یک چیزهایی تکرار نشدنی ان، نه قانون پایستگی دارند نه جایگزینی، مخصوص زمان خاص خودشون هستند، مثل خیلی از دیالوگ ها، لمس کردن ها، دیدن ها، مثل این عکس:
یک چیزهایی تکرار نشدنی ان، نه قانون پایستگی دارند نه جایگزینی، مخصوص زمان خاص خودشون هستند، مثل خیلی از دیالوگ ها، لمس کردن ها، دیدن ها، مثل این عکس:
من مرد زندگیم، یک مرد واقعی...
(با تمام دخترانگی ام)
دلم میخواد بخوابم، وقتی چشممو باز کردم بلیط هواپیما دستم باشه و خودمم تو فرودگاه باشم تا برا همیشه از اینجا برم حتی تنها
گفته بودم از کلمه "کاش" متنفرم؟!
میتونستم درمورد امروز، بدون خودسانسوری باهاش حرف بزنم.
روزی که مهدیه رفت، دومین جمعه آخرین ماه پاییز بود، یه روز بارونی و دلگیر، دنیا رو سرم خراب شد. هیچکس نمیتونست آرومم کنه، حرفاشون عصبیم میکرد. اوایل نسبت به همه چی حالت تدافعی داشتم، همش فکر میکردم اگه رابطه ام با مهدیه خیلی معمولی بود کمتر میشکستم، امروز دقیقا چهار ماه و پانزده روز میشه که با مهدیه حرف نزدم و این یعنی چهار ماه و پانزده روزه که یه حرفایی رو تو خودم خفه کردم، حرفایی که فقط و فقط با مهدیه درموردش بحث میکردیم، میخندیدیم و با هم غصه میخوردیم. حسرت دوستت دارم گفتن بهش رو دلم نمونده، حسرت اینکه چرا قدر همو بیشتر ندونستیم رو دلم نیست. یادم رفت هدفم از نوشتن این پست چی بود.
خواستم بگم: رفتین مرکز خرید میلاد نور، یه تاب و دامن خوشگل دیدین، نرید قیمت کنید "سه و نیم میلیون" تومانه. منم فقط خوشم اومد همین.!
گوینده خبر اعلام میکنه: آب دریاچه ارومیه 82 درصد افزایش یافته، لبخند رو صورتشه، شاید هم انتظار دارن منِ مخاطب هم لبخند گُنده به صورتم باشه، شاید باید لبخند داشته باشم، ولی این چند وقته آسیب ها و خسارت های جانی و مالی سیل ساده ترین خوشی های لحظه ای رو هم از دماغمون درآورده. وقتی از شبکه های اجتماعی جویای حال زلزله زده های کرمانشاه میشم و میبینم همچنان خونه ندارن، میترسم.
یکی از فانتزیامم اینه که بقدری پول داشته باشم که بتونم حداقل تو محدوده ایران برا همه یه زندگی خیلی معمولی رو فراهم کنم، بخدا خیلیا تو حسرت حداقل هان.
پاییز که می شه ما بی اختیار می ریم اتاقِ جمشید. پاییز یه هو می آد، توو یه روز، مثل بهار و بقیه. صپ زود بیدار می شی می بینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده می کند. ما هم مثل عوام الناس، مثل سیاوش قمیشی و کریستی برگ عقیده داریم پاییز دلگیره. شباش صدای بوف می آد. به جمشید می گیم: سر معرکه مهمون نمی خوای دلمون گرفته؟ می گه: بابا کجاش دلگیره؟ نگا نارنگیا رُ، نگا نارنجیا رُ، به زبانِ حال با انسان سخن می گه. خرمالو رُ ببین. می گم: جمشید نارنجی چیه؟ مهر، آبان، وای از آذر؛ چه جوری بگذرونیم امسالُ؟ تولد جمشید آبانه. خب معلومه خوشش می آد. راه می ره می گه: دنیا یعنی محاسنِ پاییز. می گم: خب مثلا چارتا مثال بزن از این محاسن. می گه دلبر لباس قشنگا رُ از توو گنجه در میآره، پایین کمی لخت، بالا کت و کلفت، آدم حظ می کنه. می گم: اولا چشتُ در می آرما، دوما این که نصفش معایبه، حیف تابستون نبود که همهش لخت؟ یه چای می ریزه می ذاره جلومون، می گه: حالا دلبر هیچی، شبا رُ چی میگی؟ مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟ پاییز همهش شبه دیگه. نصف روز غروبه. می گم: آقا ما دو سّاعت شب بسّمونه، زیادم هست. می خوایم زودتر بیدار شیم تموم شه. یه چراغی می ذاریم اون گوشه تاریک روشن می شینیم ستاره می شمریم تا سحر چه زاید باز. می گه چایی از دهن افتاد. جمشید اگه پاییز این قدی که تو می گی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی می شه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه می کنن حالشون جا می آد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته بودناشون رُ میذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی بر نمیگرده؟ جمشید یه سیبیل نازک داره، سفید شده، خیــــلی ساله اینجاس، همه ی پاییزای آسایشگاه رُ دیده. می گه: این درخت بزرگه نا نداره، وگرنه بهت می گفتم پادشاه فصل ها یعنی چی. می گم: جمشید یادته هفهش ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رُ؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته رُ می گم، واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب با هم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی درُ با لگد شکست رفت توو، دید دست همُ گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن. پاییز نبود؟ یه قلپ چای می خوره، میگه: آره یادمه. جمشید اون یارو که ته راهرو می شست، سرشُ میکرد توو حقوق بشر چی؟ همین وختا بود دیگه. بهش می گفتیم داداش حیف تو نیست؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمی زد، هی فقط یواش می گفت: همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطی ما. یادته در حیاطُ زدن، رفتیم وا کردیم، کسی نبود. گذاشته بودنش پشت در، بی حقوق، با چشِ بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا. جمشید پا می شه می ره کنار پنجره، فک می کنه ما حالیمون نیست. هر سال همینه کارش. می گم: جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رُ میبینیم بند دلمون پاره می شه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رُ خوب کنن ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اون یکی رُ یادته رشید بود؟ دستاشُ تکون می داد. با عینک و سر فرفری وسط راهرو می گفت: لبت کجاست که خاک چشم به راه است. یه بارم خیال کردیم داره واسه دلبر می خونه، نزدیک بود سیراب شیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هر چی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین. آدم به دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟ جمشید نشسته رو زمین، کنار دیوار، تکیه داده، خیره به روبه رو. عین هر سال. می شینم کنار دستش، پای دیوار، می گه وردار یه نارنجی بزن رها کن این حرفا رُ. دو تا پر نارنجی می ذاریم کف دستمون، دراز می کنیم جلوش، بیا تو هم بزن. یارو غریبههه می گه: چیه؟ با کی کار داری؟ می گم: جمشید خودتُ لوس نکن بابا، نارنجی رُ بزن بلند شو بریم توو حیاط. می گه: جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافتُ، خودتم برو پی کارت. اللهم صل علی محمد و آل محمد … نشسته، تکیه به دیوار، می گم: اگه نیای تنها می رمـا. تولد جمشید آبانه. عین همون آبانی که هرچی در زدیم وا نکرد. نشست کنار دیوار، خیره موند تا پایــــیز هر سال. رفتیم به مدیریت گفتیم: ببخشین چرا اسم جمشید ُ توو این کاغذتون ننوشتین؟ گفت: جمشید کدوم بود؟ گفتیم: همون که تولدش آبانه. حالا هم آبانه دیگه. پس چرا نیست؟ اینم پاییز. جمشید می گه: یه چای دیگه بریزم؟ می گم: چای نمی خوام، بیا بیشین پاییز خیلی یادت ُ می کنم. از پنجره اتاق میبینم اش وسط حیاط، زردا و نارنجیا رُ با پا هم می زنه، می خنده، می خونه: پادشاه فصل ها پاییز …
هرچقدر که اسفند ماه پرکاری بود اینروزا روزای کم کار و کسل کننده ای هستن، اینکه هیچ کدوم از هم اتاقیامم نیستن تاثیرش تو این کسل کنندگی کم نیست. ولی روزای خوبیه برا سرک کشیدن تو کار بقیه، یه ساعتی رفتم پیش عارفه راستش با برنامه قبلی ساعت یازده رفتم که ساعت مشخص مشاوره اش هست، وقتی رسیدم پیشش برا موندن معذب شدم، عارفه خیلی شوخه، اینقدر مسخره بازی درآورد و شوخی کرد مجبورم کرد بمونم. شش تا عروس داشت، بزرگترشون هجده سالش بود و کوچکترشون دوازده، کوچکتره از همه اشون سرزبون دارتر بود، انگیزه اش از ازدواج رو خوشبخت شدن میگفت، هیچ ترسی تو چشمشون نبود، یکیشون میگفت دو سال دوست بودیم، یکیشون شماره دوماد رو نداشت هنوز، یکیشون نمیدونست تحصیلات همسرش چقدره، یکیشون خوشگل بود، عروس هجده ساله میگفت دوست دارم ادامه تحصیل بدم. وقتی از آخری میزان تحصیلات پرسید، جواب داد: تحصیلات بابام؟! هیچ کدوم شبیه هم نبودن.
آدمیزاده خب گاهی هم دلش دوستی هایی از جنس قدم زدن تو هوای سرد پارک ولیعصر میخواد ولی قانع میشه به تنهاییش و هندزفریش و گام های آرومش و حتی تنها جای ممکن برا قدم زدن :)
مدت زمان: 21 ثانیه