"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

روزهای خوبی نبود ولی به خوبی تموم میشه و منم به پاس خوب تموم شدنش بهش قول میدم خوب نبودناش رو به دل نگیرم. 
دخترها موجودات بابایی اند, طوری بابایی که چند روز نه کسی و نه چیزی جز بابام برام مهم نبود, نزدیک یه هفته حتی پنل مدیریتم را باز نکردم و لحظه ای یادم نبود که در دنیایی دیگر خانه ای دارم, پیام های ایکس و ایگرگ حتی با وجود دیده شدن در تلگرام برام ضرورت جواب دادن رو تحمیل نمیکرد چون خودآگاه و به قصد فعالیت در اونجا صفحه رو باز نکرده بودم. فقط میدونستم که این لحظه جز وظیفه فرزند بودن هیچ وظیفه ای ندارم. 
همه یادآوری های تلخ دست در دست هم داده بود و در بی حوصله ترین روزهام پیداش شده بود. با سر درد خودم رو از اتاق کوچک سه در سه جدیدم رسوندم به پذیرایی, انگار قرار بود نقل و نبات پخش کنند همه منتظر مستند آتنایی که یه ایران به حالش مغموم شدن بودند. هر ثانیه ای که میگذشت حالم بد و بدتر میشد, آخرای مستند بود که حالت تهوع امانم نداد. آبی به سر و صورتم زدم و برای تغییر در روحیه ام سراغ اندک لاک و رژی که دارم رفتم خودم رو شبیه ارواح خبیثه کرده بودم, روزمون شب شد ولی لقمه ای از گلویم پایین نمیرفت, بی اشتها شده بودم, دل درد و حالت تهوع هم که نگم و سکوت. زبانم بند آمده بود, منتظر جرقه ای بودم همین که صدای اخبار رو شنیدم نمیدونم چی شد بدنم لرز گرفت و عرق سرد رو صورتم نشست بی اختیار جیغ میزدم و گریه میکردم. خدا زنداداش رو حفظ کند هلال احمر و اورژانسی است برای خود, گویا مامان صداش زده و اون هم آمپول و سرمی نثار جانم کرده. سر شب از زور گرسنگی قیمه رو بدون گرم کردن خوردم.
برام جالب بود که مخاطب هام از روی پست هایی که لحظه به لحظه ثبت میکردم پی به پریشان حالی ام برده بودند. عادت دارم حال بدم رو با هذیاناتم پوشش بدهم.
در این ده روز ولی تولدها رو یادم نرفته بود, برای سارا نوشتم: قاصدک ها خبر آوردن تولد یه فرشته ای نزدیکه. 
در این ده روز پریسا آمد و رفت ولی نشد ببینمش چون بی سابقه ترین اتفاق ها افتاد حتی دو روزِ تمام گوشیم خاموش بود. پریسایی که میدونست من تبریزم و با این حال بی خبر رفته بود شهرستان ما رو باید با قانون کلت آقاگل آشنا کرد.
و دوستان خوب رو باید قدر دونست.
"پنج روز اول محرم سراغی از اینترینت نخواهم گرفت, زندگی بدون تکنولوژی". ---> من خواستم ولی نشد..

+ الان ساعت:1:40 پاییز رخ نشان داد. :)

۲۰ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۲۰

از هفته پیش عاشق محرم امسال شدم.

هیچ وقت برای خودم دعا نکردم جز سلامتی آدمایی که دوستشون دارم, حسی که نسبت به محرم امسال دارم رو هیچ وقت نداشتم, انگار ته دلم یه اتفاقایی داره میافته. فقط دلم میخواد هرکسی این پست رو خوند از ته تهِ دلش برام یه دعای خیر بکنه. 

۲۳ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۲۲

خوشحالی یعنی, پنل مدیریتت رو باز کنی و ببینی "قالب جدید" هدیه گرفتی اونم از یه دوست خیلی خوووووب.

دستت طلا و دلت همیشه شاد آقا رامین :)

۲۹ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۱۵

دقیقا اندازه ای که از بهزاد قدیانلو خوشم میاد از محمد معتضدی بدم میاد, همین برا امیرکربلایی و رفیعی هم ثابته, ولی نادری و ارژنگ امیرفضلی جفتشونم دوست دارم, تازه یهویی جدی شدن بابک هم دوست دارم. عه اون گروه پالت بلند قده ریشو هم شبیه میثم هستشا.

بابام: پس بگو چرا بچه دو روز اصرار کرد نیومدی جرات یا حقیقت بازی کنی.

مامان: چند قسمت خندوانه دیدی؟؟

من: ده تا بیشتر میشه.


من از سرشب لحاف انداختم روم و بغل دستم دخترعموم زیر باد کولر رو 16 درجه نشسته. نمیفهمم واقعا...
۳۱ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۰

ترجمه:

1. لیست تفریحاتی که سرشار از تُهی بوده رو فرستادم گروه.

2. برادر: خدا کمکت نکنه. تو این مملکت یه جا موند که تو تو این تابستون نرفته باشی؟؟

3. من: بیچاره من(شکلک گریه). باشه هرچی تو میگی. فقط یه بار از سطح استان خارج شدم ها.


از دوستان عزیز خواهشمند است مرا در راه سختی که در پیش رو دارم یاری کنند, من به دنبال خانواده واقعیم هستم.

۱۷ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۲۳

منتظرم اذان صبح بشه، آرامش میده بهم. 


۲۳ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۳۵

حس میکنم قابلیت جدید بیان رو زیاد دوست ندارم. :|

۱۸ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۱۱

همه میدونن که خیلی اتفاقی رفتم مهندسی پزشکی, این از این.

دانشگاه زیاد چیز شاخی نبود برام, فرزند آخر خونواده هم هستم تجربیاتی هم از برادرا و خواهر بزرگترم کسب کرده بودم. اولین و مهم ترین اتفاقی که افتاد برمیگردد به روز ثبت نام, خیلی خودجوش موقع پیاده شدن از ماشین تنها چادری که داشتم و موقع مسجد رفتن سرم میکردم رو سرم کردم. اولین واکنش پدرم خنده از ته دل بود و گفتن این جمله: بو نمندی؟؟(این چیه؟؟) توضیح دادم که دوست دارم همین, البته به این معنا نیست که من الان یک دختر چادری حساب میشوم. به نظر بابا ضرورتی نداشت ولی پدرم همیشه سعی میکند به خواسته هامون احترام بگذارد, فقط پیشنهاد داد چادر ملی بخرم چون معتقده داخل چادر ساده گم میشوم. به هرحال ثبت نام کردم و اتاق 2/4 در خوابگاه را هم تحویل گرفتم. 

ترم اول: چند هفته اول که گذشت حس خوبی نداشتم, فکر میکردم حیف شدم, قرار است از آمال و آرزوهام دور شوم. واقعیت میتوانستم موقع کنکور یا حداقل انتخاب رشته به توصیه های خانواده ام بیشتر اهمیت بدهم ولی ندادم به هرحال راهی بود که انتخاب کرده بودم. کلاس آزمایشگاه فیزیولوژی کمی از این کسالت میکاست. درسم خوب بود مثل همیشه ولی آزمایشگاه و هر چیز عملی برایم جذابتر است و بالطبع یادگیری و فعالیتم بهترتر. اتاقمان چهار نفره بود(من, مهدیه, فرشته, مهتاب) ولی درواقعیت میشد اتاق هشت نفره ندا به عنوان مهمان میماند, پروین و ندا چاقه هم همیشه خدا اتاق ما بودن. آخرهای ترم این صمیمت های بیش از حد باعث درگیری شد و تقریبا بجز من همه اشون درگیر شدن باهم. نمره های آنچنان عالی نداشتم, و نهایتا معدلم شدم 15/73 فکر کنم.

ترم دو: از بچگی نمره های نیم سال اولم همیشه بهتر از نیم سال دوم بوده, در هوای سرد درس خواندن یا کتاب خواندن برایم لذت بخش تر است, در هوای بهاری حال و هوای شاعری و عاشقی دارم. مهم ترین اتفاقی که افتاد آشپزی روال بهتری پیدا کرد, من و مهدیه با هم پخت و پز میکردیم هرازگاهی فرشته هم همراهی میکرد. هیچ کدام زیاد خوابگاه نمیماندیم تا یه روز تعطیل میدیدیم خانه هامون بودیم. کم کم با همکلاسی ها صمیمی تر شدم. یک روز قبل از امتحان ریاضی دو, سر یک موضوع مسخره اعصابم خورد شد طبق بارم بندی که استاد بانمک خانم حمیده خانم در اختیارمان گذاشته بود توانستم اندازه نه نمره بخوانم, و در عین ناباوری سه و نیم نمره هم از انچه سر کلاس خوانده بودیم یادم بود بالاخره با 13 پاس شدم. معدلم نزدیکه 15 بود حدودا 14/90. اردیبهشت ماه اردوی جمکران از طرف دانشگاه ثبت نام کردیم, طی هفت روز اردو با مهدیه آتیشی نماند که نسوزانده باشیم. مسئول برگزاری اردو کسی نبود جز آقای "ش" که نمیدانم با چه کلمه ای توصیفش کنم, شوخ؟؟ مرد گُنده شیطون؟؟ باحال؟؟ دیوونه؟؟ جلف؟؟ لوس؟؟ مهربون؟؟ موقع برگشت, مسیر بصورت دلبخواه تغییر داده شد و سر از "ماسال" ویلای برادر آقای "ش" در آوردیم, فکر کنید یک اتوبوس دختر با چند تا مسئول خانم و یک ماشین پریشا با پلاک قرمز اداری, باور کنید بساط قلیان را با دوتا چشم سبز خودم دیدم. فقط بگویم که اردوی هفت روزه ما ده روز طول کشید.  

ترم سه: کم کم جدی تر شدم, میدانستم که بالاخره قرار است فارغ التحصیل این رشته بشوم پس آسان گرفتن و بی توجه بودن باید که سرمی آمد. شبنم یا همان جِسی هم با ما هم اتاقی شد, اوایل به هم عادت نکرده بودیم و رابطه خیلی سردی داشتیم بعدها با هم کنار آمدیم. حافظه زیاد خوبی ندارم پس لابد اتفاق آنچنانی در این ترم رخ نداده که بتواند در ذهنم ماندگار شود. معدل این ترمم دقیق یادم هست: 16/98.

ترم چهار, پنج و شش: درس میخواندیم, شیطنت میکردیم. معمولی گذشت با بالا و پایین های معمول دانشجویی. ترم شش تغییر اتاق دادیم و رفتیم اتاق 3/7, اتاقمان در طبقه دوم و لاین اول عالی بود چون طبقه دو را کلا خالی کردند مجبور به نقل مکان شدیم. با مهتاب یک ترم, با فرشته سه ترم و دو ترم هم با شبنم سر کردیم. و اما ترم شش فرشته ای جدید و کُرد زبان شد هم اتاقی من و مهدیه بهتر است بگویم ما با فرشته که دانشجوی ارشد بود هم اتاقی شدیم. زمان کلاس هایمان طوری بود که درواقع اتاق تک نفره داشتیم, زیاد همدیگر را نمیدیدیم و این موضوع تلنگری شد برای رفتن سراغ سلفی که از ترم دو حتی نزدیکش هم نشده بودیم. نمرات ترم چهار و شش ام خوب شد یعنی معدل "الف" شدم. ولی ترم پنج تجزیه و تحلیل سه واحدی را حذف کردم و مدارمنطق سه واحدی که قبل از امتحان نمره نوزده برایش در نظر گرفته بودم رو با 9/75 افتادم و ترم بعد نوزده رو گرفتم. همیشه پرجنب و جوش بودم و هستم به همین دلیل فعالیت هام فقط در حد کلاس رفتن و برگشتن نبود, در دوره های هلال احمر شرکت کردم, برنامه ای همایشی بود حتما خبرم میکردند. یه مدت کوتاهی در سایت دانشگاه کمک کردم ولی نتوانستم ادامه بدهم, مدتی عضو تیم والیبال دانشگاه بودم ولی سطح بیش از حد پایین تیم اذیتم کرد و ترجیح دادم ادامه ندم.

ترم هفت: آخرین ترم کارشناسی با روزهای شلوغی سپری شد, کارآموزی داشتم و مجبور بودم هفته ای حداقل دو روز بیمارستان باشم, اواسط ترم هفت نتیجه آزمون استخدامی آمد, نتیجه ای که همه فکر میکردن آینده شغلی ام تضمین شده, حتی فائزه که از هم اتاقی ام شنیده بود بدون در زدن وارد اتاق ما شد و خیلی شیک و مجلسی رو به من گفت: خدا شانس بده, مُهره مار که داری همه بچه ها و اساتید دوست دارن اینم از کارت که جور شد و بعد رفت. یادم هست دو ساعت با سمیه به حرفش خندیدیم. که آن هم بعد از شش ماه تلف شدن وقتم علوم پزشکی فرمودند: عه وا ببخشید این همه بردیم آوردیمتون باید 23آبان فارغ التحصیل میشدی ولی رو مدرکت نوشته زمان فارغ التحصیلی 30 دی پس بدو برو خونه اتون. اواسط ترم هفت همایش ملی رباتیک برگزار کردیم بجز استادمون که دبیر علمی همایش بود همه عوامل اجرایی از دانشجوها بودن, این برنامه نیز چند هفته ای مشغولمان کرد. در آخر یادگاری که از دانشگاه برایم ماند دو تا لوح تقدیر بود.

طولانی نوشتن آن هم از نوع تعریف و روایت برام سخته, حوصله ام سر میره. از اساتید خوب و دوست داشتنی از استادهای نچسب و دوست نداشتنی هم ننوشتم, از سویل از بهروز از دعواها از شوخی ها از خوش گذشتنا از تصادف ادیب از علی که قرار بود از مشهد پارچه سبز برایمان بیاورد ولی هیچ وقت قطارش به مشهد نرسید ننوشتم. از اون استادی که روز تولدم بعد از خوردن شیرینی مزه پرونی میکرد. حتی نگفتم ترم آخر سمیه و سولماز باهامون هم اتاقی شدن. از رقص های شبانه خوابگاه که من بدون لباس مجلسی حتی از رو تختم بلند نمیشدم, از پریسا تنها دوست واقعی دانشگاهم که ترم آخر هم اتاقی هم شدیم از حاج آقای دانشگاه که به پیشنهاد آقای "ش" قصد صیغه کردن مادربزرگ پریسا رو داشت ولی غافل از اینکه وی همسری قوی هیکل و قلدرتر از حاج آقا داشت همون حاج آقایی که به بهونه دیدن عکسای نمایشگاهی که مهدیه کف دستش گذاشته بود کل عکسای یه پوشه از گوشیم رو دید بی انصاف زوم هم میکرد و ....

این پست آقاگل سبب نوشته شدن این پست شد. حتی میتونه پستی که قرار بود به پیشنهاد فروزان با عنوان خوابگاه بنویسم رو هم دربربگیره. :)

یه پست طولانی برا یه هفته ای که نیستم.

۲۹ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۰۰

وقتی بار اول دیدم، پوکرفیس طور زل زدم به مانیتور و گفتم: بیان اینقد داغونه که رتبه 33 برترینش منم؟؟ :||


+ عید غدیر مبارک :)

۲۲ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۵۵

خانواده مادری من اعتقادی به ایما و اشاره ندارند، شما فکر کنید مهمان داریم و یه چیزی کم داریم، آروم از تو آشپزخونه به مادر اشاره میکنیم که بیاید چاره ای بیاندیشد، در نود درصد مواقع تلاش ما بیهوده است، مهمان متوجه میشود ولی مادر نه. در خوشبینانه ترین حالت اگر هم متوجه شود ریلکس میگوید: جانم عزیزم کاری داری؟؟ اگر کمی خسته باشد با این لحن روبه رو خواهیم شد: خب حرفت رو بگو چرا چشم و ابرو می آیی؟؟ مادر نابودگری است برای خود، خسته نباشی پهلوان. همان بهتر که جلو مهمان داد بزنیم: مااامان قندمان تمام شده. فرقی ندارد در هرصورت آبرو را مادر به فنا میدهد و مطمئنا مقصر ماییم، غیر از این نمیتواند باشد. حالا این مادر مقدمه ای بود برای نقل خاطره ای از برادر خدابیامرزش که گیرایی به مراتب ضعیف تر از خواهر داشت و عجیب مرد عشقی ای بود. خونه دایی یه پذیرائی ال شکلی داشت، از بخت گل گلی دایی مهمان قسمتی از ال مینشست که به همه جا دید داشت و در ورودی فقط به چندمتر مقابل اشراف داشت، زندایی به محض شنیدن صدای باز شدن در، دوپا داشته دوپای دیگر هم قرض میکند و میدود تا دایی رو قبل از انجام هر حرکت عشقولانه ای خفه کند، دستانش در هوا برای اشاره و لب هایش در حال حرکت برای گفتن جمله "مهمان داریم" بوده که کار از کار میگذرد، دایی نحیف ما با دیدن روی مه یار چنان قدرتی در بازوهایش جریان میابد که به مانند پلنگی تشنه غرشی میکند و دستانش را دور کمر زندایی چاق و چله مان حلقه میکند و چند دور در هوا میچرخاند و زیر لب زمزمه های عاشقانه ای سر میدهد، بر گونه ی لبو شده همسر ماچ آبداری میکارد و حال با آرامش خود را روی مبل رها میکند. صدایی از روبه رو دایی را به خود می آورد: "علیک السلام حاجی عشقی." صدا از جانب پدرم بوده در حالی که مادر کنارش از خنده ریسه میرفته. گویا دایی بدون جواب سلام از خانه خود فرار کرده و چند ماهی در هیچ محفلی دیده نشده.


"آخر یک بوسه و گفتن: جیگر کی ای؟؟ من. این حرف ها را دارد؟؟ نه والا" این حرف که الان در ذهن شماست کاملا صحیح است اما فرار حاجی عشقی در دهه شصت اتفاق افتاده وگرنه الان که این حرف ها را نداریم، الان نشنیدن نوایی به روز تر از "عروس چقد قشنگه، دوماد خوش آب و رنگه" از جانب عروس با همراهی داماد افت کلاس دارد و حتی به منحل شدن مراسم چه بسا تعهد هم می انجامد خب حق هم دارند مدرسه ها هم با کمتر از هشت کلاس منحل میشوند. همین چند سال پیش در مراسم جشنی آخرای عروسی چراغ های تالار خاموش شد و رقص نور در حرکت بود، عروس میکروفون به دست چنان از روی صندلی پرید روی گردن داماد که من هنوز هم نگران مهره های گردنی پسره بدبختم، اون بالا ترانه میخواند و هر از گاهی با پاشنه تیز کفش بر روی قفسه سینه داماد میکوبید و با هر آآآخ گفتن داماد جماعت حاضر چنان ذوقی میکردند که انگار قرار است داماد دوقلو دنیا بیاورد.عزیزجان برو دنس ات رو بکن، ما راضی نیستیم بخاطر درآوردن چشممون شوهر طفلی ات رو ویلچر نشین کنی همین جوریشم خیلی باحالی، از ما گفتن خوددانی. البته میدانم دیگر این مدل هم دمده شده ولی اصلا بگذریم یک سوال در ذهنم ایجاد شد اینکه: بیست سال بعد بازگویی خاطره دایی عشقی من لبخندی بر روی لب های فرزندم خواهد آورد؟؟ یا _ _ _ _ برایش معنایی جز عقب ماندگی و املی نخواهد داشت؟؟ الله اعلم و ما که قرار است نسل بعد را تربیت کنیم.


جای خالی رو هم خودتون با هر چی دوست دارین پر کنید.

"نقد میرزا"

۱۲ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۰۰