30 لبخند در اِزای آبروی فامیل :)) می ارزید.
خانواده مادری من اعتقادی به ایما و اشاره ندارند، شما فکر کنید مهمان داریم و یه چیزی کم داریم، آروم از تو آشپزخونه به مادر اشاره میکنیم که بیاید چاره ای بیاندیشد، در نود درصد مواقع تلاش ما بیهوده است، مهمان متوجه میشود ولی مادر نه. در خوشبینانه ترین حالت اگر هم متوجه شود ریلکس میگوید: جانم عزیزم کاری داری؟؟ اگر کمی خسته باشد با این لحن روبه رو خواهیم شد: خب حرفت رو بگو چرا چشم و ابرو می آیی؟؟ مادر نابودگری است برای خود، خسته نباشی پهلوان. همان بهتر که جلو مهمان داد بزنیم: مااامان قندمان تمام شده. فرقی ندارد در هرصورت آبرو را مادر به فنا میدهد و مطمئنا مقصر ماییم، غیر از این نمیتواند باشد. حالا این مادر مقدمه ای بود برای نقل خاطره ای از برادر خدابیامرزش که گیرایی به مراتب ضعیف تر از خواهر داشت و عجیب مرد عشقی ای بود. خونه دایی یه پذیرائی ال شکلی داشت، از بخت گل گلی دایی مهمان قسمتی از ال مینشست که به همه جا دید داشت و در ورودی فقط به چندمتر مقابل اشراف داشت، زندایی به محض شنیدن صدای باز شدن در، دوپا داشته دوپای دیگر هم قرض میکند و میدود تا دایی رو قبل از انجام هر حرکت عشقولانه ای خفه کند، دستانش در هوا برای اشاره و لب هایش در حال حرکت برای گفتن جمله "مهمان داریم" بوده که کار از کار میگذرد، دایی نحیف ما با دیدن روی مه یار چنان قدرتی در بازوهایش جریان میابد که به مانند پلنگی تشنه غرشی میکند و دستانش را دور کمر زندایی چاق و چله مان حلقه میکند و چند دور در هوا میچرخاند و زیر لب زمزمه های عاشقانه ای سر میدهد، بر گونه ی لبو شده همسر ماچ آبداری میکارد و حال با آرامش خود را روی مبل رها میکند. صدایی از روبه رو دایی را به خود می آورد: "علیک السلام حاجی عشقی." صدا از جانب پدرم بوده در حالی که مادر کنارش از خنده ریسه میرفته. گویا دایی بدون جواب سلام از خانه خود فرار کرده و چند ماهی در هیچ محفلی دیده نشده.
"آخر یک بوسه و گفتن: جیگر کی ای؟؟ من. این حرف ها را دارد؟؟ نه والا" این حرف که الان در ذهن شماست کاملا صحیح است اما فرار حاجی عشقی در دهه شصت اتفاق افتاده وگرنه الان که این حرف ها را نداریم، الان نشنیدن نوایی به روز تر از "عروس چقد قشنگه، دوماد خوش آب و رنگه" از جانب عروس با همراهی داماد افت کلاس دارد و حتی به منحل شدن مراسم چه بسا تعهد هم می انجامد خب حق هم دارند مدرسه ها هم با کمتر از هشت کلاس منحل میشوند. همین چند سال پیش در مراسم جشنی آخرای عروسی چراغ های تالار خاموش شد و رقص نور در حرکت بود، عروس میکروفون به دست چنان از روی صندلی پرید روی گردن داماد که من هنوز هم نگران مهره های گردنی پسره بدبختم، اون بالا ترانه میخواند و هر از گاهی با پاشنه تیز کفش بر روی قفسه سینه داماد میکوبید و با هر آآآخ گفتن داماد جماعت حاضر چنان ذوقی میکردند که انگار قرار است داماد دوقلو دنیا بیاورد.عزیزجان برو دنس ات رو بکن، ما راضی نیستیم بخاطر درآوردن چشممون شوهر طفلی ات رو ویلچر نشین کنی همین جوریشم خیلی باحالی، از ما گفتن خوددانی. البته میدانم دیگر این مدل هم دمده شده ولی اصلا بگذریم یک سوال در ذهنم ایجاد شد اینکه: بیست سال بعد بازگویی خاطره دایی عشقی من لبخندی بر روی لب های فرزندم خواهد آورد؟؟ یا _ _ _ _ برایش معنایی جز عقب ماندگی و املی نخواهد داشت؟؟ الله اعلم و ما که قرار است نسل بعد را تربیت کنیم.
جای خالی رو هم خودتون با هر چی دوست دارین پر کنید.