شرح حال :)
شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ب.ظ
چند روز پیش وقتی داشتم یخجالو وارسی میکردم , ی بشقاب تمشک دیدم . بعد نیم ساعت معده عزیزم زحمت هضم کردنش رو کشید . امروز بعد نهار یاد همون تمشکا افتادم . یهو صدایی گفت بریم ددر ؟؟ منم ک از خدا خواسته . سه سوت حاضر شدیم . مقصد رود ارس بود . به خواسته من رفتیم نقطه صفر مرزی . حس جالبیه وقتی میبینی ی رود شده مرز دوتا کشور . دوتا فرهنگ متفاوت . وقتی جالبتر میشه ک بری وسط آب رو ی سنگ بایستی . انگار متعلق ب هیچ جا نیستی . اصن خودت ی دنیایی . پاتوق منو ی زوج تازه نامزد پیدا کرده بودن . پسره ماهی میگرفت . دختره براش چایی میبرد . نخواستیم مزاحمشون بشیم رفتیم وسط جنگل . ب جون تمشکا افتاده بودم و ی تنه میخوردم . طبق معمول دنبال جاهای مخفی جنگل میگشتم . ی جای جدیدم پیدا کردم . دختره داد میزد آرمان بیا یکم بشینیم خب . تنها لای درختا و بوته های بلند و خاردار تمشک خوش میگذروندم . صدام میزدن پری گم نشیا . من : واه مگه بچه سه سالم . دوباره گفت : پری بیا پیشم لطفا . من : عه دیوونه اینجا ک جز درخت چیزی نیس چن تا گاو بود اونم کنار جاده نه اینجا . صدای گرگ درآورد مثلا بترسم . کلی عکس خوشگل گرفتم ب محض اینکه ب دستم برسه اگه مناسب باشه میزارم اینجا . نزدیکای شبم پشه نامرد رفت تو چشم و سعی داشت تمام تفریحمو از دماغم درآره ولی من مقاومت کردم . برگشتنی آرمان و نامزدش باز همونجا بودن . حتی تعارف نکردن ی ماهی برداریم (من ماهی دوس ندارم). آهنگای تو ماشین با اون صدای بلندش و همخوانی خودم تمام حسای خوبمو دوبرابر کرد . ی شغالم دیدیم البته از تو ماشین . امروز ب اندازه 30 شب رویا ساختم واسه خودم . خیال پردازیای شیرین و حال خوب کن جلو چشام اومدن ... روز خوبی بود خداروشکر .
"قرار شد فردام بریم ددر"
پ.ن: دیروز مهسا زنگ زد گفت دعاش کنم . امتحان الکترونیک2 داره. گفت همه تابستان برداشتن و گویا جای خالیم حس میشه . از پریسا از پریا . سیاوش . سهند . نسیم . امیر . فرید . سید مرتضی . اون یکی نسیم . صنم . سینا . رامین و حتی از حامد. از همشون گفت و من فقط میخندیدم ک ذهنش چطور گنجایش داشته تا بتونه وقایع همشونو حفظ کنه و بگه . البته 10 درصد از حرفاشم یادم نیس :) .. دلم گرفت . دلم تنگ شد یهو .
۹۵/۰۶/۰۶