نویسندهای در من مُرده است.
قبلترها فکر میکردم پیرمردی کوهنورد در وجود من خُفته است، اینروزها حس میکنم نویسندهای در من مُرده است. هر قدمی که برمیداشتم داستانی جان میگرفت ولی ناتوانی من زنده به گورش میکرد. حس مادری قاتل را دارم که بچهداریاش لنگ میزند، هرچند وقت یکبار فرزندی به دنیا میآورد و هربار نیمهجان رهایش میکند، او عشقی بالاقوه دارد حیف راه بالفعل کردنش را کج میرود. وقتی کنار ساحل قدم میزدم، یا همان لحظه که با آب بازی میکردم و شاهمیگوی زیبایی در آب پرواز میکرد و یا آن وقت که بوتههایی جذاب با میوههای وحشی که گِرد بودند و نارنجی رنگ توجهمان را جلب کرد و من برای ثبت زیباییاش از ماشین پیاده شدم و یا آن زمان که خرچنگها بدو بدو در لانههاشان پنهان میشدند و یا هنگام دیدن عقاب که تلاش میکردم گوشی را روشن کرده و عکسی از او به یادگار بگیرم، دوربینِ گوشی صحنهای عجیب ثبت میکرد: مردی ژندهپوش که چهرهاش با زحمت از لابهلای ریشوموهای بلند و ژولیدهاش دیده میشد، او همان سرباز ارمنی بود که نزدیک دو سال در کوه و جنگل خود را زنده نگه داشته بود. نزدیک دوسال از جنگ میگذرد، ارس به آرامش رسیده، ساحل زیباییاش را پس گرفته و جنگلِ عُشاق ما معنای خود را بازیافته است. رنگش به سیاهی میزد، از آن نژاد زرد و سفید پوست این حد از سیاهی بعید بود، دندانهایش تیز بود و زردیشان غیرقابل چشمپوشی لابد او معنای خامخواری را بهتر درک میکند وقتی که روزها آتشی برنیافروخته است. نمیدانم با حیاتِ ناآرام و وحشی خو گرفته بود یا نه، یک فراریِ بیپناه بود. زبان همدیگر را نمیفهمیدیم با ایما و اشاره فهماند که دیگر از درمانده زیستن خسته شده است، به قصد مرگ به آب زده بوده است که تقدیرش جسم بیزار از دعوای آدمبزرگها آن سربازِ بیخبر از بیرحمی دنیا را کنار گامهای ما قرار داده بود...
خستهایم. جوان ولی خسته. مسئله مردن نویسنددهای در ما نیست. مسئله خستگی نویسندهای در ماست...