"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

صدام آروم میشه، حتی نامفهوم 

دست خودم نیست، ناخودآگاهه 

میخوام به شوخی اذیت کنم

صدام آروم میشه، حتی نامفهوم 

نگاهمو از چشماش میدزدم 

صدام آروم و نامفهومه 

شاید بگه: چی؟!

نگاه میکنه

لبخند میزنه 

یعنی چشماش لبخند میزنه 

صحنه خیلی خوشگلیه 

واسه همیشه ثبت میشه 

واسه همیشه توی اعماق چشم و ذهنم ثبت میشه

.

حتی میتونم این صحنه رو تصور کنم

.

منم لبخند بدی ندارم.


۱۳ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۰۱:۰۰

کاری به هفته پُرکار و شلوغی که گذشت ندارم 

کاری به بازرسی امروز ندارم 

کاری به معاون اداره کل تجهیزات استان که فکر میکردم یه مَرد ریشو و اخمو و شصت ساله است ولی یه جوون بیست و هشت سی ساله خنده رو بود ندارم 

کاری به اقتدار و آروم بودنش هم ندارم، حتی کاری به جدی بودناش هم ندارم 

کاری به صبحونه نخورده ندارم، کاری به کارای نکرده ندارم

کاری به دست خط بد شده ندارم 

فقط اومدم بگم، بارانیم رو تنم کردم، روسری رو سرم کردم و راه افتادم

رسیدم، رسیدم به جایی که باید 

روسری رو از روی موهام کَندم 

گوشی رو گرفتم دستم و برای آخرین بار از خودم عکس گرفتم 

نشستم رو صندلی، گفتم بزن 

الان منم و موهای پسرونه ام و آینه.

حتی کاری به پسخوراندی که قرار بفرستن هم ندارم.

۲۲ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۲۶ مهر ۹۷ ، ۲۱:۴۲
بهم میگن خیلی خوبی، راست میگن خوبم، شاید خیلی خوب نباشم ولی خوبم. بهشون میگم خوب بودن همیشه هم خوب نیست، درک نمیکنن. تازگیا میخوام بهشون بگم: خوب بودن تاوان داره، بعضی وقتها درد هم داره. برعکس شادی هام که عمرشون زیاده، طول میدمشون، غصه هام میان تیر میزنن و در میرن یعنی در نمیرن، بیرونشون میکنم. شایدم من ازشون فرار میکنم. به این فکر میکنم بد باشم، حالا خیلی بد هم نه ولی خب بد باشم، نه اونم نمیصرفه، هم تاوان داره، هم درد داره و هم بد شدن. 
۱۵ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۲۳ مهر ۹۷ ، ۱۲:۵۰

ترم های اول دانشگاه بودم، به لباس های دانشگاهم میگفتم: لباس مدرسه.!

سر این همیشه مسخره میشدم.

میگفتن: هنوز هوای مدرسه تو سرشه.

ترم آخر هم بودم باز به لباس دانشگاه میگفتم: لباس مدرسه.!

باز هم مسخره میشدم.

میگفتن: این آدم نمیشه.

الان هم به لباس های اداره میگم: لباس مدرسه.!

اینبار میخندن ولی مسخره نمیکنن.

۱۶ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۲۰ مهر ۹۷ ، ۲۰:۵۵

موضوع: پاییز دلتنگی

تاریخ: روزهای بیقراری 

زمان: بوقت آرامش     

مکان: کنج دل            

سلام...

یادت هست نُقل حرفای روزهای آخرمان چگونه گذشتن اینروزهامون بود؟! درد تو احساسات دخترانه من بود و خشم من آزردگی غرور پُرجونت. چشمام رو میبندم، ذهنم رو خالی میکنم از هر صدایی، محو و تهی، آرومه آروم، حالا وقتشه پژواک صدای نفس هات بپیچه توی مغزاستخوانم، بشمرم تعدادشون رو مثل شمردن ستاره ها تو آسمون صاف و پُرستاره بهار، حس کنم گرمای نفست رو مثل گرمای دستات که لمسش توی سحرهای پاییزی خود آرامشه. یادت هست قرارمان بوقت تلاقی عقل و احساسمان در خواستنه؟! بخوای از ته دل، بخوام از ته دل. آه یادم نبود قرارهایمان را با فکر تو مهر زدم نه با حضورت، همان وقتهایی که لابه لای قرارهایمان چگونه سپری شدن آن لحظه های تو تنها کنجکاوی ام بود، همان لحظه هایی که بیشترش با بیخبری میگذشت. بیا ....


مرسی از حورا بخاطر دعوتش.

برگ خران / نوانگار

۱۵ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۱۹ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۰

یک بیست و چهار ساعت با آقاگل منو یاد فضولی خودم انداخت.

دیروز به روایت من:

۲۵ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۱۳:۲۴

یهو دلم خواست بگم:

خیلی خوشحالم که وبلاگ مینویسم، یعنی خیلی خوشحالم که وبلاگ نویس موندم.

اصلا عجیب نیست آدم دلش برای دوستای وبلاگیش تنگ شه، حس خوبیه هرچند با همه خوبیش دلتنگیه باز.

۱۵ نظر موافقين ۱۸ مخالفين ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۴:۰۷
اسم آخرین بویی که میدم رو نمیدونم، عطری است که فروشنده زبون باز با شیرین زبانی بهم فروخت، بیست تومن شد، از جلو مغازه اش رد میشدم اومد جلو و گفت: خانم بهمن ماهی بیا عطر ماه تولدتو امتحان کن، لبخند زدم، گفت: دیدی بهمنی ای، آبجی بیا تو برا تستش که پول نمیدی. بوی خوبی داره، خودمو یادم میاره.
هان پنل مدیریت رو باز کردم از دلخوشانه هام بنویسم، مثلا از اول صبح هایی که مامان رو بیدار میکنم تا موهامو ببافه و اون میبافه البته به همراه غُر زدن میبافه. مامانم میگه: به کار بردن جمله غُر زدن درمورد مامانا کار بدیه.
به دلخوشانه هام فکر میکنم میگه: همین که دو روز ماموریت جور شده و میری تبریز دلخوشیه نیست؟!
راست میگه.

+ اینجام سر بزنید. :)
۳۰ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۰۷ مهر ۹۷ ، ۱۱:۴۶

خیلی دوست دارم یکی برام قصه زندگی ببافه.

از روز تولدم تا ....

۱۵ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۱۳:۵۳

شوهرش میگفت نودوهشت سالشه. لباس محلی گُل گُلی خوشگل و تروتمیز تنش بود. دست راستش پُر النگو و دستبند طلا بود. بوی عطرش خیلی حال خوب کن بود. دست چپش ساعت با مارک D&G بود. ناخنای دستش حنا داشت. ناخنش بلند و تمیز و یکدست بود. از روی روسری روی پیشونیش یه روسری دیگه بسته بود.

شوهر غُرغُروش دلیل جوون موندن زنش رو اینطوری توضیح داد: من هفتمین شوهرشم، شش تا رو فرستاده سینه قبرستون بچه هم نیاورده معلومه که جوون میمومنه.

داشتم سِرمش رو از دستش درمیاوردم آروم زیرگوشم گفت: منم دوست داشتم مادر باشم. 

یه ساعته یه ژلوفین خوردم چپیدم تو اتاقم و یه درصد هم به این فکر نمیکنم که پس فردا بازید استانی دارم.

+ شکنجه دادن فقط شلاق زدن نیست که روح آدما شکننده تره. زخم نزنیم. زخم زبان نزنیم. همدیگه رو ناراحت نکنیم. دل نشکنیم. منت نذاریم. اذیت نکنیم. 

۱۹ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۰۱ مهر ۹۷ ، ۲۳:۴۴