هر سال اواسط اردیبهشت در مناطق عشایرنشین آذربایجان شرقی مسابقات اسب سواری برگزار میشه، امسال هم چندین کیلومتر رفتیم تا رسیدیم به محل مسابقه، صبح ساعت شش بر پا زدم و بار و بندیل رو جمع کردیم و زدیم به جاده. بیست و چهارمین دوره مسابقات بود، قبل از مسابقه اسب سواری مسابقات کشتی، دو میدانی، طناب کشی و تیر اندازی بر روی اسب یک بانو انجام شد، برادر جان بلیط جایگاه برامون گرفته بود قشنگ به محیط اشراف داشتیم، فقط طبق معمول کمی بی نظمی بود که اونم گویا همیشه هست. بعد تموم شدن برنامه هم رفتیم کوه :)
مسابقه آقایان
مسابقه بانوان
1. من حرف هام رو به ساده ترین شکل ممکن بیان میکنم ولی این دلیلی بر ساده بودنم نیست.
2. بنظرم ضرورتی نداره زیاد از غصه هایم بنویسم پس این دلیلی بر بی درد بودنم نیست.
3. سرخوشی های کوچک ام را مینویسم و مطمئنا این نشان بر خلاصه شدنم در این حجم و ابعاد نیست.
4. وقتی از پیشگو مینویسم، وقتی از نبودن بلاگری مینویسم، وقتی از دوستان دبیرستانم مینویسم، وقتی از عقاید کودکانه ام مینویسم، لزوما معنی اش خاطره نویسی و به یادگار گذاشتن حرفاهایم نیست.
5. پس در ذهن خودم، در پس این بدیهی بودن ها لایه های زیرین و قسمت نتیجه گیری هایی موجوده، شاید غیر مستقیم.
6. ببخشید بدون ویرایش مینویسم، یه چیزی تو مایه های بداهه گویی.
وسط شهر شربت نذری میدادند، تا دوتا خیابان همه جا پر شده بود از لیوان یک بار مصرف.
بچه های دهه شصتی: معلم ها مکافتی داشتند تا فارسی حرف زدن رو به بچه ها یاد بدهند، بیشترشون در نوشتن انشا مشکل داشتند.
دهه هفتادی ها(من و هم سن هام): اینا متعادل بودن، قبل مدرسه هم فارسی رو خوب بلد بودن و هم ترکی رو.
دهه هشتادی و نودی: یکی از مشکلات معلم هاشون اینه که اکثر دانش آموزش ها زبان مادریشون رو بلد نیستن.
دیشب هم خسته بودم و کمی کسل، یه بالش آوردم گذاشتم زیر سرم و جلو بخاری دراز کشیدم، تو عالم خواب و بیداری بودم ولی چشمانم بسته بود. بابام اومد کنارم نشست و با دستش موهامو نوازش کرد و آروم به مامانم گفت: نگرانم که چرا دخترمون هنوز حس میکنه یه دختر بچه 14 ساله است. هزار جور دلیل میاوردن از اختلاف سنی ام با برادرا و خواهرم و ته تغاری بودن تا لوس بار اومدن و ...
نگران بود که این کودک درون نذاره من جوونی کنم، رو تصمیمات مهم زندگیم تاثیر بذاره.
تقریبا سه روز پیش بود، کسی که انتظارش رو نداشتم با من تماس گرفت کمی حرف زدیم نمیدونم چی شد حرفاش بوی ماورای طبیعه و توهم گرفت، حوصله بحث کردن نداشتم قشنگ متوجه شد کمی علمی گونه موضوع دلخواهش رو پیش برد تا اینکه گفتم: میخوام بخوابم در جوابم گفت: یک خوابی میبینی که جواب چند وقت آشفتگیته، یک مثال گفت اینکه فلان روز توی راه پله فلان جا تو دلم بهش گفتم "بیشعور"، راست میگفت ولی با توجیه مسخره ای که اون زمان گفت معلوم بود همچین حرفی از ذهنم عبور میکنه، البته گفت حق با من بوده و من در همان حال این جمله را نثارش کردم: پس مستحق شنیدن این عبارت بودی و همچنان اصرار داشت که واکنش الانم را هم میدانسته، در نظرم جالب نبود چون هر کسی که کمی من رو میشناسه میدونه اندازه ای رک هستم که راحت حرفم رو بگم، بگذریم شب خوابیدم و چون روز قبلش خسته شده بودم تقریبا تا لنگ ظهر خواب بودم، همون حول و هوش صبح خواب شیرینی دیدم طوری که دلم نمیخواست بیدار شم، در خواب بخاطر بودن کنار شخصی لذت میبردم میدانستم چه کسی هست و با اسم صدایش میزدم ولی چهره ای که در خواب داشت با چهره واقعیش متفاوت بود، اما حضورش قدری برایم شیرین بود که به قیافه اش توجه نمیکردم. عصر مجدد شخصی که گفته بود خواب میبینم زنگ زد و پیگیر شد، من چای میخوردم و با برادرزاده ام بازی میکردم، با خنده گفت: مواظب باش بچه نزنه چای ات بریزه :| واقعا کمی کلافه شدم، بهانه ای آوردم و خداحافظی کردم قبلش گفت: فردا یه ملاقات خواهی داشت درضمن جواب پیام دوستت هم بده. بدون خداحافظی قطع کردم، امروز صبح یک ملاقات بدون قرار قبلی پیش اومد و امیدوارم نتیجه ای هم داشته باشه و اما پیشگویی که قابلیتی اندازه هشت پای جام جهانی دارد، خبر از چهار سال بعد داد و اینکه قراره با پراید به همراه یک بچه تصادف کنم :|
فقط این برایم ناراحت کننده است که چهار سال بعد ماشین ام "پراید" هست، یعنی من اندازه 206 هم وضعیت مالیم قرار نیست بالا بره :|
:)))
یک پست طولانی نوشتم و در نهایت موقع ذخیره و انتشار کامل پرید. 😢😢