24 ساعت از زندگی من
یک بیست و چهار ساعت با آقاگل منو یاد فضولی خودم انداخت.
دیروز به روایت من:
ساعت 06:06
قبل از اینکه آلارم گوشی به صدا دربیاد زیر لحاف وول میخورم. بیدار شدنم رو پنج دقیقه پنج دقیقه به تاخیر میندازم. با صدای مامان مجبور میشم سرم رو از زیر لحاف بیرون بیارم، دست به کمر جلو در اتاقم ایستاده. دلم برا عصبانیتش ضعف میره، چشم هام نیمه بازه، موهام ژولیده است، لبام خُشکه، با همون ریخت از دور براش بوس میفرستم. میخنده و میگه: بجای لوس شدن شبا یکم زود بخواب الان برا دو دقیقه بیشتر خوابیدن التماس نکنی. بابا که گویا دستشویی بوده به مامان ملحق میشه و میگه: راست میگه خب خودت نمیخوابی مارم نمیزاری بخوابیم، اصلا به من چه باز میرم میگیرم میخوابم. دستامو میشورم، مسواک میزنم، صورتمو میشورم، لباس هامو عوض میکنم. سرصبح ضدآفتاب میمالم به صورتم، رُژ صورتی کم رنگ میزنم، موهامو شونه میکنم، فرق وسط میکنم، یه بسته کش مو کوچولو رنگی رنگی خریدم، هرروز با رنگای مختلف موهامو از پشت میبندم، اینبار قسمت بالایی رو نارنجی و سبز میبندم و قسمت پایینی رو لیمویی و قرمز. زنگ میزنم به آقای همکار، میگه: امروز آفه نمیره سرکار. به بابام میگم پاشو تا یه جایی منو برسون، میپرسه همکارت نیست؟! جواب میدم: نه *حق شیر داره. مطمئنم مامانم از زیر پتو چشم غره اومد.
* حق شیر: خانم هایی که فرزند زیر شش سال دارن حق دارن یک روز هفته نیان سرکار یا هرروز با یک ساعت تاخیر بیان سرکار.
ساعت 07:45
انگشت میزنم و مثل همیشه با سروصدا وارد اتاق میشم، شادی و فرشته تو اتاقن دست میدم باهاشون، خانم "ف" نشست فصلی داره و ماموریته. کامپیوترمو روشن میکنم نامه مهمی ندارم. شوهر فرشته از وقتی رئیس حساب داری شده میچپه تو اتاقش و بیرون هم نمیاد و همین مسئله صبحونه ما رو هم تحت تاثیر قرار میده. جز مربای انجیر هیچی تو اتاق نداریم، شوهر فرشته نون و پنیر میخره و میاد باهم صبحونه میخوریم. وسط صبحونه سه نفر زنگ میزنن، دوتا تماس ها دنیای متفاوت باهم دارن، یکی زنگ زده برا درست انجام دادن کارم و راه افتادن کارش تشکر کنه و اون یکی زنگ زده نق بزنه. بقول دوستم کارای یدی که دارم رو انجام میدم[ قضیه کد یمین و عرق جبین]. پنل مدیریت وبلاگ رو باز میکنم هرازگاهی سر میزنم. با سامانه کار میکنم، زنگ میزنم مراکز و تاکید میکنم تا پنجشنبه فرصت دارن جمع بندی و تحلیل هاشون رو بفرستن. فرشته فارسی حرف میزنه خنده دار میشه برا همین کارای اون که باید زنگ بزنه به شهرای دیگه رو هم تو یه پارت نیم ساعته انجام میدم. چای میخورم. میرم پایین تجهیزات رو سرکشی میکنم تا میرسم اتاق، خانم دکتر یکی از مراکز رو میبینم با کوله باری از وسیله، خوش و بش میکنیم یکم دیر اومده بود و میخواست زود کارش رو انجام بدم. تا به کارای دیگه اش تو شبکه برسه سر و تهش رو هم میارم. وقت اداری تموم شده و میخوام برم خونه، *لاکچری رو دم در اتاقشون میبینم سراغ آقای همکار که در غیاب آقای همکاری که همیشه منو میرسونه، باهاش میرم رو میگیرم، میگه: اونم امروز نیست. کیفم رو برمیدارم سلانه سلانه برم سرخیابون و تاکسی بگیرم برم خونه. چند صدمتر نرفتم که صدای بوق ماشین میشنوم، لاکچریه گویا نزدیکای خونه ما کاری داره و میخواد منم برسونه، سوار ماشین میشم تا سر کوچه امون یه سره حرف میزنه، حرفاش ناتمومه ولی رسیدیم سرکوچه یه دقیقه هم حرف میزنه، تشکر میکنم و میگم: ادامه اش بمونه فردا. سرکوچه دو قدم راه نرفته دخترعمو و پسرعموم رو میبینم که میرن خونه ما، منم سوار میکنن. نمیان داخل گویا مامان زنگ زده پسرعمو برامون نون خریده آورده. دخترعموم میگه: حبیبه اومد زنگ بزن بیام آمپولمو بزنه.
*لاکچری: یکی از همکارامونه، نمیدونم کی این اسم رو روش گذاشته.
ساعت 15:30
نهار هنوز آماده نیست، خواهرم بعد از رسیدن از مدرسه و کمی استراحت شروع کرده برا بار گذاشتن نهار، مامانم اگه مجبور نباشه حوصله آشپزی نداره در مقابل استاد ظرف شستنه، اینم بگم که ما ماشین ظرف شویی نداریم. در میزنن، خواهرم میره دم در گویا داداش ماهی سفارش داده اونو آوردن، مال هرکدوممون رو تو کیسه جدا گذاشتن، بابام میره تحویل میگیره میاره خونه. همچنان نهار آماده نیست، مامان برا اینکه دهنمو ببنده برام انار پوست میگیره. داداش و زنداداشم از سرکار میان، طبق عادت همیشگی اول میان خونه ما. محمدامین مهربون شده امروز، خودشو میندازه بغلم و پیشنهاد میده بوسش کنم، من که میدونم سلام گرگ بی طمع نیست یا یه همچین ضرب المثلی. یکم ماشین بازی میکنیم حوصله اش سر میره. میخواد تو گوشی فیلم عمل جراحی مغز ببینیم یکم با اون ذوق میکنه، میخواد فیلم عمل جراحی دماغ ببینیم، اینبار حوصله من سرمیره میگم: کلاف بیاریم کاردستی درست کنیم، تو نت دنبال ایده واسه کاردستی میگیردیم، هرچی اون خوشش میاد از توانایی من خارجه بنابراین میفرستیم گوشی مامانش. حالا نهار آماده است ولی ما بازی میکنیم و آماده نیستیم، *حبیبه درمورد تحولات اتفاقات اداره میپرسه، دست و پا شکسته یه چیزایی بهش میگم. درمورد کلاس پنج نفره داداش حرف میزنه که چهارتا همکلاسیش خانمن.
* حبیبه: زنداداشمه، باهم همکاریم، ماما یکی از مراکزمونه.
16:30
همه نهار خوردن جز من و محمدامین. تلگرام رو چک میکنم. لقمه اول رو دهنم میزارم، هنوز کامل نجویدمش که گوشیم زنگ میزنه، دخترعمومه میاد حبیبه آمپولش رو بزنه. ته دلم امیدوارم راهشون رو کج کنن سمت خونه حبیبه ولی درکمال ناباوری میان خونه ما، روبه دخترش میگم: محمدامین خوشحاله تو اومدی باهات بازی میکنه، محمدامین با گفتن اینکه: نخیر من نگفتم خوشحالم، ضایعم میکنه. چنددقیقه پیششون میشنم ولی واقعا گشنه امه بهشون میگم نهار نخوردم بیارم باهم بخوریم تعارف میکنن که نهار خوردن، دخترش ولی میل داره با من میاد آشپزخونه، تا میخوام یه لقمه بخورم نمیزاره، دوست داره بازی بازی بهش غذا بدم بخوره و یکی درمیون انگشتم رو گاز میگیره، لقمه تو دهنش یادآوری میکنه که تولدش با تولدم تو یه روزه، میگم: اسرا آدم نباید موقع غذا خوردن حرف بزنه. محمدامین حوصله اش سررفته با اسرا دعوا میکنه که چه خبره این همه میخوری بیا بازی کنیم. صدام میزنن برم درمورد تصادف دختر همسایه امون تو شمال و غرق شدن ماشینشون تو رودخونه که توی اداره شنیدم حرف بزنم. میرم اتاق کتاب "صد سال تنهایی" گابریل رو میگرم دستم، قصد دارم زود بخونم تمومش کنم.
18:05
باز صدام میزنن میام پذیرایی میشنم، بالاخره دوتا دخترعمو میرن خونه مامانشون، حبیبه هم دست محمدامین رو میگیره میرن خونه اشون. حالا فضای خونه آرومتر شده، میرم اتاقم پرده اتاق بازه، میکشم تا اتاق تاریک شه، در رو میبندم، گوشی رو دست میگیرم و یکم باهاش ورمیرم. خواهرم در میزنه میاد اتاق، یکم حرف میزنه، میدونم یه چیزیش هست. پیشنهاد میدم چای نبات بیاره دوتایی بخوریم، پیشنهاد میده میوه بیارم دوتایی بخوریم. پیشنهاد میدم سنگ کاغذ قیچی بازی کنیم هر کی باخت پیشنهاد اون یکی رو عملی کنه، میخواد شروع کنه به یادآوری کارایی که برام انجام داده، حوصله غُر شنیدن ندارم میرم "سیب و انار و به" میارم بخوریم. میخوریم، حرف میزنیم، میخندیم، دعوا میکنیم باز میخندیم. حس میکنیم در خونه باز شد، سرم رو از اتاق بیرون میارم و زنداداش رو میبینم و یکم بعد داداش رو، برا شام اومدن و صراحتا دلیل اومدنشون رو اعلام میکنن زنداداش استراحت مطلقه یه شب من رفتم خونه اشون به تغذیه اش رسیدم، بقیه روزها هم داداش هم کارِ خونه میکرده و هم میرفته سرکار خسته شده و مظلومانه طور پناه آوردن خونه ما. زنداداش حرفای خاله زنک سکرت طور از سرکارش آورده برام، بعد از یه هفته مرخصی استعلاجی روزکاری پُروپیمونی داشته، لبخند میزنم با حرفاش، نظرم رو میپرسه، واقعا نظری ندارم درمورد حرفاش.
20:45
به ساعت روی دیوار نگاه میکنم و یادم میافته چند روزه سرظهر ها نمیخوابم، یکم به حرفای زنداداش فکر میکنم، یکم ناراحت میشم یکم هم خوشحال میشم. حس میکنم پاهام خیلی سردشونه، میرم پاپوش میپوشم، با ورودم به پذیرایی همه میخندن، علت رو میپرسم، پاپوش پوشیدن و شلوارکوتاه داشتن رو در تضاد میدونن، توجیه نمیشم اهمیت هم نمیدم. میرم سمت اتاق از لای در نگاه میکنم، بابا داره حافظ میخونه، زیر چشمی منو میبینه میگه: نیتت رو خالص کن بیا جای یکی تفال بزن، منم یادش میارم که دو روزه قراره برا مهدیه تفال بزنه و حافظ بخونه ولی یادش میره. داداشم صدامونو میشنوه با خنده میگه: این مهدیه هنوز ولت نکرده. براش تعریف میکنم که صبح قرار بود بیاد اداره منو ببینه ولی ماشینش خراب میشه کلی گرفتار میشه، وقتی هم به من زنگ زد همزمان داشت با باباش دعوا میکرد، یه ساعت سرکارش گذاشتم و آخر سر وقتی خداحافظی میکردیم قهقهه میزد. شام حاضره میرم سر سفره، یکی دو لقمه خورده بودم که پیامکی با این مضمون دریافت کردم "لطفا تو تلگرام آنلاین شو"، تلگرام رو باز کردم، استاد جان نوشته بود احتمالا امسال هم همایش برگزار کنیم، تو هم که پای ثابتی یادت که نرفته. به خواهرم قول داده بودم یه کاری براش انجام بدم، لپ تاب رو باز میکنم و کاغذ قلم میزارم جلو روم، شصت هفتاد درصد کار رو انجام میدم خسته میشم.
22:50
سردمه میرم از اتاق لحافم رو میارم میچپم توش، یهو و بی دلیل دلم تنگ میشه، مثل جن زده ها از زیر پتو بیرون میام و میرم حیاط، یکم قدم میزنم سرما تا مغز استخوانم نفوذ میکنه برمیگردم داخل خونه، لحافمم برمیدارم میرم اتاقم میشینم فکر میکنم، تو رویاهام غرق میشم. میرم آشپزخونه نوشیدنی بخورم، یکم ظرف رو سینک مونده اونا رو هم میشورم.
23:45
خوابم میاد ولی همچنان پیام های به درد نخور توی تلگرام دارم، تلگرام رو میبندم میرم اتاقم، لحافمم همچنان با خودم حمل میکنم، نیم ساعت چهل و پنج دقیقه بعد صدای در اتاقم و باز شدنش رو میشنوم، چشمام رو نیمه باز میکنم تشخیص نمیدم کیه، دست میزنم رو صفحه گوشیم، تصویر خودمو میبینم میخندم و ....
تا 06:06 صبح هم خوابم خب، مثل همیشه هم خواب میبینم.
* جدیدا مثل آدم زود میخوابم، اکثر شبا تا ساعت رو دو نکنم خواب به چشمم نمیاد. :)
"تمام".