"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

نبرد با جن‌های قلک‌خوار

شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۰۹:۵۵ ب.ظ

ماجراهای کچلک و پول‌خورک: نبرد با جن‌های قلک‌خوار


کچلک، قهرمان داستان ما، پسری کنجکاو و مشتاق پس‌انداز بود، اما سرنوشت پول‌هایش همیشه با بدشانسی همراه بود. او هرگز پول توجیبی مستقیم دریافت نکرده بود، و پس‌اندازش حاصل باقیمانده‌ی ناچیزِ پول‌هایی بود که برای خرید مایحتاج خانه به او می‌دادند.

در آغاز ماجراجویی‌اش، کچلک زیر فرش را به عنوان پناهگاهی امن برای پول‌هایش انتخاب کرد. اما خیلی زودی متوجه شد که ثروتش نه تنها افزایش نمی‌یابد، بلکه به طرز مرموزی رو به کاهش است. وقتی این موضوع را با برادر بزرگترش در میان گذاشت، ترس بر وجودش افتاد. برادرش با چهره‌ای جدی گفت: "جن‌ها پول‌هایت را می‌دزدند!"

کچلک با نگرانی به مادرش مراجعه کرد و او پیشنهاد داد که شب‌ها مخفیانه نگهبانی دهند تا جن مرموز را دستگیر کنند. در کمال تعجب، در پایان شب، جن دستگیر شده، کسی نبود جز برادر خودش! کچلک که اعتمادش به شدت آسیب دیده بود، تصمیم گرفت راه دیگری برای پس‌انداز پیدا کند.

او مقداری پول جمع کرد و یک قلک پلاستیکی خرید، امیدی تازه در دلش زنده شد. اما سرنوشت دوباره با او شوخی کرد. پس از چند ماه، وقتی قلک را باز کرد، با صحنه‌ای ناامیدکننده مواجه شد؛ پول‌ها نه تنها افزایش نیافته بودند، بلکه کمتر هم شده بودند! بررسی‌ها نشان داد که برادرش با دقت قلک را از پایین بُرش داده، پول‌ها را برداشته و سپس آن بُرش را سر جایش بازگردانده بود.

کچلک ناامید نشد و این بار قلک سفالی خرید. اما سرنوشت بار دیگر او را به چالش کشید. یک روز، در حالی که خانه در سکوت فرو رفته بود، کچلک به آرامی به اتاقی رفت که قلک در آن قرار داشت و بار دیگر اعتمادش لرزید. او برادرش را با یک مکاب(موچین) در حال سرقت از قلک دید!

کچلک ساعت‌ها در فکر فرو رفت، به دنبال راهی برای خلاصی از شر این پول‌خورک بود. ناگهان، ایده‌ای درخشان به ذهنش رسید: کتاب‌ها! او می‌دانست که پول‌خورک از چیزی که او را شکست می‌دهد، یعنی دانش و کتاب، وحشت دارد. بنابراین، کچلک یکی از کتاب‌های قدیمی‌اش را انتخاب کرد و با دقت آن را خالی کرد، مکانی امن و پنهان برای پس‌اندازش ایجاد نمود.

و اینگونه بود که کچلک، با هوشمندی و کمی طنز، بر موانع پس‌انداز غلبه کرد و ماجراهایش به افسانه‌ای شیرین در میان دوستانش تبدیل شد.

موافقين ۵ مخالفين ۰ ۰۳/۰۹/۱۰

نظرات  (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">