"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

نویسنده‌ای در من مُرده است.

جمعه, ۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۷:۳۴ ب.ظ

قبلترها فکر می‌کردم پیرمردی کوهنورد در وجود من خُفته است، این‌روزها حس می‌کنم نویسنده‌ای در من مُرده است. هر قدمی که برمی‌داشتم داستانی جان می‌گرفت ولی ناتوانی من زنده به گورش می‌کرد. حس مادری قاتل را دارم که بچه‌داری‌اش لنگ می‌زند، هرچند وقت یک‌بار فرزندی به دنیا می‌آورد و هربار نیمه‌جان رهایش می‌کند، او عشقی بالاقوه دارد حیف راه بالفعل کردنش را کج می‌رود. وقتی کنار ساحل قدم میزدم، یا همان لحظه که با آب بازی میکردم و شاه‌میگوی زیبایی در آب پرواز میکرد و یا آن وقت که بوته‌هایی جذاب با میو‌ه‌های وحشی که گِرد بودند و نارنجی رنگ توجه‌مان را جلب کرد و من برای ثبت زیبایی‌اش از ماشین پیاده شدم و یا آن زمان که خرچنگ‌ها بدو بدو در لانه‌هاشان پنهان می‌شدند و یا هنگام دیدن عقاب که تلاش می‌کردم گوشی را روشن کرده و عکسی از او به یادگار بگیرم، دوربینِ گوشی صحنه‌ای عجیب ثبت می‌کرد: مردی ژنده‌پوش که چهره‌اش با زحمت از لابه‌لای ریش‌وموهای بلند و ژولیده‌اش دیده می‌شد، او همان سرباز ارمنی بود که نزدیک دو سال در کوه و جنگل خود را زنده نگه داشته بود. نزدیک دوسال از جنگ می‌گذرد، ارس به آرامش رسیده، ساحل زیبایی‌اش را پس گرفته و جنگلِ عُشاق ما معنای خود را بازیافته است. رنگش به سیاهی میزد، از آن نژاد زرد‌ و سفید پوست این حد از سیاهی بعید بود، دندان‌هایش تیز بود و زردی‌شان غیرقابل چشم‌پوشی لابد او معنای خام‌خواری را بهتر درک می‌کند وقتی که روز‌ها آتشی برنیافروخته است. نمیدانم با حیاتِ ناآرام و وحشی خو گرفته بود یا نه، یک فراریِ بی‌پناه بود. زبان همدیگر را نمی‌فهمیدیم با ایما و اشاره فهماند که دیگر از درمانده زیستن خسته شده است، به قصد مرگ به آب زده بوده است که تقدیرش جسم بیزار از دعوای آدم‌بزرگ‌ها آن سربازِ بی‌خبر از بی‌رحمی دنیا را کنار گام‌های ما قرار داده بود...

موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۱/۰۴/۰۳

نظرات  (۱)

۰۶ تیر ۰۱ ، ۰۱:۲۴ آقاگل ‌‌

خسته‌ایم. جوان ولی خسته. مسئله مردن نویسندده‌ای در ما نیست. مسئله خستگی نویسنده‌ای در ماست...

پاسخ:
چرا اینقدر زود خسته شدیم؟!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">