"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

روسریِ سرمه‌ای رنگش را از روی موهای جوگندمی ژولیده‌اش کَند و روی تک نیمکت دونفره پَهن کرد. نه قابلیت جلب توجه داشت و نه قانونی زیرپا گذاشته میشد، او رها بود رها از هر اتفاق خوب و بد، رها از هر زندان و حتی رها از آزادی. او پیرزنی بود که در خود مُرده بود، کسی میدانست اهل کجاست؟! چه قصه‌هایی پشت آن چروک‌های چرک بسته دارد؟! به راستی او کیست؟! نمیدانم شاید بهتر است بپرسم واقعا او هست؟! او کجاست؟! پیرزن بود یا نه پسرکی چموش؟! نه پسر با روسری نه؟! او یک ذهن پریشان بود یک گُمشده، بدون جنسیت بدون هویت. تشویش همین است یک بلاتکلیفی گیج کننده، یک آغازِ بی‌سرانجام، یک پایان مبهم.!

۹ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۱ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۰۸:۴۰

تفنگش جزء به تفریح و شلیک به سیبل دست‌سازش در نمیشد، گه‌گداری هم سیبی در هوا پرتاب میکرد و با دونیم شدن سیب بخاطر اثابت گلوله‌ تفنگش نفس حبس شده‌اش رو بیرون میفرستاد و تمام ناگفته‌های دلش با همان صدا و دود فرومیریخت و آرامَش میکرد. یقه کتش را مرتب میکند، پیپ را آتش زده و گوشه لبش جابجا میکند و با همان لحن آرام و سلیسش میگوید: نامه برادرت را بخوان. پسر بزرگتر سرباز است در آن بلبشو که همه ترس از سواد دارند پسر بزرگ مکتب دیده است، مینویسد، میخواند پسر عشایرزاده‌ای که از اولین‌های سواددار منطقه و تنها باسواد طایفه است. نامه خبر از "بخشنامه اصلاحات ارضی" میدهد، خان و رعیت کم کم رنگ میبازد، هرکس صاحب زمینی میشود که رویش کار میکند. بفکر فرو میرود، زمینها را خود به تنهایی کشت و زرع کند؟! پسر بزرگتر چه؟! فردا روز که چشم از جهان فروبست به استناد شناسنامه او پدر پسربزرگتر نیست او ناپدری است که عشقش عمیقتر از یک پدر است. او همان پدری است که برای ملاقات پسر بزرگ سربازش کیلومترها از کنار ارس تا تپه‌های تمرچین و اُشنویه طی میکند پسر بزرگی که اسناد رسمی کشوری و حتی تک تک سلولهای خونی‌اش گواه میدهد که فقط و فقط فرزند زنش است. درنهایت قسمت اعظم زمین‌های خود را دست رعیت به امانت گذاشته و حافظ مال پسربزرگ میشود تا مبادا گزندی پشتوانه زندگی پسر بزرگتر را تهدید کند. مردی که توانست سربلند از امتحان تحمیل شده روزگار بیرون بیاید، او لبخند روی لبهای همسرش کاشت، برای خواهر و برادر همسرش برادری بزرگتر و تکیه‌گاه امن شد. پسر بزرگتر و فرزندان کوچکتر جزء عشق از او ندیدند. مردانگی همین هست کمی همت و جسارت میطلبد. او بی‌هدف وارد آینده‌ای مبهم شد ولی هدف‌مند آینده‌ای روشن ساخت. او بی‌عشق وارد زندگی شد ولی عاشقانه زیست. او جبر را تجربه کرد ولی اختیار را برای آیندگانش زیبا ترسیم کرد.

همسرش را "پریم" صدا میکرد با "م" زیبای مالکیت پری‌ای که مال او بوده. چقدر زیباست که میتوانم خود را وارث اسم زیبای دلداده‌ پدربزرگ و قامت بلند و چشم‌های رنگی‌ خودش بنامم.

"قسمت اول"

۸ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۰