من نه آنم که تو میپنداری
این عکس در برگیرنده هر سه دوره کودکی، نوجوانی و جوانی من هست.
شلوار شش جیب با پیرهن مردونه آستین کوتاه پوشیده بودم، ابروهایم یادآور دختران قاجار بود و موهایی که حداقل روزی دو بار با شانه عجین میشود، رنگ و بوی شانه ندیده بود که هیچ حتی از صبح دور انگشتانم میپچیدم تا کمی وِز یا حداقل فرفری شود. حتی خُشک بودن دستانم را به جان خریده بودم و سراغی از مرطوب کننده دست نمیگرفتم. قصد نداشتم تیپ پسرونه بزنم، از شسته رُفته بودن های اخیر حالم بهم میخورد، حس میکردم شده ام یک رُبات با یک شکل واحد که برنامه ها و حرکت هایش از قبل پیش بینی شده بود، فقط کارم شده بود پیروی کردن. قیچی به دست خودم را رساندم به حمام، پسِ ذهنم عکس ثبت شده از کف حمام بود که موهایم را میزبانی میکرد. نگاهم چرخید سمت آینه و با پوزخند به آخرین لحظه دخترانه بودن موهایم نگاه کردم. بود و نبودشان برای هیچ کس مهم نیست، شاید برادرم دو روزی را قهر کند آن هم اگر متوجه بشود یا نه. در همان فکر و خیال بودم که انگشت وسط دست چپم خورد به دستگیره حمام و ناخنم برید، همه چیز را فراموش کردم و به حال دستم که حالا بدریخت شده بود غصه خوردم، چهارتا انگشتم را لاک نقره ای زدم و ناخن وسط که ناهماهنگشان کرده بود را لاک قرمز، کمی به خُل بازی ام خندیدم و آهنگ دیوونگی حامد همایون را پِلی کردم. من همانم که هستم، نه ربات با برنامه تنظیم شده و نه خُل و چِل همیشگی، من را لحظه هایم میسازند، لحظه ای دختری شیک و آرام، لحظه ای بعد دختری خیره سر و آزاد و رها از تمام دنیا.
+ شاید دیدن فندک در تصویر برایتان سوال باشد، باید بگویم من از بچگی عاشق فندک بودم ولی همیشه یکی پیدا میشود که فندک هایم را با خود ببرد، گاه فرشته برمیدارد به عنوان یادگاری، گاه عزیزجون(دخترعموی بابا) برمیدارد برای روشن کردن سیگارهایش و گاه دایی بابک برمیدارد با گفتن این جمله: بمونه برات کار دستمون میدی و گاه ...