تضاد
شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ب.ظ
هم اینجا بود . شب بود . هوا خنک بود . باد ملایم و پر احساسی میوزید . با موهای دم اسبی ک مشکلی باهاش ندارم , خودش را رساند به نرده ها . بازوانش را باز کرد و سرش را بالا برد و کمی بر عقب چرخاند . نفس عمیقی کشید و محکم طوری ک اکثر آدمای نزدیکش میشنیدن گفت : اکسیژن ... زندگی ... هوای سالم ... رهایی از دغدغه و بازم اکسیژن . اعتراف میکنم تا اون لحظه نگاهش میکردم . حس هنرمندانه ای القا میکرد . همین ک دستانش را جمع کرد . دستش سمت جیبش رفت "سیگاری" را در یک دست گرفت و با "فندکی" ک در دست دیگرش بود روشن کرد . پوک عمیقی ب سیگار زد و دود غلیظی از دهانش بیرون ..................................................... و یک جا تمام حسهای ثانیه های قبل را در ذهنم محو کرد .
۹۵/۰۵/۳۰