چهارم ابتدایی که بودم، معلمم سر آخرین امتحان مدرسه شماره تلفن خونهاشون رو روی کتاب علومم نوشت. سه ماه تمام هرروز صفحه اول کتاب علوم رو باز میکردم، شمارهاش رو نگاه میکردم، تلفن خونه رو دستم میگرفتم ولی نمیتونستم زنگ بزنم. اینقدر زنگ نزدم که یهو به خودم اومدم و دیدم بیست سال از اون سالها گذشته. تلاش کردم برا پیدا کردن شمارهاش، چند روزی طول کشید تا خودم رو آماده کنم برای حرف زدن باهاش.
ولی حالا بچههای من، کلاس پنجمیهای من هر وقت دلشون بخواد زنگ میزنن، صدای خندههای رضا و متین سوژه فیلمبرداری همسر من میشه. دنیا و النا سر منچ، مارپله یا اسمفامیل بازی کردن تو خونه ما به توافق نمیرسن و این در حالی است که یگانه با قند تاس درست میکنه برامون.
بچههای الان بچگیهاشونم با بچگی ماها خیلی فرق داره.!