وقتی عکسِ کادویی که برا دختر دوستم گرفته بودم رو نشونش دادم با هیجان گفتم: جعبه اش رو هم خودم ساختم، ساختن حال خوب کنه حالا میتونه ساختن یه جعبه باشه یا ساختن زندگی. ازم نظری پرسیده نشده بود انگار که اون لحظه این جمله آرمش بخشترین جمله موجود تو دنیا بود که باید با کسی به اشتراک میذاشتم. بعضی وقتها فکر میکنم به هر قیمتی شده باید خودم رو سرحال نگه دارم حالا به هر قیمتی حتی شده تظاهر به پُرنشاط بودن، ساده ترین راه ممکن برای فرار از واقعیت که به واقع گم کردن سرِ کلاف زندگیه. کم کم زندگی رو بهتر میشناسم، آدمای اطرافم رو راحتتر میفهمم و مهمتر از همه خودم رو جوری که هستم قبول میکنم. من باید یاد بگیرم تو این دنیا هرچیزی ممکنه، امکان داره حقم ضایع شه، امکان داره دوست نداشته شم، امکان داره دوست نداشته باشم و هزاران امکان دیگه. خلاء احساسی منو قرار نیست کار پُر کنه یا بالعکس دغدغه های کاری من با پذیرفتن دوست داشته شدن هایی که دلیلی جز فرار از موقعیت موجود نداره حل نخواهند شد. برای زندگی ساختن باید مدیر بود، باید هر جنبه از زندگی رو جدا مدیریت کرد، ادغام دغدغه هامون، غرق شدن در قسمتی خاص از زندگی، لاپوشونی ها و جایگزین کردن ها دوای درد نیستن، ایبوپوروفینِ گول زننده هستن که تسکین میدن ولی آروم آروم استخوونمون رو پوک میکنن.
وقتی نقطه رو آخر جمله میذارم و حرفم رو پایان میدم، یه لبخند پت و پهنی به خودم تحویل میدم، همین تز دادن ها موظفم میکنه برا پایبند بودن به عقایدم تلاش کنم.