و من همچنان هستم و همچنان مینویسم. :)
آدمها اغلب زمانی قدر لحظه به لحظه از زندگیشون رو میدونن که دیر شده مگر وقتی که خدا فرصتی دوباره بهشون داده باشه. روزها و ماهها گذشت و من ننوشتم از لحظاتی که شیرین گذشت، از عروسیمون، از مهمونهای ویژه عروسیمون، از ناراحتی کنسل شدن برنامه اومدن آقاگل، از حضور قشنگ نسرین، از تجربههای جدید، از بزرگ شدن و از خیلی اتفاقات معمول که سوژههای نابی برای نوشتن بودن. دیشب مهدی فرمان رو سفت چسبید و پاش با تمام قدرت روی ترمز رفت دروغ چرا ناامید نشده بودم، منتظر بودم چند میلیمتر مونده به تریلی ماشین بایسته ولی نایستاد، وقتی ماشینمون چسبید به تریلی و دیگه هیچ امیدی در دلم نبود به مهدی نگاه کردم و چشام رو بستم. حسی که داشتم ترس نبود، غم هم نبود، تقریبا مطمئن بودم که دیگه تمومه و از لحظهای بعد در دنیای دیگری خواهم بود، یک آن دلم خواست تصویر مهدی آخرین توشه من از این دنیا باشه. خدا رحم کرد و بطور معجزهآسایی جفتمون هم سالم از تصادفی که بیشتر کابوسی وحشتناک بود بیرون اومدیم.
سلام چه گذر عمرتون رو جالب گوشه وبلاگ ثبت کردید.