در خواب پسری موطلایی داشتم که حدودا سهچهار سال داشت، دستاش رو از دستم جدا کرد و دوید سمت خیابون، دلم ریخت ولی مثل همیشه که تو شرایط مشابه؛ مدیریت بحران بلد نیستم و اغلب فشارم میافتد و با دست صورتم رو میپوشانم عمل نکردم، جسورتر بودم دویدم دنبالش بغلش کردم، قلبم تند تند میزد چسبونده بودمش روی قلبم و دم گوشش میگفتم: هیچ وقت دستم رو ول نکن هیچ وقت.
من نه تصوری از مادر شدن دارم و نه تصمیمی برای مادر شدن فقط خواستم بگم دست مامانهاتونو ول نکنید اونا چه تو بیداری، چه تو خواب و حتی تو خاک دلشون برا شما میتپه.!