نوری در تاریکی
مادرش رو با موتور آورده بوده درمانگاه، هودی بلند و شلوار مام استایل به تن داشته با روسری مینی اسکارف جذاب، البته که مهدی جز هودی اسم مدلِ بقیه لباسهای اون دختر بچه نوجوان رو بلد نبود و با توضیحاتی که داد متوجه شدم. میگم دختر بچه نوجوان چون دَه تا دوازده سالگی اوج بلاتکلیفیِ بین بزرگ شدن و بزرگ نشدنه برام. دخترک رو عمو خطاب کرده و انگار که او دربهدر دنبال عمویی جوان با این نشان برای هم صحبتی باشه برای رفتن کنارش ثانیهای صبر نکرده. از دخترک در مورد علاقهاش به موتور سواری و نحوه یادگیریاش پرسیده و او با هیجان از پدر باحالش گفته که همیشه به علایق دخترش اهمیت میده، مهدی باحال بودن پدرش رو تایید کرده و از دخترک خواسته هیچ وقت علایقش رو بخاطر شرایط و فرهنگ جامعهای که همواره برای تحمیل شدن در تلاشه کنار نذاره و البته از دخترک قول گرفته یه کلاه ایمنی هم برا خودش بخره.
مهدی در یک مرکز بهداشتی-درمانی کار میکنه که جمعیت تحت پوششان اقلیت نه به لحاظ دین و مذهب بلکه اقلیت فرهنگی به حساب میآیند، فرهنگ ازدواجشان حتی از دختر که رسید به بیست تنزلی در حد دختر که رسید به پانزده باید بحالش گریست یافته. در چنین جامعهای پدری که دخترِ به عقیده جمعیت بومیشان دم بختش رو پروبال میده برای شاد و با روان سالم زیستن نوبره.
بیش باد. بیش باد.