ساعت گوشی ۴:۵۵ دقیقه صبح رو نشون میداد، یادم نمیاد صدای بارون که به شیشه میخورد بیدارم کرد و متوجه درد شدم یا بدن درد بیدارم کرد و متوجه صدای بارون شدم. شاید بیشتر از یازده ساله که از خواب بیدار شدنی اگه آب بخورم حالت تهوع میگیرم و عجیبتر اینکه همیشه از خواب بیدار شدنی تشنهام، ایبوپروفن رو با یه لیوان دلستر با طعم انگور سرکشیدم، یادم نمیاد لیوان رو دست مهدی دادم یا گذاشتم بالا سرم و خزیدم زیر لحاف. خزیدم زیر لحاف، دیگه نه درد رو فهمیدم و نه صدای بارون رو شنیدم، خوابم برده بود. خواب دنیای عجیب غریبیه، نه مرگه، نه زندگی، گاه فراموشیه و گاه آگاهی...
+ عنوان بی ربط