"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۷۰۶ مطلب توسط «هلما ...» ثبت شده است

ماجراهای کچلک و پول‌خورک: نبرد با جن‌های قلک‌خوار


کچلک، قهرمان داستان ما، پسری کنجکاو و مشتاق پس‌انداز بود، اما سرنوشت پول‌هایش همیشه با بدشانسی همراه بود. او هرگز پول توجیبی مستقیم دریافت نکرده بود، و پس‌اندازش حاصل باقیمانده‌ی ناچیزِ پول‌هایی بود که برای خرید مایحتاج خانه به او می‌دادند.

در آغاز ماجراجویی‌اش، کچلک زیر فرش را به عنوان پناهگاهی امن برای پول‌هایش انتخاب کرد. اما خیلی زودی متوجه شد که ثروتش نه تنها افزایش نمی‌یابد، بلکه به طرز مرموزی رو به کاهش است. وقتی این موضوع را با برادر بزرگترش در میان گذاشت، ترس بر وجودش افتاد. برادرش با چهره‌ای جدی گفت: "جن‌ها پول‌هایت را می‌دزدند!"

کچلک با نگرانی به مادرش مراجعه کرد و او پیشنهاد داد که شب‌ها مخفیانه نگهبانی دهند تا جن مرموز را دستگیر کنند. در کمال تعجب، در پایان شب، جن دستگیر شده، کسی نبود جز برادر خودش! کچلک که اعتمادش به شدت آسیب دیده بود، تصمیم گرفت راه دیگری برای پس‌انداز پیدا کند.

او مقداری پول جمع کرد و یک قلک پلاستیکی خرید، امیدی تازه در دلش زنده شد. اما سرنوشت دوباره با او شوخی کرد. پس از چند ماه، وقتی قلک را باز کرد، با صحنه‌ای ناامیدکننده مواجه شد؛ پول‌ها نه تنها افزایش نیافته بودند، بلکه کمتر هم شده بودند! بررسی‌ها نشان داد که برادرش با دقت قلک را از پایین بُرش داده، پول‌ها را برداشته و سپس آن بُرش را سر جایش بازگردانده بود.

کچلک ناامید نشد و این بار قلک سفالی خرید. اما سرنوشت بار دیگر او را به چالش کشید. یک روز، در حالی که خانه در سکوت فرو رفته بود، کچلک به آرامی به اتاقی رفت که قلک در آن قرار داشت و بار دیگر اعتمادش لرزید. او برادرش را با یک مکاب(موچین) در حال سرقت از قلک دید!

کچلک ساعت‌ها در فکر فرو رفت، به دنبال راهی برای خلاصی از شر این پول‌خورک بود. ناگهان، ایده‌ای درخشان به ذهنش رسید: کتاب‌ها! او می‌دانست که پول‌خورک از چیزی که او را شکست می‌دهد، یعنی دانش و کتاب، وحشت دارد. بنابراین، کچلک یکی از کتاب‌های قدیمی‌اش را انتخاب کرد و با دقت آن را خالی کرد، مکانی امن و پنهان برای پس‌اندازش ایجاد نمود.

و اینگونه بود که کچلک، با هوشمندی و کمی طنز، بر موانع پس‌انداز غلبه کرد و ماجراهایش به افسانه‌ای شیرین در میان دوستانش تبدیل شد.

۰ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۱۰ آذر ۰۳ ، ۲۱:۵۵

چهارم ابتدایی که بودم، معلمم سر آخرین امتحان مدرسه شماره تلفن خونه‌اشون رو روی کتاب علومم نوشت. سه ماه تمام هرروز صفحه اول کتاب علوم رو باز میکردم، شماره‌اش رو نگاه میکردم، تلفن خونه رو دستم می‌گرفتم ولی نمی‌تونستم زنگ بزنم. اینقدر زنگ نزدم که یهو به خودم اومدم و دیدم بیست سال از اون سالها گذشته. تلاش کردم برا پیدا کردن شماره‌اش، چند روزی طول کشید تا خودم رو آماده کنم برای حرف زدن باهاش.

ولی حالا بچه‌های من، کلاس پنجمی‌های من هر وقت دلشون بخواد زنگ میزنن، صدای خنده‌های رضا و متین سوژه فیلم‌برداری همسر من میشه. دنیا و النا سر منچ، مارپله یا اسم‌فامیل بازی کردن تو خونه ما به توافق نمی‌رسن و این در حالی است که یگانه با قند تاس درست می‌کنه برامون.

بچه‌های الان بچگی‌هاشونم با بچگی ماها خیلی فرق داره.!

۰ نظر موافقين ۱۶ مخالفين ۰ ۲۸ خرداد ۰۳ ، ۰۱:۲۲

از آنجایی که ما بچه‌های فعالی بنظر می‌رسیم استاد عزیزمان تکالیف درسی و غیردرسی پژوهشی برامون در نظر گرفته‌اند و در یک اقدام سریع ازمون خواسته شد درمورد "ریشه‌شناسی تاریخی شهرمون" تحقیق کنیم. قبلا در وبلاگ درمورد کلیبر نوشته بودم حال فرصت رو مغتنم شمرده و بهتر دانستم درمورد خداآفرین هم در این مکان امن اثری از خود به جا بگذارم.

سال ۸۹ خداآفرین فرمانداری گرفت و از کلیبر جدا شد، مرکز شهرستانمان هم شهر "خمارلو" هست. در ادامه مطلب عین تحقیق رو ثبت می‌کنم.

۱ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۰۶ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۱۷

تنها مهندسِ پزشکِ بیان، نه مهندس ماند و نه پزشک شد. بلکه اطلاعیه‌های سازمان سنجش رو دانه‌ به دانه همراه شد تا نهایتا وزارت آموزش و پرورش کارنامه سبزی که نشان از آموزگار شدنش بود رو نشان داد. تا او هرروز از غروب آفتاب تا نیمه شبش رو با فکر و تلاش برای فردایی که قرار است دُرست‌ترین رو به بهترین شکل به کلاس پنجمی‌های روستا یاد دهد سپری کند. حالا او چهارده دختر و ده تا پسر داره، بچه‌هایی که هرکدوم دنیایی منحصر به فرد دارند. یک روز یکی شاده، یکی مضطرب، روز دیگه یکی غمگینه و دیگری شگفت‌زده و اینگونه او در مسیری سرشار از عشق و اضطراب توامان قرار گرفته.

 

۳ نظر موافقين ۲۱ مخالفين ۰ ۲۳ آبان ۰۲ ، ۱۷:۲۶

خیلی خوبه که اینجا رو همچنان دارم، جار زدن ته ته ته حس‌هام برمیگرده اینجا. شاید در آستانه سی سالگی بتونم به "ایده‌آل" بودن برسم، تصوری که ده سال پیش از الانم داشتم چیزی عجیب و غریب بود، بدون ذره‌ای شباهت به امروز. البته که ایده‌آل الانم هم هیچ شباهتی به تصورات گذاشته‌ام نداره. بنظرم دیگه وقت رسیدنه، وقت میوه دادن، بارها سبز شدم، شکوفه دادم ولی میوه شدن برام اونجوری که باید گوشت بشه به تنم مزه نداده. تصوری از چهل سالگی ندارم، علاقه‌ای به تصویرسازی آینده هم ندارم، بالاخره زمان با سرعت دلخواهش خواهد گذشت و ما رو به مقصد خواهد رساند، مقصدی میخواهم که آن روزها با یادآوری مسیرش سراسر لبخند شم. 

۶ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۰۶

در خواب پسری موطلایی داشتم که حدودا سه‌چهار سال داشت، دستاش رو از دستم جدا کرد و دوید سمت خیابون، دلم ریخت ولی مثل همیشه که تو شرایط مشابه؛ مدیریت بحران بلد نیستم و اغلب فشارم میافتد و با دست صورتم رو می‌پوشانم عمل نکردم، جسورتر بودم دویدم دنبالش بغلش کردم، قلبم تند تند میزد چسبونده بودمش روی قلبم و دم گوشش میگفتم: هیچ وقت دستم رو ول نکن هیچ وقت.

من نه تصوری از مادر شدن دارم و نه تصمیمی برای مادر شدن فقط خواستم بگم دست مامان‌هاتونو ول نکنید اونا چه تو بیداری، چه تو خواب و حتی تو خاک دلشون برا شما میتپه.!

۱۴ نظر موافقين ۱۷ مخالفين ۰ ۱۷ دی ۰۱ ، ۱۸:۵۲

مادرش رو با موتور آورده بوده درمانگاه، هودی بلند و شلوار مام استایل به تن داشته با روسری مینی اسکارف جذاب، البته که مهدی جز هودی اسم مدلِ بقیه لباس‌های اون دختر بچه نوجوان رو بلد نبود و با توضیحاتی که داد متوجه شدم. میگم دختر بچه نوجوان چون دَه تا دوازده سالگی اوج بلاتکلیفیِ بین بزرگ شدن و بزرگ نشدنه برام. دخترک رو عمو خطاب کرده و انگار که او دربه‌در دنبال عمویی جوان با این نشان برای هم صحبتی باشه برای رفتن کنارش ثانیه‌ای صبر نکرده. از دخترک در مورد علاقه‌اش به موتور سواری و نحوه یادگیری‌اش پرسیده و او با هیجان از پدر باحالش گفته که همیشه به علایق دخترش اهمیت میده، مهدی باحال بودن پدرش رو تایید کرده و از دخترک خواسته هیچ وقت علایقش رو بخاطر شرایط و فرهنگ جامعه‌ای که همواره برای تحمیل شدن در تلاشه کنار نذاره و البته از دخترک قول گرفته یه کلاه ایمنی هم برا خودش بخره.

مهدی در یک مرکز بهداشتی-درمانی کار میکنه که جمعیت تحت پوششان اقلیت نه به لحاظ دین و مذهب بلکه اقلیت فرهنگی به حساب می‌آیند، فرهنگ ازدواجشان حتی از دختر که رسید به بیست تنزلی در حد دختر که رسید به پانزده باید بحالش گریست یافته. در چنین جامعه‌ای پدری که دخترِ به عقیده جمعیت بومیشان دم بختش رو پروبال میده برای شاد و با روان سالم زیستن نوبره.

۵ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۷ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۲۸

جریمه شکار بُزکوهی حدودا ۲۵ درصد بیشتر از جریمه شکار کَل (جنسیت نَر همین گونه) است...

۴ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۴۱

وقتی ما مضطربیم و حس میکنیم دیگه نمیشه، مامانم میگه: اَل مَرد اُولار گُوز نامرد "اَل: دست، گُوز: چشم". مفهومش اینه که به چشمتون سخت و نشدنی میاد، تلاشتونو بکنید تهش میشه. امیدوارم تهش خوب شه، ته همه چی... البته به انداره‌ای سخت نباشه که خوب بودن تهش هم دردی ازمون دوا نکنه.!

۴ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۲۰:۱۸

قبلترها فکر می‌کردم پیرمردی کوهنورد در وجود من خُفته است، این‌روزها حس می‌کنم نویسنده‌ای در من مُرده است. هر قدمی که برمی‌داشتم داستانی جان می‌گرفت ولی ناتوانی من زنده به گورش می‌کرد. حس مادری قاتل را دارم که بچه‌داری‌اش لنگ می‌زند، هرچند وقت یک‌بار فرزندی به دنیا می‌آورد و هربار نیمه‌جان رهایش می‌کند، او عشقی بالاقوه دارد حیف راه بالفعل کردنش را کج می‌رود. وقتی کنار ساحل قدم میزدم، یا همان لحظه که با آب بازی میکردم و شاه‌میگوی زیبایی در آب پرواز میکرد و یا آن وقت که بوته‌هایی جذاب با میو‌ه‌های وحشی که گِرد بودند و نارنجی رنگ توجه‌مان را جلب کرد و من برای ثبت زیبایی‌اش از ماشین پیاده شدم و یا آن زمان که خرچنگ‌ها بدو بدو در لانه‌هاشان پنهان می‌شدند و یا هنگام دیدن عقاب که تلاش می‌کردم گوشی را روشن کرده و عکسی از او به یادگار بگیرم، دوربینِ گوشی صحنه‌ای عجیب ثبت می‌کرد: مردی ژنده‌پوش که چهره‌اش با زحمت از لابه‌لای ریش‌وموهای بلند و ژولیده‌اش دیده می‌شد، او همان سرباز ارمنی بود که نزدیک دو سال در کوه و جنگل خود را زنده نگه داشته بود. نزدیک دوسال از جنگ می‌گذرد، ارس به آرامش رسیده، ساحل زیبایی‌اش را پس گرفته و جنگلِ عُشاق ما معنای خود را بازیافته است. رنگش به سیاهی میزد، از آن نژاد زرد‌ و سفید پوست این حد از سیاهی بعید بود، دندان‌هایش تیز بود و زردی‌شان غیرقابل چشم‌پوشی لابد او معنای خام‌خواری را بهتر درک می‌کند وقتی که روز‌ها آتشی برنیافروخته است. نمیدانم با حیاتِ ناآرام و وحشی خو گرفته بود یا نه، یک فراریِ بی‌پناه بود. زبان همدیگر را نمی‌فهمیدیم با ایما و اشاره فهماند که دیگر از درمانده زیستن خسته شده است، به قصد مرگ به آب زده بوده است که تقدیرش جسم بیزار از دعوای آدم‌بزرگ‌ها آن سربازِ بی‌خبر از بی‌رحمی دنیا را کنار گام‌های ما قرار داده بود...

۱ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۳ تیر ۰۱ ، ۱۹:۳۴