن آن که صندلیش را خود حمل میکرد گفت:

_ بیایید هر دو چیزی بگوییم و با کنار هم گذاشتن آنها بساط شام را آماده کنیم. من میگویم: تکه ای گوشت کباب شده.

هنگامه هم صندلی اش را برداشت و به دنبال نظام حرکت کرد و در ادامه سخن او افزود:

_ من هم میگویم: سیب زمینی سرخ شده.

نظام ادامه داد:

_ با سالاد فصل.

هنگامه بی اختیار گفت: 

_ و سُس تند که زبان را بسوزاند.

نظام بی حرکت بر جای ایستاد، گویی آنچه را که به گوش شنیده بود باور نداشت. هنگامه خبط دوم را هم مرتکب شده بود و دیگر نمیتوانست آن را انکار کند. ناباور از شنیده خود پرسید:

_ چه گفتید، سُس تند؟!

:: گفته بودم پری عاشق این نطق های بی اختیار است؟!

۷ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۰۰:۳۸

حرف بزنیم. :)

امکان نظر دادن به صورت ناشناس هم فعاله.

۲۳ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۷:۰۸

وقتی تو مینویسی، کلمه ها جان میگیرند، نفس میکشند، شکل میگیرند، میخندن و هرازگاهی آه هم میکشند. لحظه هایی که نوشته هایت صدا میشود و در فضا میپیچد، صدا و نوشته ات عطر یاس به یادگار میگذارند برای آن زمان و مکان.

همین :)

:: بیخوابی.. بیداری.. 

:: هجوم یه عالمه فکر و خیال..

۸ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۳:۵۵