"نوستالژی و متن بی سروتهِ مسخره"
توصیه دوستانه: اگر پست رو خوندید و حس کردید فقط وقتتون تلف شده پای خودتون از من گفتن
دیشب سحر کاملا مستبدانه با من قرار گذاشت که صبح با هم بریم مدرسه, اگه لازمه پس باید بگم سحر زنداداشمه و معاون مدرسه است. مستبدانه که میگم معنیش اینه, گفت: فردا با من میای بریم مدرسه همکارم نمیاد تنها هم میترسم. این بشر در حدِ هیییم اصلا ترسو بودنش حد نداره. ساعت نزدیکای نُه وقتی اومد پایین خونه ما من خواب بودم و مامان صبحانه حاضر میکرد, گفت تا اون صبحونه میخوره منم حاضر شم. بیست دقیقه ای مسواکمو زدم دست و روم رو شستم حتی کرم ضدآفتاب هم مالیدم به صورتم و یه استکان کوچولو چایی رو با دوتا خرما هورت کنان فرستادم به معده خالیم, وقتی من حیاط منتظر بودم اون لقمه آخر رو از دست مادر میگرفت. مادر باید بگم مظلوم ترین و در عین حال دیکتاتورترین فرد خونواده ماست, همیشه به همه گوشزد میکنم که شکوندن دل همچین زنی بی برو و برگرد مجازاتش جهمنه البته خدا از سر تقصیراتم بگذره پیرش کردم. نشسته بودیم ماشین به زور امیرمحمود رو متقاعد کردم که بچه ها باید صندلی عقب پیش عمه اشون بشینن, قدیما دوتا کوچه پایین تر دوتا سوپرمارکتی بود که با هم برادر بودن الان یکیشون مرده و مغازه اش هم نمیدونم چی شد که جاش خونه ساختن, این دوتا همیشه با هم مشکل داشتن یکی لاغر و دراز بود اون یکی چاق و کوتاه قد. تپله نسیه میفروخت و زبون چرب و نرمی داشت, درازه یکم تُخس بود نمیدونم چرا ازا ونجا رد شدنی یهو یادشون افتادم تازه من بچه بودم یه فیلم نشون میداد خیلی شبیه این دوتا بود اسمش یادم نیست شاید هم خواهر برادر بزرگترم تعریف کردن یادم مونده, فکر کنم تو فیلم تپله موهاش فرفری بود به هرحال تو این فکرا بودم که رسیدیم مدرسه, بابا ناتور دشت نرگسی رو که دستم دید گفت: هنوز تموم نکردی؟؟ این چند روزه هر وقت من کتاب رو گذاشتم زمین بابا برداشته خونده. مدرسه که میگم همون مدرسه کوفتی با معلمایی که اکثرا مزخرف و حال بهم زن بودن و منم پیش دانشگاهی رو اونجا خوندم بود. حیاط مدرسه یاد شیطنت هامون افتادم یکم نیشم باز شد, داخل که رفتم چهره اون معاون سیاهه کوتاه قده اومد جلو چشام و صورتم جمع شد, فصل هفده ناتور دشت نرگسی رو اونجا نرم نرمک خوندم راستش تا یادم نرفته بگم ناتور برام نه سلینجرش مهمه و نه هولدنش فقط و فقط برام نرگسیه تو هر کلمه اش تداعی یه پستشه تو کلمه بعدی تداعی لبخند و حتی گفتن: آداب و معاشرت بلد نیستمشه, راستش تا اینجا که عاشق ناتور دشت نشدم ولی ولی(میدونم دوبار نوشتم) اگه نگم شدیدا مجذوبش شدم دروغ گفتم. حتی الان که فصل نوزده رو هم تموم کردم میتونم بگم این دو فصل آخر مزخرف و مسخره بود فقط اول فصل هیجده و لحن دختره که تو کافه میخونه برام یادآور فرشته بود. فرشته همون هم اتاقی ترم یکم که تا سه ترم باهم بودیم یعنی تا فارغ التحصیل شدنش همون دختره که تمام "ر" های دنیا رو "غ" تلفظ میکرد و عاشق حرف زدنش با اون دهن گشاد و دندونای بزرگ بودم وقتی منو صدا میزد "پَغی" و من از ته دل میخندیم و میگفتم: چیه فِغشته, همون که یه شب مثل چی ترسیدم از پیشش خوابیدن و رفتم اتاق پریسا همون شبی که برا اولین بار تو عمرم آدم مَست از نزدیک دیدم و همون یه شب باعث شد چندشم بشه و حتی نتونم دیگه باهاش شام مشترک بخورم, میدونید اولین عکس العمل من برا همه چی یا چندشه یا حالت تهوع یا هردو باهم ولی بی انصافیه نگم خیلی دختر ماهی بود. رفتم کلاسی که سال تحصیلی 90-91 ردیف دوم مینشستم از کلاس عکس گرفتم و فرستادم برا همکلاسیای اون سال, نمیدونم کولر داشتن نداشتن یا چه مرگش بود, پنکه رو هم امیرمحمود راه به راه خاموش میکرد دعواش کردم گریه کرد, مامانش تحویلش نگرفت منم قربون صدقه اش نرفتم دید با گریه هیچی نمیشه اومد بوسم کرد و گفت: ببخش عمه جون بغلش کردم یکم بازی کردیم, بعد چند سال اونجا خون دماغ شدم, مسخره ام نکنید ولی بچگیام خیلی دوست داشتم خون دماغ شم که اونم سالی یه بار هم اتفاق نمیافته. وااای این خانما چرا اینجوری ان مدیره زنگ زده بود و هی آمار همکار غایب زنداداش رو میگرفت و اونم به دروغ میگفت: الان رفته حیاط مدرسه, الان داره فرم ارزشیابی پر میکنه آخر سر هم من بجاش امضا زدم خدایا ببخش باشه؟؟ راستی شنیدین میگن یه سال بخور نون و تَره یه عمر بخور نون و کَره. والا من تره رو بیشتر از کَره دوست دارم, آدم شکمویی هم نیستم ولی بخاطر علاقه ام و اینکه وقتی بزرگتر شدم پشیمون نشم و از خودم بدم نیاد شاید از این ضرب المثل تو زندگیم استفاده کنم.
این وسایل رو هم گویا از دانش آموزا گرفته بودن, احتمالا کلاس آرایشگری هم داشتن :))
اینم همون کلاس ما که هنوز هم پیش تجربیه :)