شاید زندگی همون چند دقیقه از ساعت دو بامداد است که پتو رو کنار میزنی، هندزفری رو میچپونی داخل گوشِت و میرقصی....
شاید زندگی همون چند دقیقه از ساعت دو بامداد است که پتو رو کنار میزنی، هندزفری رو میچپونی داخل گوشِت و میرقصی....
زندگی قصه هزارتویی است که قابلیت هر لحظه غافلگیر کردن ما را دارد. نمیشود برایش ارزش گذاری کرد، گاه غرق در سرمستی و قدردان ثانیه به ثانیهاش هستیم و گاه درپی دلیلی برای ادامه دادنش. سه یا چهار و شاید پنج روزی میشود که تنها خالهام در آستانه صد سالگی فوت کرد، خاطراتم از او برمیگردد به هجده بیست سال پیش با چهرهای فوق زیبا ولی عصبانی و زورگو که انگار هیچ ربطی به مادرم نداشت و تنها رابطه مادرم با خانواده خواهرش همصحبتی با عروسهای خاله بود که آنها هم از مادرم بزرگتر بودند. برایش حتی یک قطره اشک هم نریختم، نه که مرگ یک انسان خوشحالم کند نه ولی زیاد ناراحت هم نشدم، فقط دلم برای مادرم سوخت برای زنی که بود و نبود آدمهای نزدیکش فقط آزار است و غم برایش، تا هستند عذابش میدهند و تا میروند غم از دست دادنِ ذرهای از خونش غم مینشاند بر دلش.
هرسو مینگرد سراب است...
قبلترها که روزانه نویستر بودم خاطرات زیادی از خودم در اینجا به جا میذاشتم، امروز بعد از سه ماه متوجه شدم در گوشه وبلاگم حرفی از بیستوهشت سالگیای که واردش شدم نزدم. امسال اولین سالی بود که تولدم بدون کیک و شمع گذشت ولی این دلیل بر خوش نگذشتن نبود، اتفاقا سالهای اخیر سورپرایزهای بیشتری تجربه کردم و تولد امسالم هم یکی از آن جذابها بود. ساعت هشت صبح تبریز را با هوای ابری تنها گذاشتیم و شب ساعت دوازده با خستگی دوست داشتنی رسیدیم خونهامون. شکلات رو صاحب فروشگاه هدیه داد بهم البته نمیدونست تولدمه. :)
ماجرا از این قرار است که از هر ور بوم نگاه کنی نتیجهاش سقوط است، از جامعه بزرگی نمیخواهم حرف بزنم، محدودهای اندازه یک خیابان را در نظر بگیرید کفایت میکند. دختران یازده سال به بالایی که بزک کرده در پی معشوقاند، نه اینکه کسی زورشان کرده باشد نه، خودشان دوست میشوند و سر یکی دوماه پایشان بیخ گلوی پدر و مادرشان فشار وارد میکند تا با ازدواجشان و همراهیشان در راه دادگاه برای گرفتن گواهی رُشد موافقت کنند. پسرهای جوانی که توانستهاند مدرک ارشد بگیرند و جملگی تا پیدا کردن کیس مورد نظر برای ازدواج سودای دکتری دارند اغلب جلوی درب درمانگاهها و مراکز درمانی کیشیک میدهند تا خانم دکتری تور کنند، تا پنج سال اختلاف سنی بزرگتر از خودشان هم ممنوعیتی ندارد، بالاخره قرار است پُز شوهر خانم دکتر بودن را بدهند و لِول خانوادگیشان با حضور یک پزشک چند مرتبهای صعود کند. دخترهای بیستودو سه سال به بالا غیرشاغل یا باید قید ازدواج را بزنند یا اگر بختشان آورده و انتخاب شدند چشم بسته بله را بگویند، شاغلها حق انتخابشان زیاد محدود نیست ولی فرهنگ جامعه به آنها القا کرده است که بخاطر کارت بانکی که هرماه پُر میشود انتخاب شدهاند پس تمام زورشان را میزنند از بوتاکس و ترزیق ژل و لیفت ابرو و... جانمانند چون احساس خطر میکنند، میترسند چشم شوهرشان یکی بهتر از آنها را بگیرد.
و ما فکر میکنیم زنستیزی کمکم رنگ میبازد و ما فکر میکنیم روشنفکرتر شدهایم. مواردی که چند خط بالاتر نوشتیم همین ما هستیم، ماهایی که اکثریت جامعه را تشکیل دادیم، منتظریم معجزه شود و جهانی آرمانی داشته باشیم، شدنی است؟!
+کامنتهای جامانده رو جواب میدم، ببخشید بابت تاخیر.🤦♀️
خیلی وقتها به جد یا به شوخی دوستانم "خودشیفته" خطابم کردهاند، راستش خیلی هم از خودشیفته بودن بدم نمیاید. بعضی شبها تو خودم غرق میشوم و با مرور زیباییهای درونیام لبخند به جان چشمانم مینشیند، با دوست داشته شدن توسط خودم آرامش در وجودم حاکم میشود، اعتماد به نفسم تقویت میشود و از همه مهمتر عزت نفسم بالا و بالاتر میرود. بنظرم وقتی ما یاد بگیریم قدر خودمان را بدانیم، خودمان را محترم بشمریم قدم گذاشتیم در یک راه بزرگ، درواقع شروع کردیم به تمرینِ آدم بهتری شدن. هربار که نقصی را در خودمان میکشیم، هربار که شگفتی و خوب بودنی را در خودمان بولد میکنیم ناخودآگاه موظف به حفظ کردن شرایط مطلوبِ ایجاد شده میشویم. آدمیزاد ذاتا پیشرفت را به پسرفت ترجیح میدهد.
ساعت گوشی ۴:۵۵ دقیقه صبح رو نشون میداد، یادم نمیاد صدای بارون که به شیشه میخورد بیدارم کرد و متوجه درد شدم یا بدن درد بیدارم کرد و متوجه صدای بارون شدم. شاید بیشتر از یازده ساله که از خواب بیدار شدنی اگه آب بخورم حالت تهوع میگیرم و عجیبتر اینکه همیشه از خواب بیدار شدنی تشنهام، ایبوپروفن رو با یه لیوان دلستر با طعم انگور سرکشیدم، یادم نمیاد لیوان رو دست مهدی دادم یا گذاشتم بالا سرم و خزیدم زیر لحاف. خزیدم زیر لحاف، دیگه نه درد رو فهمیدم و نه صدای بارون رو شنیدم، خوابم برده بود. خواب دنیای عجیب غریبیه، نه مرگه، نه زندگی، گاه فراموشیه و گاه آگاهی...
+ عنوان بی ربط
دوستی داشتم که عاشق شده بود، درگیر معشوق بود، او چه دوست دارد، او چه موسیقیای گوش میدهد، رنگ مورد علاقه او چیست و او و او و او شده بود زندگی روزمرهاش. تمام تلاشش را کرد و شد اویی که کامل هم او نبود، جسورتر شد و به معشوق نزدیکتر، میدانید چه شد؟! معشوقش او را پس زد و دلیلش جالب بود: من از خودم یکی دارم و میخواهم زندگیام را با کسی شریک شوم که مرا به دنیایی جدید وارد کند و متاسفانه تو نمونهای شبیه به خودم هستی.
اینروزها پستهای وبلاگی را ورق میزدم که دلنوشتههای دو سه تا از دوستان وبلاگی را میکس کرده و به خیال خام و کودکانهاش متنهای شستهرفتهای از خودش درکرده بود، چند دقیقه اول فقط خندیدم، کمی که عمیقتر شدم غصه بر دلم نشست. میدانید آدمها نامحدود هستند و هر کداممان در قالب و شخصیت خودمان زیبا هستیم، هرچقدر از خودمان دور شویم تبدیل میشویم به هیچکس، میشوم یک رانده شده از اینجا و مانده شده از آنجا، محدود میشویم و کمکم نابود.
آدمها اغلب زمانی قدر لحظه به لحظه از زندگیشون رو میدونن که دیر شده مگر وقتی که خدا فرصتی دوباره بهشون داده باشه. روزها و ماهها گذشت و من ننوشتم از لحظاتی که شیرین گذشت، از عروسیمون، از مهمونهای ویژه عروسیمون، از ناراحتی کنسل شدن برنامه اومدن آقاگل، از حضور قشنگ نسرین، از تجربههای جدید، از بزرگ شدن و از خیلی اتفاقات معمول که سوژههای نابی برای نوشتن بودن. دیشب مهدی فرمان رو سفت چسبید و پاش با تمام قدرت روی ترمز رفت دروغ چرا ناامید نشده بودم، منتظر بودم چند میلیمتر مونده به تریلی ماشین بایسته ولی نایستاد، وقتی ماشینمون چسبید به تریلی و دیگه هیچ امیدی در دلم نبود به مهدی نگاه کردم و چشام رو بستم. حسی که داشتم ترس نبود، غم هم نبود، تقریبا مطمئن بودم که دیگه تمومه و از لحظهای بعد در دنیای دیگری خواهم بود، یک آن دلم خواست تصویر مهدی آخرین توشه من از این دنیا باشه. خدا رحم کرد و بطور معجزهآسایی جفتمون هم سالم از تصادفی که بیشتر کابوسی وحشتناک بود بیرون اومدیم.
وقتی یه کاری رو هی پُشتگوش میندازم، روبهرو شدن باهاش سختم میشه. شروع میکنم به فرار کردن، خجالت میکشم بخاطر به تعویق انداختنش و در نهایت دنبال بهانه میگردم تا سرپوش بذارم برا بیمعرفتیم. دقیقا مثل الان با این تفاوت که غلبه کردم به این حسه و پنل وبلاگ رو باز کردم، اومدم بنویسم و بگم: اینجا بقدری خونه امن برا منه که بیمعرفتیم رو بدون هیچ عذر و بهونهای پذیرفتم ولی نمیتونم "دلتنگیم" رو کتمان کنم.