"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

خب دوست دارم :)

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۲۰ ق.ظ

نمیدونم شمام مثل ما بودین یا نه، البته این خصلت تو دهه شصتیای اطرافم بیشتر از هم سن و سالهای خودم مشهود بود. اینکه زندگی، برخی برخوردها و رفتارهای یه تعدادی آدم براشون جالب بود، مثلا "معلم ها". من یا بیشتر همکلاسیام خودمون تو خونواده هامون کلی معلم و مدیر داشتیم ولی سردرآوردن از زندگی معلم هامون بخصوص معاون های بداخلاق لذت بخش بود. یه بار دانشگاه رفتنی داداشم منو رسوند، یه پسره همکلاسی کلی با خجالت پرسید اون آقایی که همراهتون بود فلانی نیست، گفتم چرا خودشه بچه یه ذوقی کرد که نگو گفتم برادرمه، گویا پسره قبلنا دانش آموز داداش بوده میگه: تو رو خدا شما خواهر آقای "ص" هستین :)))

اینا رو گفتم تا به این برسم، الان من دقیقا مثل همون بچه مدرسه ای که مشتاقه بدونه لحظه های معلمش چطوری میگذره، دوست دارم بدونم روزهای دوستای بلاگیم چطوری شب میشه. هر کی دوست داشت لحظه به لحظه یک روز از زندگیش رو برام تعریف کنه. 

حتی فقط یه نفر...

موافقين ۹ مخالفين ۰ ۹۶/۱۲/۰۷

نظرات  (۲۸)

سلام 
منم گاهی دوست دارم بدونم :))

مثلا دیروزم رو میخواهی بدونی یا پریروزم  رو ؟:))
اغراق توش باشه یا نه ؟:)))


+
تو چرا نخوابیدی مگه فردا نمیخوای بری سرکار ؟:)
برو بخواب تا فردا نون سنگگ نشدی :)))

پاسخ:
سلام :)

فرقی نداره، نه اصل اصل بدون اغراق.

+
از قدیم الایام که شب زنده دار بودم ولی خب خیلی وقت بود که جز شب های معدود آدم شده بودم، باز سه شبه بیخوابی میزنه سرم ولی خب امروز چون زیادی خسته شدم عصر خوابیدم. آره راست میگی صبح باید شش بیدار شم :)
من لحظه به لحظه‌ی زندگیم رو رویابافی می‌کنم. از صبح تا شب. :)
پاسخ:
وسطش یه چیزی هم بخور عزیزم :)
رویاهات عالی، عالی ها واقعیت، واقعیتت به خوبی و سلامتی :)
من حاضرم :)
پاسخ:
بسم الله.
شروع :)
از صبح زود بگم؟
پاسخ:
احیانا سرکار نذاشتین منو؟؟ :)
۰۷ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۴۳ مریــــ ـــــم
خب من ساعت 5دقیقه به 7 از خواب پا میشم
میرم دشویی و لباسامو میپوشم گلامو اب میدم و سر یخچال یه چی میخورم بعد بدو بدو میرم که برسم به اتوبوس7 رب
لازمه بگم اگه تو دشویی خوابم ببره دیگه ب اتوبوس نمیرسم
میام سرکار تا دو 
سرکار انواع اقسام کاراو انجام میدم
بعد 2نیم میرم تمرین
تا 4رب
بعد 4:45 دقیقه میرم کلاس زبان تا 6 رب
دوباره بدو بدو میرم که برسم به اتوبوس 6نیم که برم خونه
7میرسم خونه
غذا دست میکنم.نهار و شام باهم میخورم .فیلم زیرپای مادر میبینم.سعی میکنم کتابایی عارفه بهم داده رو تموم کنم.11هم میخوابم
این یک روز زوجم هست
روزای فردم صبحام همونطوریه فقط 2میرم خونه
عصرش یا میخوابم یا با دوستام میرم بیرون
شبامم همونطوریه
:|

پاسخ:
مرسی :)

من زودتر از تو بیدار میشم و دیرتر از تو میخوابم...

برنامه ات کسل کننده نیست، یه معمولی دوست داشتنی.. 
۰۷ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۰۵ ❤ოaЯყaო👭ղმբმʂ ❤
منم خیلی دوس داشتم بدونم :)
حالا یه روز خودتو به من میگی ^______^

پاسخ:
:)
اوهوم احتمالا. :)
نه نه عصبانی نشو الان میگم :)

صبح از خواب بیدار شده و میاد سرکار
صبحانه را در مسیر میخورند

سیستم را روشن و مکاتبات را چک می کند
نامه های دیروز را برای امضا کنار میگذارد و خبرهای تولبار را چک می کند.

پس از آن به دششوری می رود و با دو لیوان چای برمیگردد و می رود توی پنلش پیش شماها
پس از خواندن نظرات پست جدید را منتشر می کند و می رود

و دوباره برمیگردد (تا غروب هی میره و برمیگرده)
مخصوصا اگه جلسه باشه دیگه میره بیرون تا نهار :) این تا ساعت 2

بعد از ظهر رو هم بگم ؟
پاسخ:
چشم :)

صبحانه رو راستش متوجه نشدم، یعنی تو ماشین؟؟
چرا دو لیوان چای؟؟

و اما بعد از ظهر؟؟
صبح پامیشم میام سرکار. غروب برمی گردم. یه لیوان شیر داغ با دارچین و عسل می خورم. لبتابم رو روشن می کنم. شروع می کنم به ویراستاری تا 2 شب. بعدش میخوابم. دوباره روز از نو. همین. 
زندگی روتین که گفتن نداره.
پاسخ:
یعنی هم سرکار ویراستاری میکنی هم خونه تا 2 شب؟؟
ما یه آشنایی داریم برنامه کاریش در چی منظمه، دقیقا سر وقتی که باید باشه سرکارشه. و همون لحظه که وقت اداره اش تموم میشه هزارتا کار بریزه هزارتا ارباب رجوع باشه توجه نمیکنه یک دقیقه از وقت بگذره دیگه کار براش تموم شده. میگه تو نزدیک بیست سال زندگی کارمندی حتی یه بار هم کار اداره رو نبرده خونه!
برای همکار :)
پاسخ:
آفرین :)
اصلا هزارآفرین. 
10 صب بیدار میشم
11 صبونه میخورم
12 میرم کارگاه عیدونه
7 عصر میرسم خونه و ناهار میخورم
10 شب شام میخورم
2 شب میخوابم
پاسخ:
پس نتیجه میگیریم از خواب بیدار میشد میدوید پنل مدیریت وبلاگ رو بررسی میکنید. :) هرچند من خودم چشام نیمه باز گوشی رو میگیرم دستم مرکزمدیریت رو یه رفرش میزنم.

عیدوووووووونه *___* حتما حسابی کار میکنید و خوش میگذره.

اوهوم. دیگه خواب نمیبینید؟؟ :)
کلا هر وقت وقت کنم یه ریفرش می‌زنم :))

حسابی کار می‌کنیم و خوش می‌گذره و در حد مرگ خسته میشیم :))

چرا . می‌بینم
پاسخ:
یه چیزی شبیه عادت شده :)

خوبه خیلی خوب :)

ای بابا.
کار اداره رو نمی برم خونه. سر کار واسه نشریه ویراستاری می کنم. شب واسه استادم که کتاباشو میده بهم 
پاسخ:
واااووو خسته نباشی :)
روزای من خیلی کسل کنندست پری:)) 
مطمئنی میخوای بشنوی؟ 
پاسخ:
هیییییییم... منم تو این 24 سال نمیدونم از چند درصد از لحظاتم راضی ام.
آره بگووو
مرسی :)
پاسخ:
سلامت باشی. :)
اینجا یا تو یه پست؟
پاسخ:
برا من مهم خوندن یه روز از زندگیتونه فرقی نداره کجا باشه. :)
۰۷ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۲۵ جـــــــــــواد عــــــــــــلوی
بگم؟
زیاده ها
خسته میشید
پاسخ:
چرا همه تعارف میکنن :|
خودتونم باید بنویسید ما رو هم کنجکاو کردید :)
پاسخ:
باشه مینویسم هرچند خیلی معمولیه و یه ساعتاش بی برنامه :)
۰۷ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۰۷ ابوالفضل ...
صبح به یک فلاکت بلند می‌شم و درحالی که دوست ندارم از رخت‌خوابم جدا بشم صبحونه نخورده می‌رم اداره که تا هفت و نیم صبح باید انگشت بزنم...
توی اداره هم بستگی داره اون روز کجا ماموریت داشته باشم با راننده‌ای که معلوم نیست (من فقط توی کارشناسای اداره مثل بچه یتیما راننده‌ی مشخص ندارم) می‌زنم می‌رم بیرون به سمت دشت و کوه و صحرا و روستاها... اگه کارم زیاد باشه که فقط به کارام می‌رسم. اگه کم باشه گشت می‌زنیم با ماشین توی جاده‌های شهرستان. وگرنه اگه اون راننده‌ی طفلی عیال واری که آژانس هم کار می‌کنه باهام باشه می‌گم بریم یک گوشه و می‌گذارم بخوابه... خودم هم پیاده و تنهایی می‌زنم به دل طبیعت...
عصر هم گشنه برمی‌گردم به خونه‌ای که هیچ کس انتظارم رو نمی‌کشه و تنها هستم تا فردا صبح... حوصله‌ی غذا درست کردن ندارم. چایی درست می‌کنم و در سکوت وب گردی می‌کنم. سر شب یه چی درست می‌کنم و نهار و شام رو یکی...
 هر روز از هفته هم برای یک کاره. یا لباسای تلنبار شده رو می‌شورم یا ظرفای نشسته رو و یا نظافت خونه. و گاهی غذای درست حسابی درست می کنم واس چند روز... و یه روز در هفته هم می رم برای خرید مایحتاج هفتگی و ... و گاهی که کار زیاد بشه رسیدگی به پرونده‌های اداره رو توی خونه انجام می دم...
خیلی وقته حوصله ی فیلم دیدن و کتاب خوندن ندارم. فقط تلویزیونم روشنه و فوتبال و سریال  می بینم گاهی...
در کل زندگی مسخره‌ایه که فقط می گذرونم.
آخر هفته ها هم اگه حال داشته باشم می رم تهران پیش دوستام...
پاسخ:
چون تنهایید بنظرتون مسخره است وگرنه خب یه زندگی کارمندی معمولیه دیگه :)
غصه اش رو نخورید..
سلام 
صبح از خواب بیدار شدم یک کوچولو وبلاگ گردی و سپس رختخوابم رو مرتب کردم :)
قبل /بعد از شستن دست و صورتم ماشین لباسشویی رو روشن کردم...
بعد از تعویض لباسم جلوی آینه موهام رو شونه و باقی موارد :دی 
بعد رفتم آشپزخونه ، کتری برقی رو روشن کردم بعد تا آماده شدن صبحونه ، شروع به مرتب کردن مختصر فضای آشپزخونه کردم
بعد از خوردن صبحانه ((خوردن یک مقدار  پنیر لیقوان (چون همیشه این پنیر رو میخورم گفتم اسمشو بگم )
  با یک لیوان آب جوش و نون سرد لواش :|:( و البته یک کم گردو آقا امروز صبحونه ام چنگی به دل نمیزد ولی ناچارا تحملش کردم ) بعد از شستن مختصر ظروف 
رفتیم داخل هال پذیرایی و عین این پهلوان ها :دی تنهایی رفتیم سراغ مبل های داخل خونه و فرش و خونه تکونی اساسی و تی کشیدن کف سالن پذیرایی و هال و ... و همزمان شنیدن آهنگ های شاد گوشیم و جارو کردن فرش و زمین و ...
بعد البته مابین استراحتم سر زدن به خونه مجازیم (وبلاگم ) و دیدن و شاد شدن و خندیدن از ته دل به کامنت های جناب آقای دچار که تو وبلاگم زیر پستم داده بودند و بعد
  جارو کردن  و تی کشیدن و مرتب کردن خونه و   برگردوندن مبل ها و فرش ها به سر جای اولدخودش و سپس با داداش کوچکه یه کوچولو در مورد اموات عزیزمان و مرور خاطرات کودکی  حرف زدیم   و بعد  داداش هم بهم یه زنگ تفریح دادند 
و یه میان وعده خوبی بهم دادند و قبل از غذای اصلی یک کوچولو آش داغ دستپخت برادر رو نوش جان نمودم که دیگه آخرای آش بود گفتیم تموم بشه بره :))

بعدش هم دوباره به ادامه کارام رسیدم و بعد پدر آمدند و اینبار من غذای پدر را گرم کردم و البته خودشون دیدند من سرم شلوغه با لبخندی بر چهره (خدا رو شکر) خودشون ناهارشون خوندند بعد منم به ادامه کار خونه تکونی پرداختم 
بعدم لباس های داخل لباسشویی تو همین حین درآوردم و پهن کردم رو شوفاژ 🙈🙊
چون بارون شدیدی  می بارید ناچاراً  لباس های خیس رو شوفاژ پهن کردم :)
دیگه اینکه بعد از خوردن ناهار ، یه چرت کوتاه داشتم  و بعد نمازمو اینبار با کمی تاخیر خوندم :)
بعد اومدم دو صفحه از رمانی که دارم میخونم  رو خوندم :)
و الانم بخاطر درد در ناحیه ی پای چپم فعلا به خودم استراحت دادم که نیمساعت دیگه اگر حالم خوب شد بعد خوندن 
نماز برم آشپزخونه و یه شامی بپزم برای خانواده گرامی :)
بعد از پختن شام دوست داشتی ادامه بدم میام میگم :)
این بود انشای طولانی من :)
و ببخشید بابت طولانی شدن متن .
من یا یه چیزی رو تعریف نمیکنم یا اگر تعریف کنم باید  کامل تعریف کنم :)))🙈

پیشاپیش خدا قوت بابت خوندن این پست :دی 
بیشتر میخوره پست باشه تا کامنت:)))



پاسخ:
سلام :)
مرسی نوشتی.. ماشالا انرژی.
به مدلت آشنام :)) هرجور عشقته باش لذت میبریم. :)

ممنون. بالاخره خوندم..

پستی که کامنتاش پسته :))
مثلا بزار امروزو بگم .
6 بیدار شدم و بعد صبحانه تا نزدیکای ساعت 11 درس میخوندم 
ساعت 11 و نیم تا حدودای 1 ساز میزدم
1 و نیم تا 2 و نیم اینا درس میخوندم 
بعدش هم تا ساعت 8 بعد از ظهر با بچه ها تمرین میکردیم
ساعت نه و هیجده دقیقه رفتیم ماهو دیدیم 
الانم در خدمت شماییم :)  

پاسخ:
خوبه ها خسته کننده نیست :)
خیلی هم ممنون. 
: )
پاسخ:
هزارماشالا ایشون طول روز میخندن :)
زنگ گوشیم رو 6:06 کوکه دقیقا یکی دو دقیقه قبل بیدار میشم خودم.
7:15 گوشی یه دستم، کیف دست دیگه ام، چادر رو دوشم، در حال بند کفش بستنم.
7:45 اداره انگشت میزنم.
تا 14:15 اداره ام. (اینجا خودش روزهای متفاوتی داره، یا در حال تعمیرم، یا کار کامپیوتری، هرازگاهی پایش میرم مراکز، میرم پایین به دستگاه ها سر میزنم و ...)
حدودا 15:00 خونه ام. از این ساعت به بعد یه جورایی بی برنامه ام، احتمالا جدیدا برم باشگاه. دلم میخواست یه شهر بزرگ بودم میرفتم کلاس موسیقی :|| کلا زندگی در جاهای کوچیک خیلی مزخرفه. تا ساعت 20 یا 21 واقعا با خداست چیکار کنم. بیرون برم. کتاب بخونم و ... البته بچه ها باشن با اونا بازی میکنم.
شب هم که شبه دیگه. 
صبحونه اداره میخورم. نهار همون 15:30 تا 16:30. شام هم اوصولا دیر میخوریم 22 اینا. عصرانه میخورم. طول روز حداقل دو سه لیوان چای پررنگ میخورم، اکثرا مخلفات هم داره. اندازه دوسه نفر تنهایی میوه میخورم...
تلگرام و اینستا کم وقت میزارم. وقت پیدا کنم مرکزمدیریت وبلاگ رو رفرش میزنم. از جمله همون 6:06 دقیقه صبح با چشم های نیمه باز. 
شبا دیر میخوابم همچنان. البته جدیدا اکثر روزا عصر میخوابم. شبا قبل خواب رویا میبافم ولی نمیدونم کی قراره تو یه جایی که رویاهام با واقعیت تلاقی پیدا کرده واقعیت پیش نمیره ولی همچنان رویا در حرکته یه حرکتی ایجاد شه.
هرازگاهی شبا دیر وقت دفتر خاطراتمو مینویسم.
پاسخ:
اینم از روز من :)

یادم رفت بگم بعضی روزا زیاد حرف میزنم بعضی روزا کم حرفم. متوسط بودنم در این باره یه جورایی آنرماله.
چه خوب شد نوشتی روز خودت رو .. نمیخواستم بنویسم که اما خب حاضر امادست :دی
روز منم دقیقا همینجوره با یکی دو تا تفاوت ریز ..
چای کمرنگ میخورم .. بازی نمیکنم با کسی :دی یکم زیاد واسه تلگرام وقت میذارم .. همیناا
بقیه اش تقریبا مشابهه :دی


پاسخ:
شما خسته اینا :))
شما فکر سلامتیتونی...
معمولی خیلی معمولیه زندگی.
سلام :)

چه روز معمولی قشنگی ...
پاسخ:
سلام :)

واقعا؟  خودم زیاد هم راضی نیستم.
والا الان که تو دندون پزشکی هستم
ولی در کل مزخرف و سیاه:))))
پاسخ:
دندون درد یکی از مزخرف ترین دردهاست :)
عه!! روشنایی براتون آرزو میکنم.
صبح همیشه صبحونه رو خونه میخورم . معمولا بعدش یه ربع باز میخوابم. بلند میشم حاضر میشم و با بابا و موتور میریم مدرسه...بستگی به برنامه اون روز داره رفتارم! معمولا صبح حوصله ندارم زیاد
اگه فکری تو مدرسه و کلاس فکرمو درگیر نکنه ، حالم خوبه و میگم میخندم...دوستامو بغل میکنم و حالم خوبه.. اما اگه یهو یاد چیزی بیفتم خوب نیستم...
ساعت دوازده و نیم تا یک نهار میخورم..بعد دوباره تا دو و نیم مدرسه ام..با اتوبوس برمیگردم با دوستم خونه! تقریبا یه ربع معطل اتوبوس ، یه ربع مسیر ، یه ربع پیاده روی تا خونه! سه و ربع تا سه و نیم میرسم خونه...
شنبه ها باشگاه نمیرم چون تایمش طولانیه! 
دوشنبه و چهارشنبه میرم باشگاه حتما...تا برم باشگاه میخوم معمولا با اینکه تایم کمه...بعد باشگاه اگه حال داشته باشم درس میخونم نه که کاری نمیکنم خب
هشت و نیم شام و بعد یکم تلویزیون...بعد شام باز حوصله باشه درس نباشه نه :دی بستگی به میزان خستگیم داره کی بخوابم...!!
پاسخ:
وقت پیدا کنی میخوابی :))
موتور..... وای حتما خیلی هیجان داره من باشم که فقط جیغ میزنم. 
مرسی نوشتی. :)
۱۱ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۰۳ פـریـر بانو
من همیشه به دوشنبه‌ها حس خوبی دارم. نمیدونم چرا. گرچه سنگینم هست ولی می‌خوام از دوشنبه برات بگم:

صبح با آلارم گوشی ساعت ۶ و ۳۰ دقیقه هوشیار می‌شم
دوباره می‌خوابم
یه ربع به هفت دوباره زنگ می‌خوره
خاموشش می‌کنم و زیر پتو گم می‌شم
خوابم می‌بره
خوابم می‌بره
یهو ساعت هفت و ربع از جام می‌پرم و بلند میشم
تند تند لباس می‌پوشم
کتری رو می‌ذارم رو گاز
می‌رم سرویس بهداشتی
کتری که آبش جوش اومده  رو می‌برم تو اتاق و چایی می‌خورم و چندتا بیسکوییت
کاپشن می‌پوشم و کوله رو برمی‌دارم و گوشی و کلید رو می‌چپونم تو جیبم و از اتاق می‌زنم بیرون
از ۴ طبقه پله پایین میرم
جلو در خروجی تو آینه به خودم نگاه می‌کنم و میرم بیرون
بعد از رد شدن از گیت خوابگاه و کوچه و گذر از کنار درمانگاه و دانشکده فنی و دوباره یه کوچه دیگه، می‌رسم به دانشکده‌ی خودمون
از دیدنش ذوق می‌کنم مثل همیشه، از اینکه اینجا درس می‌خونم
وارد دانشکده میشم و نگاهی به در کافه کتاب که هنوز بسته‌اس می‌کنم و میرم سمت راه پله. طبقه‌ی دوم کلاس ماست
میرم تو
استاد تاریخ ادبیات میاد
تیپ و قیافش و همه‌چیش یه استاد واقعیه. عالیه اصلا! یه بابابزرگ خوشتیپه ^_^
ولی خب درس می‌پرسه همش. کل کلاس تو پرسش و پاسخ و توضیحات خودش می‌گذره. تا نه و نیم یا ده! 
بعدش بدو بدو همه میریم طبقه‌ی سوم
کلاس عروض و قافیه
بچه‌ها میگن قیافه استاد شبیه صدامه :/ بی‌ادبن دیگه ولی خب...سیبیل و رنگ تیره‌ی پوستش باعث این حرف بچه‌هاس. این استاد هم دوست داشتنیه. عروض رو میشه باهاش عالی یاد گرفت. بچه‌ها رو میاره پای تابلو میگه فلان بیت رو به خط عروضی بنویسین و بررسیش کنین
ساعت یازده و نیم کلاس رو تموم می‌کنه اکثرا!
بعد از کلاس با بچه‌ها میریم سلف
بعدش یعنی ساعت ۱۲ یا دوازده و نیم من میرم خوابگاه و بعد از چک کردن گوشی، خسته و کوفته می‌خوابم.
ساعت ۳ با صدای آلارم موبایل بلند میشم
آب می‌خورم و میرم کلاس
ساعت سه و نیم و کارگاه ویراستاری
تا ساعت ۵ سرکلاسیم
بعدش که تموم شد با افسانه و مهناز میایم سمت خوابگاه
همیشه میرم بوفه و اونا بقیه راه رو خودشون میرن
میرم بوفه سیب زمینی و اینا می‌خرم یا آب یا وسیله صبحانه. بستگی داره کدومش تموم شده باشه
بعد میرم سمت ساختمون خودمون
۴ طبقه رو میرم بالا
به نفس نفس می‌افتادم
میرم تو اتاق کوله‌ام رو میندازم یه سمت و ولو میشم رو تخت تا نفسام به حالت عادی برگرده
بعدش لباسام رو عوض می‌کنم
وسایلی که خریدم رو میذارم سرجاشون
یه دور فضای مجازی رو چک می‌کنم
یه داستان کوتاه از کتاب "کاش کسی جایی منتظرم باشد" از آنا گاوالدا می‌خونم 
بعد میرم شام درست می‌کنم و می‌خورم
بعد از اون هم درس سه شنبه رو می‌خونم و وقتی خسته شدم میام سراغ گوشی و مجازستون و در نهایت ساعت ۲ یا ۳ شب می‌خوابم

و اینگونه می‌گذرد روزگار ما :)

پاسخ:
مثل بابای من :) اونم دوشنبه ها رو دوست داره..
یه زندگی دانشجویی واقعی و تمام کمال ^__^ 
این استادای بابابزرگ طور عالی ان عالی :)
فقط یه چیزی حریر حس میکنم زندگی دانشجویی زیاد روزمرگی نداره.
میگم این زنگ گوشی و باز چند دقیقه چند دقیقه برا خواب قرض گرفتن آی میچسبه هرچند من کم اینکارو میکنم. :)
مرسی نوشتی یه روز دانشجوی ادبیات و عشق ادبیات رو دلم میخواست بخونم. 
۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۵۴ פـریـر بانو
عه چه قشنگ ^_^ کلا دوشنبه خیلی نازه نمی‌دونم چرا :))
اوهوم...
چرا می‌تونه داشته باشه. اگر برا خودت برنامه بچینی و بیرون بری روزمرگی‌ای نیست اما اگر این کار رو نکنی قضایای هر هفته تکرار میشه. مثلا دوشنبه‌های من همش اینجوریه فقط ۲ جاش فرق می‌کنه. قسمت کتاب خوندن و درس خوندن. مثلا در حال خوندن یه کتاب دیگه‌ام یا درس نمی‌خونم :|
من همیشه اینکارو می‌کنم ولی باز تهش همون هفت یا هفت و ربع پا میشم! یه وضعیه اصلا :|
قربانت♡
پاسخ:
:))
به هرحال کنار درس خوندن و خانم ادیب شدن لذت های مخصوص دوران دانشجویی رو هم تجربه کن فرزندم، باشد که رستگار شوی :)
همون تهش میگی خیلی باحاله در واقع 6:20 کوک میکنی تا 7:15 بیدار شی :)))
عزیزم💜

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">