"حسین"
"مینویسم بمونه همین"
قرار بود من برم خارج زندگی کنم و 20 سال بعد که برگشتم و مویی سپید کردم، اتفاقی با یک مرد با موهای جو گندمی و کت و شلوار پوش رو به رو شم، یه ربع زل بزنیم به چشم های هم، هرکدوممنون زودتر شناخت یه نهار مهمون کنه. جدایی افتاد اما نه مثل تصورات ما، سرنوشت جور دیگری رقم خورد، صحنه های دیدارمان که قرار بود رومانتیک باشه. خیلی درام تر از یک فیلم ایرانی بود.
من یازده سالم بود و اون ده سالش، به یک باره همه چیز تمام شد و ما هم محکوم به دور بودن و اتمام دوستی و همبازی بودن شدیم. تمام لحظاتی که میتونست خوش ثبت شه تمام شد. شب ها و روزهایی که بازی، دعوا، شیطنت های ما رو ثبت کرده بودن خاطره شدن و رفتن تو آرشیو دنیا. تمام مهربونیاش، همه عاصی کردناش، همه جلو باباش وایستادناش که باید خونه دایی بمونیم، همه و همه تمام. شاید زینب(خواهرش) دلش برای حرص هایی که میخورد هم تنگ میشده و با خودش میگفته : کاش همه چیز مثل قبل شه و باز هم حسین طرفداری پری رو بکنه، حتی طرفداری ناعادلانه و منم حرص بخورم. دیگه نبود که براش دیکته بگم، درس یادش بدم، از همه مهمتر کتکش بزنم، دیگه شب ها بازی من در آوردی "چشم بسته" ای در کار نبود.
بعد از پنج سال حقمون نیم ساعت دیدار شد، یه ربع اش سهم ساز زدن حسین برام شد و یه ربع دیگه اش سهم بغل کردن منو زینب شد که آروم کنار گوش هم از دلتنگیمون گفتیم.
عید .. تابستون .. مهمونی رمضان .. عروسی .. هیچی و هیچی. دریغ از یه نگاه .
روز تولد 21 سالگی من پیوند "حسین با پریسا" ش رو یدک کشید. چشمه ای از مرد بودنش رو نشان داد و پا رو همه چیز گذاشت و شرط جشن گرفتنش حضور دایی اش شد، نشد اونروز منم باشم.
همسرش رو زودتر از خودش دیدم، خوشحال کننده بود وقتی گفت: خوشحالم میبینمت حسین همیشه ازت برام تعریف میکنه. و خوشحال کننده تر اینکه بعد از 10 سال وقتی پا خونه دایی گذاشته بود گفته بود: دلم خیلی خیلی برا "پری" تنگ شده، هرجاست بگید تا ده دقیقه خونه باشه.
کسی که با اون جثه لاغرش جلو روم بود، یه بچه ده ساله نبود، ده دقیقه با همراهی سکوت همو نگاه کردیم. نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم، گفتم : حسین خیلی بزرگ شدی خیلی. خندید و گفت: وقت کردی برو جلو آیینه و یه نگاه تمام قد به خودت هم بانداز.
عید مراسم عروسیشه و دوس داره دختر داییش حتما حتما باشه. لبخندایی که به روم پاشید و دستی که تکون داد و چهره ای که با دیدنم باطراوت شد، تداعی بچگیامون بود و نفرینی برای فاصله ها. خاطرات کودکیمون که از زبان حسین نقل میشد و لبخند و همراهی پریسا رو داشت لذت بخش بود. این یعنی تکرار برا هردوشون، این یعنی کنار شریک زندگیش هم حرف ما بوده، این یعنی ما برایش فراموش نشدیم و همچنان دوستمون داره.
غصه خوردم وقتی هیچ اطلاعاتی از ده سال سپری شده اش نداشتم، حتی نمیدونستم الان "مهندسی عمران" سراسری میخونه با اون تنبلیای بچگیاش، با اون غلط املاییاش با اون نامه ای ک حتی "شد" رو هم ب غلط نوشته بود "شت". ولی اون گفت: میدونم که داری خانم "دکتر مهندس" میشی و باید آخرای درست باشه.
پریسای خوش رویی داره. حس کردم میتونه به حسین آرامش بده. امیدوارم حداقل اون بتونه همدم ناآرومیاش باشه و یه همراه خوب براش.
حسین برعکس خواهرش هنوزم خون گرم و مهربونه حتی بیشتر از قبل .. میدونم عمه ام دیگه تنها نیست، یه مرد داره مثل کوه.
"امیدوارم سهم تو از زندگی اندازه مامانت کم نباشه"
(تنها فامیلی هستی ک حتی تو بلاگفا هم ازت نوشتم)